او درباره سرگذشت غمبار خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری قاسم آباد مشهد گفت: در یک خانواده ۱۲ نفره به دنیا آمدم. پدرم کارگر ساده امور ساختمانی بود و به سختی میتوانست مخارج زندگی و هزینههای فرزندانش را تامین کند، به همین دلیل دقتی در ازدواج آنها نداشت و تلاش میکرد هر چه زودتر فرزندانش را عروس و داماد کند.
در همین حال مرا که آخرین روزهای ۱۶ سالگی را سپری میکردم به عقد یکی از بستگان دورش درآورد. تا به خود آمدم خیلی ساده و راحت مراسم عقدکنان و جشن ازدواج برگزار شد و من در مدت کوتاهی زندگی مشترکم را با «اسکندر» آغاز کردم، اما او جوانی رفیق باز بود و هیچ توجهی به من نداشت. او که بیکار بود، بیشتر اوقاتش را با دوستانش میگذراند و هیچ نفقهای برای مخارج زندگی به من نمیداد. وقتی دیرهنگام به خانه میرسید، بوی زننده مشروبات الکلی در فضای اتاق میپیچید. او از حالت طبیعی خارج میشد و اعتراض هایم را با مشت و لگد پاسخ میداد.
شرایط سخت زندگی ام به جایی رسید که دیگر تحملم را از دست دادم و در دوراهی طلاق یا ادامه زندگی باقی ماندم، چرا که با گرفتن طلاق و بازگشت به خانه پدرم بر بدبختیها و مشکلاتم افزوده میشد. در حالی که با این تردید دست و پنجه نرم میکردم، متوجه شدم باردار هستم و دیگر مجبور به ادامه زندگی بودم، ولی «اسکندر» که با رفیق بازی هایش درگیر اعتیاد شده بود، روزگار را بر من تلختر کرد و خودش آلوده خرده فروشی مواد مخدر شد. چند روز بعد از به دنیا آمدن دخترم، در حالی که هنوز دوران نقاهتم را سپری میکردم، همسرم به جرم حمل و نگهداری مواد مخدر دستگیر و روانه زندان شد. دیگر تردیدهایم از بین رفت و با گرفتن طلاق غیابی به خانه پدرم بازگشتم. مشکلات خانواده پدری ام از یک سو و گرفتاری مالی من برای سر و سامان دادن «نفیسه» از طرف دیگر، مرا به فکر ازدواج مجدد انداخت، چرا که احساس میکردم باید سرپناهی برای خود و دخترم پیدا کنم. این بود که چند ماه بعد با یک جوان تبعه افغانستان آشنا شدم و تصمیم به ازدواج گرفتم. «سلیمان» یکی از دوستان پدرم بود که از چند سال قبل به طور غیرمجاز در ایران سکونت داشت. اگرچه او هم آلوده به مواد مخدر بود و کنار پدرم کارگری میکرد، اما حاضر شد سرپرستی دخترم را نیز بپذیرد و من از این موضوع خوشحال بودم.
به عقد سلیمان درآمدم و زندگی جدیدم را در حالی آغاز کردم که او همان درآمد اندک کارگری را صرف مخارج زندگی میکرد، ولی از آن جایی که سرنوشت من به تاریکی و تباهی گره خورده بود، او نیز دست بزن داشت و با هر بهانهای کتکم میزد. سکونت غیرمجاز او در ایران موجب شده بود از بسیاری امکانات اجتماعی محروم باشد. به همین دلیل با عصبانیت و پرخاشگری عقدههای بیرون از منزل را بر سر من خالی میکرد. اما من همچنان مجبور به سکوت بودم. این زندگی نیز مدت زیادی دوام نداشت چرا که همزمان با به دنیا آمدن دختر دیگرم، او نیز به افغانستان بازگشت و مرا طلاق داد. حالا من مانده بودم و دخترانی که آینده آنها نگرانم میکرد.
از پا ننشستم و برای سعادت و خوشبختی دخترانم تلاش کردم. با آن که نفیسه و نسیم ناتنی بودند، ولی نگذاشتم این موضوع تاثیری بر زندگی آنها بگذارد. بالاخره چند سال بعد نفیسه در حالی که به دختری سرکش و ناسازگار تبدیل شده بود با اصرار عمه اش به عقد خواهرزاده شوهر سابقم درآمد و به خانه بخت رفت. نفیسه مرا ترک کرد و هیچ وقت سراغی از من نگرفت چرا که نزد خانواده پدری اش زندگی میکرد، اما یک سال قبل به طور ناگهانی به سراغم آمد و مدعی شد از همسرش جدا شده است! من هم دخترم را با آغوش باز پذیرفتم، ولی او به زنی رفیق باز و خوش گذران تبدیل شده بود. دیگر همواره در شب نشینیها و پارتیها شرکت میکرد و در حالی که با کشیدن سیگار و نوشیدن مشروبات الکلی حالت طبیعی نداشت، سحرگاه وارد خانه میشد و تا بعدازظهر روز بعد میخوابید. او دختر کوچک و ساده و بی آلایش دیگرم را نیز با خودش همراه کرده بود و به پارتیها میبرد. بارها از او خواستم خواهرش را به تباهی نکشاند و منزلم را ترک کند، ولی با من درگیر میشد تا جایی که هنگام درگیری سرش به مبل خورد و زخمی شد. حالا هم نمیخواهم دختر دیگرم نیز قربانی وسوسههای شیطانی خواهرش شود و...