جواد منصوری بیشتر بهعنوان یک دیپلمات شناخته میشود اما او نخستین فرمانده سپاه بعد از تشکیل اساسنامه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی است. او در این گفتوگو ناگفتههای خود را از دوران جنگ میگوید که بخش هایی از آن را می خوانید؛
*در شهریور ۱۳۵۸، یک سال قبل از آغاز جنگ آقای ابراهیم یزدی، وزیر خارجه ایران، برای شرکت در اجلاس سران کشورهای عدم تعهد به کوبا میرود که ایران از پیمان سنتو بیرون آمد و به غیرمتعهدها پیوست. در اولین جلسه غیرمتعهدها، وزیر خارجه ایران در حاشیه کنفرانس ملاقاتی با صدام داشت و مسائل مفصلی را با او مطرح میکنند، از جمله اینکه مشکلات خود را حل کنیم، ما همسایه هستیم و نمیخواهیم بجنگیم چون صدام بعد از ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ شروع به شیطنت در خوزستان و کردستان کرده بود. صدام هم تأیید میکند و بعد جلسه به حیاط هتل محل اقامت خود میرود. آجودان صدام که سرهنگ بوده به او میگوید خیلی مذاکره خوبی بود و روابط ایران و عراق انشاءالله خوب میشود و ایرانیها آمادگیشان برای همکاری خوب بود؛ اما صدام به او میگوید تو چقدر احمق و سادهای مگر ما میتوانیم با ایرانیها کنار بیاییم، من کاری میکنم که ایرانیها فارسیحرفزدن یادشان برود. این گذشت تا سال ۱۳۶۵ که همان آجودان ویژه صدام از عراق فرار میکند و به سوریه پناهنده میشود. در یکی از سفرهایی که آقای ولایتی و آقای لواسانی و چند نفر دیگر به سوریه میروند، مرحوم حافظ اسد به آقای لواسانی میگوید در ملاقات صدام با آقای یزدی شما هم بودید؟ میگوید: بله. آقای لواسانی آن موقع مدیر کل سیاسی وزارت خارجه بود که همراه آقای یزدی رفته بود. حافظ اسد میگوید آن آجودان فرار کرده و به ما پناهنده شده و آن ملاقات را برای ما تعریف کرده است.
*۱۰ شهریور سال ۱۳۵۹ که آقای هانی الحسن، وزیر خارجه الفتح یا همان سازمان آزادیبخش فلسطین، به تهران آمد و با آقای هاشمیرفسنجانی ملاقات داشت و تمام نقشههای عملیات نظامی عراق را روی میز گذاشت و گفت برنامهشان این است. مرحوم هاشمیرفسنجانی هم در شورای انقلاب، هم به امام و هم در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی گزارش مفصلی از دیدار با هانی الحسن دادند و گفت باید فکری بکنیم. بنیصدر بهصراحت میگوید ما کاری نمیکنیم و این خبرها دروغ است و صدام کاری نمیکند که در مقابل افکار عمومی دنیا قرار بگیرد؛ یعنی اجازه نداد هیچ کاری انجام شود و حتی یک فشنگ به جبههها برود. در ۱۷ شهریور ۱۳۵۹ نیز بنیصدر در صحبتهای خود به صدام چراغ سبز داد که اوضاع مملکت به هم ریخته و بیا که پیروزی. فردای آن روز فرماندهان سپاه نامه مفصلی برای امام نوشتند که چه خبر است! این آقا فرمانده کل قواست و این حرف را زده، کشور دارد چه میشود؟ که آن نامه هم مهم است.
*سال ۱۳۶۲، آقای عبدالحلیم خدام، معاون حافظ اسد، به تهران آمد؛ من، آقای ولایتی و آقای شیخالاسلام در مذاکره با او حضور داشتیم که خدام حرف عجیبی زد.گفت در اول شهریور ۱۳۵۹، من تمام برنامهها و نقشههای عملیاتی ارتش عراق علیه ایران را به دست یک مأمور ویژه خود دادم، حتی از طریق وزارت خارجه هم عمل نکردیم و گفتم به وزارت خارجه ایران هم نمیدهیم و مستقیم به دست آقای قطبزاده که وزیر خارجه ایران است برسان که او به دست امام بدهد. نمیدانم قطبزاده این نقشهها را چه کار کرده است؛ بنابراین کار کاملا برنامهریزیشده بوده است. ما مدارک و اسناد فراوانی داریم که برژینسکی به اردن میرود، صدام هم به آنجا میرود و با او هماهنگ میکند و یک هفته قبل از شروع جنگ صدام به ریاض میرود و با سران سعودی جریان را هماهنگ میکند. سند همه اینها موجود است. آنها حمله و پیروزی خود را قطعی میدانستند. حالا اینکه صدام ملعبه بود یا دیوانه، هرچه بود، برنامهای طراحی کرده بودند که پشت آن انگلیس و آمریکا و همه بودند. به صدام گفته شده بود الان در ایران کسی نیست که مقابل شما بایستد. ارتش که به هم ریخته، فرماندهاش بنیصدر است که با ماست، پس بزن و جلو برو.
*تعدادی از فرماندهان جنگ درباره پذیرش قطعنامه میگفتند لزومی ندارد ما قطعنامه وآتش بس را بپذیریم؛ اگر شما این امکانات را به ما بدهید ما میتوانیم در چند ماه به بغداد برسیم و آقای محسن رضایی نیز یک فهرست بلندبالا به آقای هاشمیرفسنجانی میدهد. آقای هاشمی هم آن را به امام میدهند، به ایشان میگوید: «البته این درخواستی است که کردهاند ولی دولت میگوید ما هیچ پولی برای تهیه این امکانات نداریم» که رقم خیلی بالایی بود و اصلا در ذخایر ارزی ما نبود. امام میگویند: «پس بنابراین چارهای نیست، باید قطعنامه را بپذیرید». در واقع فرماندهان نظامی فکر میکردند فقط با تأمین نیازهای جبههها، میتوانند پیروزی را به دست بیاورند، درحالیکه قرائن نشان میداد اینطور نیست. حتی اگر آن نیازها هم تأمین میشد، امکان پیروزی نبود زیرا کارهایی که آنها کردند در بحث شیمیایی و موشکباران و زدن تأسیسات نفتی و حتی تأسیسات اتمی بوشهر و... نشان داد که از این به بعد بحث جبهه نیست، یعنی دشمن دارد پشت جبهه ما را میزند. بهاینترتیب آتشبس قبول و قطعنامه پذیرفته شد و مقدمات پایان جنگ را فراهم کردند که داستان مفصلی هم دارد.
*قطعا اگر آن موقع قطعنامه را قبول نمیکردیم شاید عواقب بدتری داشت. مسئله این بود که وقتی تأسیسات نفتی، تأسیسات اتمی بوشهر و هواپیما را میزند، وقتی شیمیایی و موشک میزنند اگر قرار باشد دو یا سه ماه ادامه پیدا کند، تمام نیروگاههای برق و شبکههای آبرسانی از کار میافتد و مشخص بود اگر چنین اتفاقی میافتاد ما از موضعی بهمراتب ضعیفتر باید قطعنامه را میپذیرفتیم.
*تا آنجایی که میدانم آقای مهندس موسوی در دوره نخستوزیری خود در ارتباط با جنگ کوتاهی نکرد و درعینحال نکتهای وجود داشت که همیشه صحبت بر سر این بود که ما باید کشور و درعینحال جبهه را نگه داریم. این نبود که تمام امکانات کشور را در جبهه بگذاریم، بالاخره آن موقع ۵۰ میلیون جمعیت بود به اضافه چهارپنجم دیگر کشور، چون یکپنجم کشور درگیر جنگ بود و مسائل دیگری هم داشتیم یعنی ما باید وزارتخانهها را تعطیل میکردیم که اصلا امکان نداشت و درست نبود. علاوه بر اینکه ایشان حرف امام را هم گوش میکرد و اینطور نبود که تمرد کند؛ یعنی اگر امام حرفی درباره جنگ میزد، ایشان عمل میکرد. این حرف را قبول ندارم که ایشان در زمینه جنگ کوتاهی کرده باشد.
خودشون رومقصرین کوچیک نشان میدن