تلاش پزشکان برای نجات وی به نتیجه نرسید و زن نوجوان جان خود را از دست داد. پلیس در حالی همسرش را بازداشت کرد که وی با ادعای بیماری روحی وروانی عازم بیمارستان روان پزشکی ابن سینای مشهد شده بود. این مرد جوان در بازجوییها به قتل همسرش اعتراف کرد.
پلیس در حالی همسر مقتوله را بازداشت کرد که وی با ادعای بیماری روحی وروانی عازم بیمارستان روان پزشکی ابن سینای مشهد شده بود.
مرد جوان در بازجوییها به قتل همسرش اعتراف کرد و مدعی شد سرگذشت عجیبی دارد که دیگران باید از آن درس عبرت بگیرند.
چند سال داری؟ ۳۳ ساله هستم.
در مشهد زندگی میکنی؟ بله، البته پدرم اهل یکی از شهرهای دیگر شرق استان خراسان رضوی است، اما من در مشهد به دنیا آمدم.
پدرت چه شغلی دارد؟ او راننده خودروهای سنگین است و با کامیون مصالح ساختمانی جابه جا میکند.
درس هم خوانده ای؟ بله، تا کلاس سوم راهنمایی تحصیل کردم، ولی دیگر ادامه ندادم. محیطی که در آن زندگی میکردم به گونهای بود که دوستانم تا پایان ابتدایی یا راهنمایی درس میخواندند و بعد وارد بازار کار میشدند. من هم با تبعیت از دوستانم، درس و مدرسه را رها کردم که زودتر به درآمد مالی برسم!
اولین خلافی را که با تأسی از دوستانت انجام دادی چه بود؟ همه خلافکاری هایم را با دوستانم انجام میدادم، اما اولین بار سیگار را همین دوستانم لای انگشتانم گذاشتند و من در کودکی سیگاری شدم.
پدرت اصرار نمیکرد درس بخوانی؟ چرا، او مدام توصیه میکرد، ولی همواره درگیر مسائل و مشکلات زندگی خودش بود. باید برای خواهرانم جهیزیه تامین میکرد و مخارج روزانه را میپرداخت به همین دلیل فقط در حال کارکردن بود و توجهی به خانواده نداشت.
چند خواهر و برادر هستید؟ سه برادر و شش خواهر دارم. اما همیشه در زندگی از کمبود محبت رنج برده ام. در دوران نوجوانی که باید درس زندگی فرا میگرفتم متاسفانه سراغ دوستان ناباب رفتم و خودم را به تباهی کشاندم. هرکسی کوچکترین توجهی به من میکرد، من هم با او دوست میشدم!
بعد از ترک تحصیل چه کردی؟ پدرم، چون خودروی سنگین داشت با یکی از تعمیرکاران کامیون آشنا بود و مرا به او معرفی کرد تا حرفه مکانیکی را بیاموزم و در آینده خودم استادکار شوم. حدود دو سال در آن جا کار کردم، اما بعد اخراجم کرد. چون آن زمان آرام آرام مصرف مواد مخدر سنتی از قبیل تریاک و شیره و همچنین مشروبات الکلی را شروع کرده بودم. در ساعات کاری، دوستانم به سراغم میآمدند تا به تفریح و مشروب خوری برویم! من هم استادکارم را به قول معروف فریب میدادم و با آنها دنبال خلافکاری میرفتم. آن زمان با درآمدی که داشتم یک دستگاه موتورسیکلت خریدم که همین موتور بلای جانم شد چرا که سریعتر به باغهای اطراف میرسیدیم و در آن جا بساط بنگ کشی و مشروب خوری پهن میکردیم. استادکارم چند بار به پدرم تذکر داد که نگذارد من با این دوستان بیرون بروم، ولی من پدرم را هم فریب میدادم تا این که بالاخره از رفتارهای غیرطبیعی من خسته شد و به خاطر آبروی خودش، مرا از تعمیرگاه اخراج کرد. البته پدرم دوست داشت ما هم مانند خودش فردی زحمت کش بار بیاییم و راه کج نرویم، اما گوش من بدهکار این حرفها نبود، چون با دوستان بزرگتر از خودم معاشرت میکردم و از این خودنماییها مانند مصرف سیگار و «بنگ» لذت میبردم.
بعد از این ماجرا بیکار شدی؟ نه، پدرم مرا به یک کارگاه تزریق پلاستیک معرفی کرد. یک سال هم آن جا کار کردم، ولی درآمد زیادی نداشتم چرا که دیگر مخارجم بالا رفته بود و این پولهای شاگردی کفاف هزینههای خوش گذرانی و اعتیادم را نمیداد. این گونه بود که این شغل را هم رها کردم و به خدمت سربازی رفتم.
از چه زمانی به مصرف مواد مخدر صنعتی روی آوردی؟ زمانی که در تهران خدمت سربازی را میگذراندم، مرخصی ساعتی میگرفتم و به محلههای خلاف میرفتم، چون با یکی از دوستانم که در تهران کار میکرد ارتباط برقرار کردم و با او که شیشهای بود به محلههای خلاف قدم میگذاشتم. وقتی هم دوباره به مشهد بازگشتم دیگر نتوانستم آن را ترک کنم.
چه زمانی ازدواج کردی؟ هفت ماه بعد از آن که از تهران به مشهد آمدم پدرم فهمیده بود که من معتاد شده ام و مرا ترغیب کرد ترک کنم تا برایم خانه و زندگی تشکیل بدهد. من هم مدتی داروهای ترک اعتیاد مصرف میکردم که پدرم خانهای برایم ساخت و سپس دو دختر به من نشان داد که دختران دوستانش بودند. من هم یکی از آنها را پسندیدم که در محدوده ما سکونت داشتند و این گونه ازدواج کردم.
دوباره به مصرف مواد ادامه دادی؟ بله، بعد از ازدواج دوباره به سراغ همان دوستان قدیمی رفتم و روز از نو!
همسرت متوجه اعتیادت شد؟ بله، یک ماه بعد فهمید، اما پدرم مرا به مرکز ترک اعتیاد (کمپ) برد و هزینههای زندگی ام را پرداخت تا دنبال مواد نروم. او حتی یک دستگاه پراید برایم خرید تا با آن مسافرکشی کنم. ولی غرق در مواد بودم. فقط دو یا سه روز بعد از ترک، دوباره به مصرف ادامه میدادم.
زندان هم رفته ای؟ بله، هشت سال از عمرم را پشت میلههای زندان گذراندم. همسرم میگفت: من حاضرم با نان خشک زندگی کنم. هیچ توقعی هم نداشت، اما من در عالم خودم بودم و حتی تولد دخترم «سوگند» را درک نمیکردم.
بالاخره همسرت طلاق گرفت؟ دیگر چارهای نداشت، خسته شده بود. من با آن که مسافرکشی میکردم، اما فقط مخارج اعتیادم تامین میشد. دخترم نیز در تنگناهای اعتیاد من دست و پا میزد. همسرم هیچ گاه رنگ شادی را ندید. تا این که بالاخره بعد از شش سال زندگی مشترک حدود دوسال قبل طلاقش را گرفت و به دنبال سرنوشت خودش رفت، اما دخترم سوگند نزد من ماند.
با همسر دومت (مقتول) چگونه آشنا شدی؟ یکی از دوستانم با دختری اهل شمال کشور ازدواج کرده بود. از من خواست با پرایدم او و خانواده اش را به شمال ببرم تا مراسم عقدکنان را برگزار کنند و بعد دوباره آنها را به مشهد بازگردانم و کرایه ام را بگیرم. من هم با او رفتم. حدود یک هفته در شمال بودیم که خانواده عروس فهمیدند من همسرم را طلاق داده ام. آنها گفتند همین جا تو را داماد میکنیم. بعد هم «ف» دختر ۱۵ سالهای را به من معرفی کردند که طی چند روز مراسم عقدکنان ما هم برگزار شد و با هم به مشهد برگشتیم.
آن دختر میدانست تو به مواد مخدر صنعتی اعتیاد داری؟ ابتدا نمیدانست، ولی در طول یک هفتهای که در شمال بودیم متوجه شد.
اعتراض نکرد؟ نه! چون پدر خودش و اطرافیانش درگیر این مواد شیطانی بودند. در واقع او میخواست از چنگ آنها فرار کند که در دام من افتاد.
باز هم به همان خانهای برگشتی که پدرت ساخته بود؟ نه، این بار پدرم آن خانه را اجاره داد و در یک مکان دیگر منزلی برایم اجاره کرد تا از آن محیط دور شوم، ولی فایدهای نداشت. چون من همچنان به مصرف شیشه و کریستال ادامه دادم و هر روز اوضاع زندگی ام بدتر میشد. به طوری که نمیتوانستم مخارج روزانه زندگی ام را تامین کنم.
همسر ۱۵ ساله ات راضی بود؟ چه کسی به این شرایط رضایت دارد. ولی کاری از دست او برنمی آمد. همسرم باردار بود و تنها به تولد فرزندش میاندیشید. او رویاهای شیرینی داشت، مدام عکسهای مادرانی را که فرزندشان را در آغوش گرفته بودند با هیجان نگاه میکرد و آرزو داشت روزی فرزندش را با لباسهای شیک تصور کند و او را به آغوش بکشد.
ماجرای قتل چگونه رخ داد؟ مواد مخدر صنعتی خود شیطان است. این شیطان در همه وجودم رخنه کرده بود و من از خودم ارادهای نداشتم. حتی هنگامی که پرایدم دچار نقص فنی شد، هزینههای تعمیر آن را نمیتوانستم تامین کنم. روز حادثه همسرم از من تقاضای پول کرد. او حالا دیگر ۱۶ سال داشت و جنین هشت ماهه اش را آماده تولد میدید، به من گفت: مبلغی پول بده تا با آن اسباب بازی یا لباس نوزادی (سیسمونی) بخرم که اگر فرزندم متولد شد لباس و اسباب بازی داشته باشد! ولی من از این کلام او سخت برآشفتم چرا که انتظار نداشتم در این شرایط از من تقاضای پول کند. دخترم «سوگند» هم در گوشه اتاق ساکت نشسته بود که در همان حالت عصبانیت، همسرم را کتک زدم و به طرف در حمام هل دادم به گونهای که چارچوب در حمام کنده شد و او روی زمین افتاد. حالش وخیم بود که به ناچار پیکر نیمه جانش را با کمک دختر ۶ ساله ام به بیمارستان شهید هاشمی نژاد رساندم، ولی او به کما رفت و چند روز بعد هم جان سپرد.
اگر در مدرسه به دخترت بگویند پدرت قاتل است؛ تو چه احساسی داری؟ دیگر نه تنها زندگی خودم بلکه زندگی دخترم را نیز نابود کردم. به یقین او چنان خجالتی میکشد که از گرسنگی وحشتناک هم بدتر است! کاش زودتر به خودم میآمدم.