«شاید، هفت، هشت ماه دیگر رفته باشم. نباید اینقدر دستم تنگ باشد.» آنکه این جمله را گفت و احتمال داد هفت، هشت ماه دیگر شاید رفته باشد، سه ماه و سه روز پس از آن و نه هفت، هشت ماه بعد درگذشت. از جلال مقامی سخن میگوییم که امروز پنجم آبان ۱۴۰۱ خورشیدی چشم از جهان بست.
هر چند شهرت اصلی او به عنوان دوبلور و صداپیشه و سرپرست دوبلاژ بود اما در زمرۀ معدود صداپیشگان بود که به خاطر برنامۀ تلویزیونی «دیدنیها» در روزگاری که تلویزیون بیننده بسیار داشت و از شبکههای اجتماعی و اینترنت خبری نبود، چهرۀ او هم برای مردم آشنا بود.
دوم مرداد - سه ماه و سه روز قبل - زادروز او بود و احسان نظامبکایی، مسئول روابط عمومی سریال در حال ساخت «سلمان فارسی»، روایتی از دیدار با جلال مقامی را منتشر کرد که موجب تأثر و تحسر فراوان شد. او نوشت: «استاد جلال مقامی امروز هشتادویک ساله میشود. چند روز قبل به دیدنش در مهرشهر کرج رفتم. دقایقی قبل از رسیدن حسین قرایی، مدیر کل روابط عمومی صداوسیما، آنجا بودم. بیماری و کهولت تاثیری در صدای رسا و هوشمندیاش نداشت. مقامی حرفی زد که دلم را به درد آورد: از غذایم میزنم تا دارو بخرم! گیج شدهام! مگر قرار است چقدر عمر کنم؟ شاید هفت، هشت ماه دیگر رفته باشم. نباید اینقدر دستم تنگ باشد که آبروی هشتادسالهام برود.
متوجه شد ناراحت شدهام. فضا را عوض کرد: «اینها را برای جلب ترحم نگفتم! من اگر میتوانستم کار کنم، محتاج نمیشدم! پیشنهاد برای دوبله دارم ولی خودم میدانم، نمیتوانم. چرا کاری کنم که آبرویم برود. شاید صدایم به نقشی بخورد ولی مثل قدیم بر تارهای صوتیام تسلط ندارم و شاید در حس نقش کوتاهی کنم. کاش مسئولان فرهنگی حواسشان به ما باشد تا شب، آشفته نخوابیم اما امیدم به خداست.»
همان موقع در عصر ایران یادداشتی منتشر شد و قصد تکرار آن موارد را نداریم؛ چرا که حالا دیگر آسوده شده و نگران آبروی خود نیست اما دو پرسش به ذهن آدم چنگ میزند:
اول اینکه سرمایههای یک سازمان عریض و طویل به نام صداوسیمای جمهوری اسلامی ایران با بودجۀ سالانه پنج هزار میلیارد تومان هنرمندان آناند یا نه؟ اگر آری چرا تا از کار میافتند به حاشیه رانده میشوند؟ بسیاری البته قبل از آنکه کار بیفتند و به دلایل دیگر از گردونه کنار گذاشته میشوند.
خود گفته بود: «بیش از دو سال است که خانهنشین شدهام و دیگر نمیتوانم کار کنم... کسی حالم را نمیپرسد. البته انتظاری هم ندارم چون همه گرفتارند. از وقتی سکته کردهام انگار فراموش شدهام... کسی به دیدنم نمیآید. البته انتظاری هم ندارم. راه دور است و همه گرفتار هستند. خواستهای ندارم. به هر حال کسی که دو سال کار نکرده طبیعی است که دستش پر نباشد. من نمیخواهم به کسی رو بیندازم و خودم را بشکنم که آهای آدمها به من کمک کنید. به هر حال قسمت ما هم اینطور بوده و من از هیچکس انتظاری ندارم.»
او اما ۶۳ سال برای تلویزیون، واحد دوبلاژ و رادیو کار کرده بود با صدا در آثاری چون «لورنس عربستان» به جای عمر شریف، «شرلوک هولمز»، «هشدار برای کبرا ۱۱» به جای سمیر، «جزیره اسرارآمیز» به جای استیون لووات، «خانواده رابینسون» به جای ریچارد توماس، «ارتش سری» به جای مایکل کالور، «پیام یا الرساله - در ایران: محمد رسولالله» به جای نویل جیسون (در نقش جعفر ابنابیطالب و مدیر دوبلاژ آن) شنیدهایم و در دهۀ ۶۰ و ۷۰ در قاب تلویزیون و در برنامۀ دیدنیها هم میدیدیم.
پرسش دوم اما قدری فلسفی است و به کوتاهترین و گویاترین شکل در شعری از کیوان مهرگان بیان شده است. پرسش این است:
زیباییاش کجا میرود
گلی که پژمرده میشود
بر این سیاق میتوان گفت هر قدر درگذشت او را به بیماری نسبت دهیم و اینکه «همه میمیرند» و هنرمند و غیر هنرمند ندارد اما باز این پرسش باقی است: آن صدا کجا میرود؟
دربارۀ صدا البته به لطف فناوری امکان بقا و ماندگاری فراهم آمده و بر پایۀ شعر مشهور فروغ «تنها صداست که میماند» اما مراد صدایی است که از آن حنجره و زنده شنیده میشد و این پرسش در پی هر مرگ سراغ آدم میآید و در هر مرگ آنچه غایب میشود نه جسم که مفاهیمی است که انسان به آنها معنی میدهد و از آنها معنی میپذیرد.»