شب؛ شب ممنوعیت رفت آمدهای شبانه است. از آن شبهایی که قرار گرفتن در لیست ترددهای مجاز را برگ برندهای برای خودت میدانی و پرسه میزنی و غوطه میخوری در تاریکی شهر. شهر کرونا زدهی فرو غلتیده در خواب. شهری که منزویترین جاندارانش با چهرههای مفلوک انسانی؛ به برکت این خلوت تاریک بیرون میخزند و در پی نانی میگردند. بی وحشت از جریمه. بی وحشت از تنفس این هوای مشکوک و بی وحشت از هر درد بی درمان.
جثه اش آن قدر ضعیف است که به دشواری گاری پر از کارتن و ضایعات و زباله را به پیش میراند. جثهای به نحیفی یک کودک. تمام صورتش را با روسری پوشانده است از ترس آبرو؛ و فقط وقتی چشمهای سیاهش به صورتت میکوبد در مییابی که زن است.
میپرسم در این سرما و این وقت شب؟ میگوید برای اجاره عقب مانده است.
میپرسم مردت؟ میگوید: مرده اش بهتراز زنده اش.
میپرسم پسرت؟ میگوید: زندان است.
میپرسم دختری، کسی، کاری؟ میگوید درس میخواند.
از کارش که میگوید چنان اعتماد به نفس زنانهای در کلامش موج میزند که گویی طنین نجیبانه اش بازارکاسبان تن فروشی را در آن سوی دیگر؛ برسرشان ویران میکند.
سعی میکند مثل یک صاحب فن از ریز به ریز تفکیک زبالهها بگوید. این که گاری پر از زباله و ضایعاتش را به خانه میبرد بعد آنها را از هم تفکیک میکند. کارتنها جدا. کاغذها جدا. پلاستیکها جدا …آت و آشغالهای دیگر هم جدا. همان قدر با دقت درباره آنها توضیح میدهد که صاحب یک عتیقه فروشی از کلکسیون هایش!
او از تفکیک زباله هایش میگوید و من به تفکیک انسانها فکر میکنم. به تفکیک این همه قلب به این تفکیک تهوع آور طبقاتی. به چشمهایی که در این سرمای شهر در حدقه آب آوردهی خویش دو دو میزنند برای جمع آوری ته مانده یکروز زندگی آن دیگران. به پاهایی که از فراموش خانههای همین شهر بیرون میخزند برای یک لقمه نان. به این دوربینهای کنترل کننده که تنها چیزی را که به ثبت نخواهند رساند؛ همین بی پناهی هاست.
منبع: خبرنیوز/ فرنگیس شنتیا