کد خبر: ۸۳۸۸۸
تاریخ انتشار : ۱۲ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۲:۱۸
خاطرات ناطق نوری از روزهای ابتدای انقلاب؛‌

ناطق نوری: اگر کاره‌ای بودم دولت موقت را محاکمه می‌کردم

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: حجت الاسلام والمسلمین علی اکبر ناطق نوری در گفت و گویی تفصیلی با خبرگزاری جمهوری اسلامی، ناگفته‌هایی از روزهای نخست انقلاب اسلامی ایران،‌به ویژه 12 بهمن ماه و ورود تاریخی حضرت امام خمینی ( ره) به ایران را بیان کرده است. 

به گزارش سرویس سیاسی آفتاب، ناطق نوری در پاسخ به سوالی در مورد دیدگاه‌اش نسبت به اعضای دولت موقت به بیان برخی خاطرات خود از  رابطه‌اش با اعضای نهضت آزادی و جبهه ملی پیش از پیروزی انقلاب و اتفاقات روز 12 بهمن 1357 پرداخته است.  

ناطق نوری در این رابطه گفته است: «ما با اینها در دوران مبارزه و نهضت با هم بودیم، اختلاف سلیقه هم از همان موقع داشتیم اما مشترکاتمان چون بیشتر بود و دشمنان هم مشترک بود ما به آن اختلاف سلیقه‌ها خیلی نمی‌پرداختیم. ما با هم زندان بودیم با هم کار می‌کردیم سال 46 که من مدتی در زندان قزل قلعه و زندان قصر در بند4 بودم با همین آقایان با هم بودیم مرحوم بازرگان، مرحوم آقای سحابی، همسر آقای طالقانی و جمعی از این آقایان هم بودند از این طرف هم جمعی از آقایان بودند.
 
در مبارزات همه با هم بودیم منتها من همیشه جزء کسانی بودم که خیلی به اینها انتقاد داشتیم. یکی از اختلاف سلیقه‌هایی که با هم داشتیم این بود که اینها از اول در مبارزه مخالف حرکت‌های انقلابی بودند. ما به آنها می‌گفتیم رفرمیسم. اینها می‌خواستند حرکت فرهنگی و آرام داشته باشند». 

رییس مجلس پنجم ادامه داده است: «یادم هست یکی از اینها که از نهضت آزادی یا جبهه ملی بود، پیش من آمد. امام نجف بودند. برای این که لو نرویم و بتوانیم با هم صحبت کنیم با ایشان در ماشین نشسته بودیم و در خیابان‌های تهران دور می‌زدیم. ایشان به من می‌گفتند امام در ایران نیست و شرایط ایران را نمی‌داند. -این یکی از اختلافات ما بود- او می‌گفت اینکه ‌امام (ره)‍ الان حمله می‌کند به شاه، صلاح نیست. باید به دولت حمله کند و دولت را عوض کند. 

نمی‌شود کشور شاه نداشته باشد. نمی شود مستقل باشیم بالاخره ما باید به یک قدرت خارجی و جهانی تکیه کنیم. با این اقدامات ممکن است حمام خون برپا شود. آنها قائل به حمله به شاه نبودند و قائل به استقلال نبودند و من گاهی در منبر می‌گفتم که اینها بنا دارند به جایی تکیه داشته باشند. این تکیه گاه فرق نمی‌کرد شرق باشد یا غرب البته (اذا دارالامر بین الغرب و الشرق و الغرب اولی) بیشتر به غربی‌ها تمایل داشتند و این نگاه اینها بود و اختلاف سلیقه‌هایی بود که با انقلابیون این طرف داشتند تا این که بالاخره امام خواست از پاریس بیاید».
 
ناطق نوری می‌افزاید: «ما متحصن شده بودیم در دانشگاه تهران. جامعه روحانیت متحصن بود و بختیار فرودگاه‌ها را بسته بودند و مردم شعار می‌دادند: "وای به حالت بختیار اگر خمینی دیر بیاد". از یک طرف پایمان توی مسجد دانشگاه بود که مرکز تحصن بود و از طرفی پایمان توی کمیته استقبال بود. ما هم جوان و پرتحرک بودیم. یک دفعه خبر دار شدیم که فردا که امام تشریف می‌آورند بناست که در بهشت زهرا سازمان مجاهدین خلق - ‌منافقین - تریبون را اداره کنند. اتفاقاً تصاویر آن روز وجود دارد که پدر محمد حنیف‌نژاد آنجا نشسته، پدر ناصر صادق یکی از رهبران مجاهدین خلق آنجا نشسته و اینها از قبل دعوت شده بودند که بیایند و تریبون هم دست آنها باشد. مادر رضایی‌ها از مجاهدین خلق هم سخنرانی کند و آنها مراسم استقبال را اداره کنند. ما خبر دار شدیم و ‍‌از همان جا ما زنگ زدیم به «نوفل لوشاتو» به مرحوم حاج احمد آقا. آقای کروبی بودند، آقای معادیخواه، آقای انواری و مرحوم آقای مطهری هم بودند. آقای کروبی صحبت کرد و عصبانی شد و تلفن را از عصبانیت رها کرد. 

ایشان خیلی حساس بودند. آقای معادیخواه هم گرفت و عصبانی بود و در نهایت من گوشی را گرفتم. من کمتر عصبانی می‌شدم با آقای حاج احمد آقا صحبت کردم. بالاخره گوشی را مرحوم مطهری گرفت و خیلی تند صحبت کرد با حاج احمد آقا. عصبانی بود و دستش می‌لرزید. شهید مطهری به حاج احمد آقا گفت: "به آقا بگویید". حاج احمد آقا گفت: "آقا حرکت کرده داریم سوار ماشین می‌شویم برویم فرودگاه". گفت: "من نمی‌دانم این که من می‌گویم به آقا بگویید که خلاصه اش اگر فردا شما بیایید و تریبون بهشت زهرا دست مجاهدین خلق باشد، من نخواهم آمد". بالاخره ما با این تلفن بساط را به هم ریختیم و حاج احمد آقا از آن طرف گفت: "من نمی‌دانم هر کاری خودتان می‌دانید انجام دهید. ما داریم راه می‌افتیم". 

لذا اگر شما دقت کنید می‌بینید آنجا - ‌بهشت زهرا- پدرهای اینها نشسته‌اند اما کاره‌ای نیستند، تریبون دست ماهاست . بعد هم همان شب تصمیم گرفتیم که فردا فقط قرآن را یک نفر بخواند آن هم پسر مرحوم شهید حاج صادق امانی بود. سخنران هم یک نفر قبل از امام باشد؛ آن فقط هم آقای مطهری بود و بعد هم آقا خودش صحبت کند. هیچ کس دیگر حرف نزند. اینها خیلی بهشان برخورده بود و ناراحت بودند. امام هم که فردا آمدند در عکس‌ها هم می‌بینید که بعد از این اعضای نهضت آزادی دور و بر امام در فرودگاه هستند ولی وقتی خواستند امام سوار ماشین بلیزر -که آقای رفیق دوست راننده اش بود- شود، امام خیلی باهوش بود حواسش آن‌قدر جمع بود که توی ماشینی که می‌نشیند جز خودش و حاج احمد آقا کسی نباشد. 

اصلا روز عجیب و غریبی است اما حواس ایشان آنقدر جمع بود که در ماشینی که می‌نشیند جز خودش و حاج احمد آقا کسی نباشد. اینها را پیاده کرد. این آقایان نهضت آزادی و دکتر یزدی و همه را پیاده کرد. هر چقدر گفتند که ما بی‌سیم داریم ما رابطیم فلانیم، همه را پیاده کردند که کسی با ایشان نباشد که از این همراهی سوء استفاده کند».
 
ناطق نوری در بخش دیگری از خاطرات خود از 12 بهمن 57 می گوید: «بالاخره ما هم در آن شلوغی چون جوان و فرز بودیم در عقب جیپی را باز کردیم و سوار شدیم و رفتیم. اینجا باید بگویم چطور شد من در بهشت زهرا پیدا شدم در عکس‌ها و همه جا با امام هستم همه اتفاقی است و برنامه‌ریزی قبلی نبود و این خواست خداست. و آن این که اتفاقا سوار این جیپی که شدم از توانیر بود و اینها بی‌سیم داشتند. یک هماهنگی بین نهضت آزادی و جبهه ملی بختیار شده بود. اینها که با هم رفیق بودند یک هماهنگی برای آمدن امام بینشان صورت گرفته بود و رابط ما و دولت بختیار اینها بودند. 

به همین دلیل فردا هلی کوپتر آمد و سالن فرودگاه را به ما دادند و به همین دلیل ماشین توانست تا پای پله هواپیما برود. به طور اتفاقی جیپ جلوی واحد سیار صدا و سیما قرار گرفت و واحد سیار هم جلوی ماشین امام. ما همینطور نگاه می‌کردیم. اینها بی‌سیم داشتند به جلویی‌ها می‌گفتند وضع خوبه بیاییم و اینها می‌گفتند بیایید. وارد بهشت زهرا شدیم. دیدیم ماشین نمی‌آید. دیدم واحد سیار تلویزیون هم نمی‌آید. آن روز ما 70 هزار نیروی انتظامی داشتیم. در فیلمها می‌بینید که همه بازوبند دارند. اما آنقدر جمعیت زیاد بود که اینها در بین جمعیت گم بودند. 

کمیته استقبال از سوی جمعیت موتلفه که بیشترین نیروهای سازمان یافته و نیروهای خودی نیروهای خوش خط و ربط و متدین را داشتند در مدرسه رفاه تنظیم شده بود. همه بچه‌هایی بودند که قبلا هم شبکه‌ای کار کرده بودند. ولی هیچ کدام موثر نبود. چون جمعیت زیاد بود این تحت الشعاع بود. من دیدم ماشین نمی‌آید. از پشت شیشه جیپ می‌گفتم بیا این هم اشاره می‌کرد که پشت سری حرکت نمی‌کند. من در حین این که این ماشین به کندی حرکت می‌کرد، پریدم پایین گفتم برم ببینم چرا نمی‌آید. آمدم به این بگویم که چرا نمی‌یایی، دیدم که پشت سرش ماشین امام اصلا پیدا نیست. همینطور جمعیت مثل تپه‌ای روی ماشین است. 

فقط اینجا فهمیدم امام هست که گاهی که مردم همدیگر را هل می‌دادند. دست امام را که برای مردم تکان می‌داد، می‌دیدم که این کار بیشتر مردم را تحریک می‌کرد. رفتم روی کاپوت ماشین. آقای رفیق دوست در خاطراتش می‌گوید وقتی چشمم به شما افتاد، تازه خاطر جمع شدم و فهمیدم که یک آشنا هست. این‌قدر نیرو زیاد بود اما در بین جمعیت کسی پیدا نبود. بالاخره عمامه من آنجا افتاد به گردنم و بعد هم افتاد و عبای من هم افتاد».
 
ناطق نوری ادامه می‌دهد: «شب قبل در کمیته استقبال به طور اتفاقی شنیده بودم که پیش بینی‌هایی در مورد هلی‌کوپتر انجام شده است و این در ذهنم بود و یک دفعه که هلی کوپتر نشست. من گفتم این همان است که دیشب بحثش بود و خلاصه یک ساعت و نیم طول کشید تا فاصله خیلی کمی ماشین جلو برود. و علت این بود که ماشین خاموش شد و در اثر فشار‌‌های مردم ماشین کلا خراب شد و مثل این که امام در یک جعبه فلزی نشسته بود. 

بالاخره با یک وضعی امام را سوار هلی کوپتر کردیم آقای رفیق دوست را دیگر ندیدیم. در بین جمعیت زده بودند وایشان بی‌هوش شده بود و افتاده بود روی زمین و ایشان را بردند. خلاصه امام را با هلی‌کوپتر بردند و ما هم با امام بودیم. خلبان یک سرگرد نیروی هوایی بود و ما امام را سوار کرده‌ایم و می‌گوییم بلند شو. اصلا کجا؟ کی؟ این چیه؟ کجا می‌خواهد برود؟ خیلی عجیب بود. هیچ چیزی پیش‌بینی نشده بود. کسی هم نمی‌داند. حالا اینجا فرمانده منم. به خلبان می‌گویم بلند شو و خلبان می‌گوید آقا نمی‌شود. مردم به هلی‌کوپتر آویزان هستند. من هم که بلد نیستم. گفتم، نمی‌دانم، هر طوری هست بلند شو. ایشان خیلی افسر خوبی بود. خودش به هر ترتیبی بود بلند شد و گفت که اینجا شلوغ است. نمی‌شود نشست. گفتم، نمی‌شود نیست. امام از پاریس آمده و باید در قطعه 17 بنشینی. گفتم باید بنشینی. هلی‌کوپتر هر طوری بود، نشست. حاج احمد آقا هم بود. 

به امام عرض کردم خواهش من این است که حضرتعالی پیاده نشوید. ایشان نشست و من بدون عمامه و عبا پیاده شدم. دیدم بازوبند به دست‌ها هستند. گفتم، بیایید جلو. گفتند حاج آقا چیه. گفتم: یک جو غیرت می‌خوام، گفتند یعنی چی؟ گفتم شما دستهایتان را به یکدیگر قفل کنید و یک دیوار درست کنید تا بتوانیم امام را پیاده کنیم. بعد در را باز کردیم. امام آمد پایین دیدیم توی جمعیت. حالا نمی‌توانیم برویم. زیادی جمعیت دیوار را می‌شکست. همین جا که داربست بود من دست امام را گرفتم و از زیر داربست‌ها که ارتفاعش شاید نیم متر بود. گفتم حاج آقا ببخشید از این زیر باید بیایید و موقع برگشت گفتیم این دیوار را درست کنید و خیلی آرام و عالی داشتیم می‌آمدیم. یک دفعه هلی کوپتری که ما داشتیم به سمتش می‌رفتیم، بلند شد. دیگر نه راه پس داشتیم چون دیواره خراب شده بود و نه راه پیش. اینجا جنگ مغلوبه شد. همه ریختند. 

شما عکس‌ها را که ببینید، می‌بینید هر چه آدم‌های درشت و پهلوان و گردن کلفتند، آنجا هستند. تنازع بقا بود. هر کسی دیگری را پرت می‌کرد که خودش بیاید جلو. بعد مثلا یک پهلوان جوان آقا را از علاقه می‌گرفت و می‌گفت که ول کنید آقا را، کشتید، می‌کشید ایشان را. دیگری می‌گرفت و می‌کشید. عمامه از سر امام افتاد. یک عکس هست که آقا عمامه ندارد. من یقین کردم که امام از دنیا رفت. دیگر داد هم که فایده نداشت. بلندگو هم فایده نداشت اما لطف خدا نمی‌دانم چطور شد که در این شلوغی امام باز برگشت طرف جایگاه. دیگر آنجا آمبولانسی از شرکت نفت شهرری بود که گفتیم بیا جلو. امام را سوار کردیم. دیگر اینها همه دست خودم است. 

دیگر کمیته استقبال و فرمانده و همه به هم ریخته بود. فرمانده آنجا ما بودیم دیگر. آقا را سوار کردم و حاج احمد آقا را هم گفتم بیاید. عبای امام در میان جمعیت گیر کرد. من دیدیم همین دارد مشکل ساز می‌شود. من عبا را از دوش آقا گرفتنم و پرت کردم سمت مردم تا بروند دنبال عبا. ما آقا را بردیم. خودم هم پریدم کنار راننده. ما آژیر بلد نبودیم و نه بلند گو را می‌دانستیم. 

از راننده سوال کردیم و نشانمان داد. راننده یک جوانی بود که از هر جایی که می‌توانست می‌رفت از روی جوی، از روی قبرها و چاله‌ها و هر جا که ممکن بود و من برای این که مردم متوجه نشوند کی در داخل ماشین است، می گفتم، بروید کنار. یکی از علما حالش بهم خورده. باید سریع ببریمشان. هر کسی زیر ماشین برود، پای خودش است. دیگر نمی‌ایستیم. بالاخره از بهشت زهرا آمدیم بیرون. خلبان هلی‌کوپتر زرنگ بود و بالا مواظب ما بود و یک دفعه در مسیر ما نشست و بالاخره ما رفتیم سمت هلی کوپتر. در داخل هلی کوپتر محمد طالقانی هم بود. امام و احمد آقا و من و آقای طالقانی سوار شدیم و هلی‌کوپتر بلند شد. خلبان گفت حاج آقا برویم نیروی هوایی. گفتم:" نه!! بریم لانه زنبور."
 
صبح وقتی می‌خواستم برم بهشت زهرا، ماشینم را گذاشتم کنار بیمارستان 1000 تخته خوابی (بیمارستان امام خمینی). لطف خدا، امام اول آمد سراغ شهدا و بعد رفت بیمارستان. تحلیل هم شد که امام رفتن دیدن مجروحین. ماشین ما هم اون بغل بود. به خلبان گفتم، می‌توانی بروی بیمارستان هزار تخته خوابی بشینی. خلبان گفت اولا حاج آقا، بیمارستان هزار تخته خوابی اسمش شده بیمارستان امام _خیلی عجیب است. او می‌دانست و من نمی‌دانستم_ و بعد هم شما هر کجا بگویید، می‌آییم پایین. خیابان پهلوی هم بگویید، می‌آیم پایین. ولی گفتم، نه آقا برو همان جا. 

شما حساب کنید، توی بیمارستان یک هلی‌کوپتر نظامی نشسته. مردم خیال کردند که در مراسم استقبال امام، زد و خورد شده و هلی کوپترها دارند مجروح ها را می‌آورند. ریختند پزشک و پرستار و بیمار. ما باز آمدیم پایین، قبل از اینکه امام بیاید. گفتم آمبولانس دارید. حالا نگو اینجا بیمارستان است و من دارم می پرسم آمبولانس دارید. آمدند جلو و گفتن اینجا بیمارستان است. آمبولانس برای چه؟ گفتم، بیمار ما یک جوری است که ما باید از اینجا ببریمشان. بالاخره خیلی عجیب بود. نهایتا نگذاشتند. یک پزشکی جلو آمد. اسمش هم آقای صدیقی بود. گفت: من دکتر صدیقی هستم. یک پژو504 نقره‌ای رنگ دارم. ماشین که آماده شد، در را باز کردیم. یک دفعه امام دستشان را تکان دادند. تمام بساط ما رو به هم ریختند. تا ایشان از هلی‌کوپتر بیاید پایین، سوار ماشین بشود، گرفتار شدند. با زحمت ایشان را سوار کردیم. محمد آقا و احمدآقا هم سوار شدند. من ماندم. من آنتن ماشین رو گرفتم و خودم را پرت کردم روی سقف ماشین. حالا با قبای آخوندی و آویزان، ماشین هم دارد می‌رود. اومدیم تا نزدیک درب بیمارستان و خلاصه زدم به شیشه. به حاج احمد آقا گفتم که من این بالا هستم که شما دارید به سرعت می‌روید. ایشان گفت: عجب پس تو آمدی. گفتم: بله، پس چی من ول نمی‌کنم. آمدیم پایین، سوار شدیم و از درب که آمدیم بیرون به راننده گفتیم بریم کوچه کناری. ماشین هم بود. دیگر گفتیم برویم ماشین خودمان را برداریم. 

جالب اینجا بود که همه انقلابیونی که در کمیته استقبال بودند، امام را گم کردند. همه نگران بودند. همه توسط دوستان نهضت آزادی با دولت و مرکز اطلاعات تماس گرفتند و گفتند امام را کجا بردید. آنها هم گفتند ما تا بیمارستان هزار تخته خوابی و یک پژو 504 سوارش کرده را داریم. بعد از آن ما هم گم کردیم. اصلا لطف خدا بود. از محمد آقا طالقانی و پزشک هم خداحافظی کردیم. ما با یک پیکان آبی خودم رفتیم. امام عقب نشسته و احمد آقا جلو. من هم که توی پیکان خودم. حالا همه بهشت زهرا دنبال امام هستند. ما هم توی خیابان های خلوت تهران
.
حاج احمد گفتند برویم جماران. من گفتم بریم خانه ما. امام فرمودند برویم منزل آقای کشاورزی (فامیل آقای پسندیده، اخویشان) پرسیدم: کجاست؟ فقط احمدآقا می‌دانست که توی جاده قدیم شمیران و در خیابان اندیشه. که ایشان هم اگر برود در محل، می‌تواند بفهمد کجاست. ظاهرا آنجا هم اندیشه یک و دو و سه داشت. رفتیم سینما صحرا (مولن روژ). احمد آقا پیاده شد و از مردم می‌پرسید که اندیشه کجاست. هیچ کس هم نمی‌دانست توی این ماشین چه کسی نشسته؟ بالاخره سووال کردیم و پیدا کردیم و رفتیم خانه مذکور. تنها یک پیرزن آنجا بود. 

پیرزن مات و مبهوت مانده بود که امام خانه ما آمده. امام هم آرام آرام رفتند توی آشپزخانه. از این پیرزن می‌پرسیدند و احوالپرسی می‌کردند. بعد نماز سه نفره خواندیم. امام هم پیش نمازمان بودند. ناهار نان و کره خوردیم. بعد احمد آقا زنگ زد به حسین آقا، پسر آقا مصطفی و گفت: ما منزل آن کسی هستیم که در بهشت زهرا کنارش ایستاده بودید که متوجه شد و آمدند. 

آخر شب شهید عراقی و... امام را آوردند مدرسه رفاه. صبح در مدرسه رفاه جایگاهی را درست کردند ( مدرسه رفاه وصل به دبستان علوی شماره یک بود) مرحوم عراقی هم دستور داده بود که دیوار بین این دو مدرسه را خراب کرده بودند و مدرسه علوی یک وصل به مدرسه رفاه شده بود. من از خانه ساعت 6 آمدم بیرون. بروم مدرسه رفاه، که دیدم آقای مطهری و منتظری دارند از خیابان ایران می‌‌آیند پایین. آنها تا من را دیدند گفتند که آقای نوری بیایید. گفتند: "این مدرسه رفاه که امام آنجاست، توی کوچه هست و درش هم باریک است و مردم که می‌خواهند بیایند با امام دیدار کنند، صفشان تا خیابان طول می‌کشد. حالا می‌خواهیم برویم مدرسه علوی شماره 2 رو ببینیم." حالا هیچ کس هم خبر ندارد. من آشنا بودم، چون پسرم آنجا تحصیل می‌کرد. رفتیم با آقای مطهری. می‌دانستم که آنجا جای خوبی است و درب پارکینیگی دارد. یک درب برای ورود دارد و یک درب برای خروج. دفترش هم در حیاط یک جای مناسبی برای ایستادن امام و ملاقات‌های ایشان بود. 

آمدیم و تا دیدیم، آقای مطهری گفتند که برویم امام را بیاوریم. ما آمدیم مدرسه رفاه. آقای مطهری هم آمد و امام هم از طبقه دوم مدرسه رفاه آوردیم و از پله‌های پایین که برویم سمت علوی که دیوارش را مقداری تخریب کرده بودند. باید می‌یچیدم سمت چپ. آقای مطهری هم بدون اطلاع کسی پیچیدند توی پارکینگ و من را هم صدا زد و یک ماشین پیکان که سوییچش هم رویش بود که نمی‌دانستیم مال چه کسی هست، سوار شدیم. باز دوباره بدون آنکه کسی متوجه شود از جلوی مردمی که آمده بودند با امام دیدار داشته باشند، گذشتیم. آنها هم متوجه نشدند که امام داخل این ماشین هست. 

رفتیم مدرسه علوی شماره 2 بدون اینکه کسی متوجه باشد. امام را پیاده کردم و خودم دویدم و آمدم مدرسه علوی شماره یک. پشت بلندگو به مردم گفتم: "توجه داشته باشید اینجا کوچه باریک است و در ورودی کوچک امام رفتند مدرسه علوی شماره 2 یک مقدار پایین‌تر. با صلوات بروید امام را آنجا ملاقات کنید». 

ناطق نوری در مورد تشکیل دولت موقت نیز گفته است: «بحث دولت موقت شد که شورای انقلاب تصمیم گرفت. من هم عضو شورای انقلاب نبودم. به نظر من تشکیل دولت موقت از نهضت آزادی و بازرگان به دو دلیل بود. یکی اینکه امام اساساً علاقه نداشتند که روحانیت کار اجرایی بگیرد. لذا برای ریاست جمهوری بعد هم که بحث مرحوم بهشتی شد، امام موافقت نکردند. امام می‌خواستند بفرمایند که حتی المقدر روحانیت مسئولیت اجرایی نگیرد که مردم به ذهنشان نزند و دشمن‌ها نگویند که روحانیت مبارزه کرد و به اینجا رسید تا خودشان به قدرت برسند. این ذهنیت امام بود. 

دلیل دوم این بود که گروه‌های دیگر تشکیلات نداشتند که ابتدا به ساکن دولت تشکیل بدهند. باید بگردند دنبال نیرو. یعنی امام و یا دوستانی که به امام مشورت می‌دادند، مثل آقای هاشمی و بهشتی و ... این را مد نظر داشتند. نهضت آزادی گروهی بود که مسلمان هم بودند و اختلاف سلیقه هم داشتیم ولی مسلمان هم بودند و سال‌ها بود تشکیلات داشتند و کار اجرایی می‌کردند. آن زمانی که داشتند حکم را می‌خواندند، فکر می‌کردم شوخی است و باور نداشتیم. ما آن زمان دو فرستنده تلویزیون داشتیم یکی فرستنده تلویزیون خودمان بود و بردش هم تا خیابان پیروزی بود. جالب بود که این تلویزیون انتخاب بازرگان را نشان می‌داد و می‌رفتیم در زیرزمین تلویزیون سراسری با بختیار مصاحبه می‌کرد. از او می پرسیدند آقای خمینی دولت تشکیل داده نظر شما چیست؟ او گفت: حالا شوخی است. حالا هر موقع جدی شد»!!! 

ناطق نوری ادامه می‌دهد: «حتما بختیار هم به خودش می‌گفت تا زمانی که شوخی است کاری نداریم و زمانی که جدی شد، فرار می‌کنیم دیگر. از همان موقع عده‌ای مخالف بودند. مرحوم آیت ا... ربانی شیرازی به شدت مخالف بود و به امام می‌گفت که من می‌دانم که دارد اشتباه می‌شود. دارد منحرف می‌شود. اینها آدم‌هایی نیستند که انقلابی باشند. خیلی حساس بود. روی این قصه. شما ببینید که تفاوت‌هایی که این دولت موقت با ما داشت. خدا خیلی لطف کرد. دولت بازرگان روی کار آمد، وقتی شما به نخست وزیری می‌رفتید، بوی انقلاب نبود. منشی‌هایی که بودند دخترهای بی حجاب و همه کرواتی و همه ناتوان و ضعیف بودند. در شرایط انقلاب همون ماههای اول ساواکی‌ها آمده بودند، تظاهرات کرده بودند و عیدی می‌خواستند. و بعد هم خطرناک تر اینکه یک عده استاندار گذاشتند که یا از گروهک‌ها بودند و یا... . یونسی که در گروهک کردستان بود و چه خیانتی کرد به انقلاب و من در سخنرانی‌هایم گفتم که اگر من کاره‌ای بودم، دولت موقت را محاکمه می‌کردم. 

یا طاهر احمدزاده برای خراسان یا طباطبایی که بعدا هم تصادف کرد و از مجاهدین خلق بود برای مازندران. در جهاد هم که اولین نماینده و سرپرست گذاشتند همینطور بود تا اینکه من نماینده امام شدم در جهاد سازندگی. در جهاد هم یکی از بدبختی‌ها این بود که باید می‌جنگیدیم با این سرپرست‌هایی که دولت موقت انتخاب کرده بود. من با مجاهدین خلق کرمانشاه و تهران و خراسان و... جنگیدم و از این نیروها استفاده نیز می‌کردم. 

خوشبختانه این اختلافات بروز کرد تا قصه لانه جاسوسی. لانه جاسوسی که توسط دانشجوها تسخیر شد دولت دیگر نتوانست تحمل کند و استعفا داد. لطف خدا هم همین بود که استعفا داد و انقلاب مسیر خودش را طی کرد. 

این تحلیل‌هایی بود که آن موقع خودمان می‌کردیم. از هوشیاری و حکمت این بود که اول یک گروهی را گذاشت که آمریکایی‌ها و غربی‌ها خیلی بد بین نباشند. این احتمال را بدهند که یک پل ارتباط دارند که آن دولت موقت است ولی اگر تندروها می‌بودند، شاید تحمل نمی‌کردند و مانع تراشی می‌کردند. اما یک گروه معتدلی آمد سر کار و لطف خدا بود ولی این در اذهان نبود ولی این‌گونه اتفاق افتاد. 

مثل آن هلی‌کوپتر در بهشت زهرا بود که اتفاق افتاد. ما تحلیلمان این بود که آمریکایی‌ها رودست خوردند و امام به آنها خلاصه این ترفند را اعمال کردند. آنها هم دلشون خوش بود که اول انقلاب دولتی آمده که با خود آنهاست و بعد هم که خوب پا گرفت و قانون اساسی درست شد. خبرگانی درست شد. علت اصلی اینکه نهضت آزادی را قرار دادند، خوب این بود که اینها اول خودشان عضو شورای انقلاب بودند. مثل بازرگان و سحابی. 

آنها خودشان عضو شورای انقلاب بودند. بعد هم همان طور که گفتم یک گروه سیستم یافته منظمی بودند. با انقلاب هم بودند و کار اجرایی هم کرده بودند و آن زمان مناسب‌ترین گروه آن روز آنها بودند. منتهی قدر ندانستند و خوب عمل نکردند و منجر شد که لطف خداوند سبب شد و بالاخره برداشته شدند».
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
انتشار یافته: ۰
ناشناس
|
-
|
۱۱:۲۰ - ۱۳۸۷/۱۱/۱۲
0
0
آقاي ناطق نوري سلام.
ناشناس
|
-
|
۱۴:۲۵ - ۱۳۸۷/۱۱/۱۵
0
0
آقاي ناطق نوري سلام.برايتان واقعاْ متاسفم.فكر مي كردم اخلاقي تر باشيد!...راستُ راست است! چه احمدي نژاد چه ناطق!!!
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین