۱۶ سال از مرگ نابهنگام خسرو شکیبایی میگذرد. بازیگری بیبدیل که هنوز کسی با خصلتهای خاص دراماتیک او در سینمای ایران ظهور نکرده است.
بیشک شاهنقش او در کارنامۀ غنی و پربارش که نامش را به این نقش گره زده «هامون» است. چنانکه برخی میگویند معلوم نیست حمید هامون همان خسرو شکیبایی است یا خسرو شکیبایی همان هامون است.
البته هر نقشی که حاصل همکاری شکیبایی و مهرجویی بود مورد توجه قرار گرفت. «حمید هامون»، «شوهر بانو»، «گشتاسب در سارا»، «کارگردان فیلمهای میکس و دختر دایی گمشده» و «برادرهای پری» ۶ نقشی بودند که شکیبایی برای فیلمهای مهرجویی بازی کرد.
داریوش مهرجویی دلیل این اعتماد و همکاری را این گونه روایت کرده بود:
«خسرو خصوصیاتی داشت که من کمتر در آدمهای دیگر دیده ام. عاشق کارش بود و به نقش دل میداد. حساسیت قوی و غنی داشت که او را به عنوان یک بازیگر، ایده آل میکرد. از همان بازیگرهای زیرپوستی که هر کارگردانی آرزویش را دارد. فقط کافی بود به او ایدهای بدهی و او چند واریاسیون مختلف، یکی از یکی بهتر جلوی رویت میگذاشت. یک آدم حرفهای درجه یک بود....
مهمتر از همه اینکه او به عنوان یک هنرپیشه اصلا حسود نبود. هنرپیشهها اغلب خودشیفته اند و چشم ندارند یکدیگر را ببینند. حس غریزی حسادتی که در ما هست در آنها معمولا یک خرده بیشتر است، ولی این حس در این آدم مطلقا وجود نداشت.
حاضر بود با جان و دل برای کسی که رو به رویش بازی میکند ساعتها وقت بگذارد، بالا برود پایین بیاید تا طرف بتواند کارش را خوب انجام دهد.. یادم است که سر «هامون» برای بیتا فرهی که تازه وارد این حرفه شده بود ساعتها وقت میگذاشت و رمز قضایا را برایش باز میکرد.».
اما شاهنقش او «هامون» هنوز هم نماد و شمایل روشنفکری در سینمای ماست و خیلی از روشنفکران زندگی خود را شبیه به او میدانند.
«هامون» برخلاف پدرش که آسه میرفت و آسه میآمد تا گربه شاخش نزند، شلنگ تخته میانداخت و به جایی نمیرسید، چهل و چند سال ازش گذشته بود و هنوز آویزان بود، به هیچی اعتماد و اعتقاد نداشت و نمیدانست به کجای این شب تیره بیاوزد قبای ژنده خود را.
در ابراز قدرت ضعیف بود. میخواست منِ منش باشد، منِ خودش، اما نمیشد، نمیگذاشتند. نه مهشید، نه وکلیش، نه رئیسش، نه رفیقش، نه جامعه و نه حتی علی عابدینی که به او میگفت تو با این عقل معاشی که داری نمیتوانی بفهمی...
هامون عقل معاش نداشت که اگر داشت میتوانست فروشنده خوبی باشد و سرمهای شرکت را به دکتر سروش غالب کند.
هنوز دوست داشت، هنوز به عشق باور داشت حتی به معجزه. چه معصومانه سرش را پایین میانداخت و بغض میکرد وقتی مادر بزرگ میگفت آخ آخ تنها شدی، غمخواری نداری!. تنها بود.. هامون خیلی تنها بود و برعکس علی عابدینی که در تنهایی به حلاجش رسیده بود، تنهایی هم دردهای او را علاج نکرده بود.
برای همین بود که در مقدمه تز دکترایش نوشته بود:
«انسان از آن چیزی که بسیار دوست میدارد، خود را جدا میسازد. در اوج تمنا نمیخواهد، دوست میدارد، اما در عین حال میخواهد که متنفر باشد.. امیدوار است، اما امیدوار است که امیدوار نباشد... همواره به یاد میآورد، اما میخواهد که فراموش کند».
او از احساس عدم قطعیت رنج میبرد. از اینکه چه بلایی سر عشق و معنویت آمده.
از سردرگمی در فهم جان و جهانش. میدانید چرا؟. چرایش را میتوان در واگویی پایانی اش با خود جست. آنجا که پیش از آنکه به قصد غرق شدن به سمت دریا بدود با خود میگوید:
«چی میشد همه چیز اونجور که من میخوام بود، همه جا صلح و آشتی، همه جا عشق و صفا»
هامون که از بحران معنا رنج میبرد به دکتر سماوات روانکاو میگفت:
«ما آویختهها به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده خویش را» ...
این سخن نیمایی هامون، روایتی متقن از بغرنجترین نبرد درونی آدمی است که در میانه زندگی از معنا و تمنای زیستن تهی شده و حس تعلیق و بلاتکلیفی، سخت آزارش میدهد.
چیزی فراتر از بحران میانسالی به روایت روانشناسی. ملالی است هستی شناسانه از بودن خویش نه ملول گشتن از نبودن چیزی.
دردِ نداشتنها نیست، رنجِ داشتنهای بی مسرت و لذت است.. مثل حس رسیدن به یک سراب که پیش از این همچون امری ناب تصور میشد.
حمید هامون به روانکاو میگوید: «من یه موقعی فکر میکردم یه گُهی میشم، اما هیچ پوخی نشدم» .. این حس پوچی را کسی میگوید که دارد روی تز دکترای فلسفه اش کار میکند و کتاب شعر منتشر کرده. هم به فلسفه و عقلانیت وصل است و هم به ادبیات و احساس. هم اهل تفکر است هم پُر شور.. با این همه، اما به قول خودش چهل و خوردهای ازش گذشته و حس میکند آویزان است.. آنی نیست و نشد که گمان میکرد. سرخورده و سردرگم و دلسرد است و این هم حاصل بحران دستاورد است و هم دستاورد بحران... بحران عدم رضایت از خود نه عدم موفقیت.
هامون حال امروز خیلی هاست، نه فقط روشنفکران که بسیاری از مردم خسته از روزگار.