اینها بخشی از اظهارات مرد ۴۰ سالهای است که بارها به خاطر سوءمصرف مواد مخدر تا پای مرگ رفته است. او که اکنون عضو فعال جمعیت الکلیهای گمنام ایران به شمار میرود، با بیان این که صدای تشویق اهالی انجمن در اولین روز آغاز دوباره زندگی در روشنایی را هرگز از خاطر نمیبرم در تشریح سرگذشت پرفراز و نشیب خود گفت: در خانوادهای فرهنگی به دنیا آمدم که اطرافیانم حداقل تحصیلات عالیه را داشتند.
سال ۱۳۶۴ وقتی کودکی خردسال بودم، پدرم برای تدریس به یکی از روستاهای شهرستان شیروان در استان خراسان شمالی منتقل شد. آن زمان مادرم نیز در روستای جغتای شهرستان سبزوار به دانش آموزان مقطع ابتدایی درس میداد و من ساعتهای زیادی را در کوچههای روستا بازی میکردم و گاهی نیز به کلاس درس مادرم میرفتم و با شاگردانش سرگرم میشدم تا این که مادرم نیز به محل تدریس پدرم در شیروان منتقل شد و خانواده ما در کنار یکدیگر رنگ و بوی عاشقانه به خود گرفت.
به طوری که بهترین دوران زندگی من با همه خاطرات تلخ و شیرین در آن روستا سپری شد. اما وقتی پدر و مادرم به شهر منتقل شدند تازه متوجه کمبودهایم شدم.
آرزوی داشتن دوچرخه، لباسهای آن چنانی، لوازم تحریر گران قیمت و ... از موضوعاتی بود که مرا آزار میداد. از سوی دیگر درگیریهای لفظی و ناسازگاریهای پدر و مادرم محیط خانه را برای من و خواهرانم زجرآور کرده بود. دلخوریها، ناراحتیها و کتک کاریهای آنها محیطی پر از آشوب و اضطراب را رقم زده بود و من همواره کمبود محبت را با تمام وجودم حس میکردم.
در همین روزها بود که یکی از همکلاسی هایم اولین سیگار را به من تعارف کرد. آن روز وقتی سیگار را لای انگشتانم گذاشتم گویی بزرگی و مردانگی ام را به رخ دیگران میکشیدم، اما نمیدانستم با این امیال سرکش در دوران دبیرستان به درهای بی انتها سقوط میکنم. از سوی دیگر نیز برای فرار از نگاههای حقارت آمیز اطرافیان محکوم به ادامه تحصیل بودم. چرا که همه اعضای خانواده و بستگان نزدیک مان تحصیلات تکمیلی داشتند.
خلاصه من هم در مقطع کارشناسی قدم به دانشگاه گذاشتم تا به آرزوهایم جامه عمل بپوشانم. در این شرایط با چهار تن از بچههای مشهد خانه مجردی دربستی را اجاره کردیم، اما در وجود همه هم اتاقی هایم بیماری الکل و اعتیاد موج میزد.
من هم برای اولین بار در کنار بساط آنها مشروب و مواد مخدر را تجربه کردم. احساسم این بود که دنیای خاکستری من به رنگین کمان تبدیل شده است و من با رویاهایم در آسمانی پر از شادی و هیجان پرواز میکنم. اما طولی نکشید که خماری و در به دری با تحقیر و توهین به سراغم آمد، زیرا دیگر کسی برای یک آدم معتاد ارزشی قائل نبود.
بالاخره مدرک تحصیلی ام را گرفتم و عازم خدمت سربازی شدم، اما زمانی به مشهد بازگشتم که کوله باری از درد و بیچارگی را بر دوشم انداخته بودم و بیماری اعتیاد و الکل تمام وجودم را فراگرفته بود. اگرچه از همان روزها تصمیم به ترک اعتیاد گرفتم و درمانهای مختلفی را تجربه کردم، اما همه این شیوهها بی نتیجه بود و نوع مصرف من هر روز شکل فزایندهای به خود میگرفت به طوری که به خاطر مصرف انواع قرصهای آرام بخش و مواد مخدر صنعتی بارها تا پای مرگ پیش رفتم و گاهی داخل خودروهای اورژانس به هوش میآمدم حتی یک بار پنج شبانه روز با حالت اغما در بیمارستان شهید هاشمی نژاد مشهد با مرگ دست و پنجه نرم کردم، ولی گویی سرنوشت دیگری برایم رقم خورده بود.
بالاخره در سال ۱۳۹۲ برای آخرین بار تصمیم به ترک اعتیاد گرفتم چرا که پسرم از وضعیت من خجالت میکشید و همسرم تهدید به طلاق کرده بود. نشانی یک مرکز ترک اعتیاد را از آگهیهای روزنامه خراسان پیدا کردم و ۱۹ شبانه روز در آن جا بستری شدم. بعد از آن با راهنمایی یکی از دوستان قدیمیام و کمک یک روان شناس در جلسات انجمن الکلیهای گمنام در منطقه کوهسنگی شرکت کردم.
آن شب وقتی به عنوان تازه وارد با تشویق همدردهای خودم روبه رو شدم، نور امیدی در دلم درخشید به طوری که روح تازهای یافتم. اکنون حدود شش سال از آن زمان میگذرد و من پا به دنیایی روشن و پر از رنگین کمان گذاشته ام و ...