همان چروکی چیف های زرهی که در دهه 60 زیر پای مسئولین و نمایندگان مجلس و وزرا در ایران بود و بعد تبدیل به بنز و ب ام و زرهی شد. فکر کنم از ایران هدیه شده باشد!!!!!!!!!!!
ناشناس
|
|
۱۲:۴۱ - ۱۳۹۱/۰۷/۱۶
0
0
پاسخ
تازه کاره و همیشه تازه کارها از این نمایش ها بازی می کنند و بعد آنچنان عوض میشن که همه متحیر میشن. البته اکثرا و نه همه. امام علی می فرمایند(نقل به مضمون): "چقدر کمند مردانی که در عرصه قدرت مرد بمانند"
من کسانی را می شناسم که قبل از انقلاب و تا سالها پس از آن انسان هایی بسیار وارسته و دوست داشتنی بودند.پاک، مخلص، بی ریا، مومن، ثابت قدم و عزم آهنین و...اما پس از چند سال دوری از آنان زمانی برخی از آنان را دیدم که چقدر شخصیت شان تاسف بار شده بود. یکی از آنها را فراموش نمی کنم که سر پسرش داد می زد که " پسر مگر دیروز نگفتم که برو فلان خودرو را ثبت نام کن، میدونی امروز چقدر ضرر کردیم، میدونی؟ها؟!!!
در چهره اش نگاه کردم، اشک جان ریختم و خون دل خوردم، یادم رفت که حاجی چای برایم تعارف کرده بود، با قدمهایی لرزان از مغازه اش بیرون آمدم که صدا زد، راستی چایی رو یادت رفت، کاری نداشتی؟!
گفتم نه حاجی جان، نه دیگه کاری ندارم.در دلم گفتم که "حاجی تو هم از دست رفتی، اما بدون انالله"
فکر می کردم که دل گرفته ام با دیدنت باز می شود، دلتنگ شهدا، دلتنگ یاران رفته از زمان روزهای مبارزه با رژیم ستمشاهی تا بعد از 8سال حماسه عشق و خون شده بودم. دلم گرفته بود از اینکه بعضی چقدر عوض شدند. باز هم به این فکر کردم که تاریخ مصرف نسل ما،انقلاب و نسل سالهای مبارزه برای آرمانهایی که چه آسان برخی آنها را به مسلخ می برند، تمام شده، ما در میان موسوم به زندگان امروز مرده ایم. و اگر ما زنده باشیم، چقدر آدم مرده اند. و اینکه شاید این فکر هم که نوعی منیت است شیطانی باشد، درمانده و واماندهشدم و.............
من کسانی را می شناسم که قبل از انقلاب و تا سالها پس از آن انسان هایی بسیار وارسته و دوست داشتنی بودند.پاک، مخلص، بی ریا، مومن، ثابت قدم و عزم آهنین و...اما پس از چند سال دوری از آنان زمانی برخی از آنان را دیدم که چقدر شخصیت شان تاسف بار شده بود. یکی از آنها را فراموش نمی کنم که سر پسرش داد می زد که " پسر مگر دیروز نگفتم که برو فلان خودرو را ثبت نام کن، میدونی امروز چقدر ضرر کردیم، میدونی؟ها؟!!!
در چهره اش نگاه کردم، اشک جان ریختم و خون دل خوردم، یادم رفت که حاجی چای برایم تعارف کرده بود، با قدمهایی لرزان از مغازه اش بیرون آمدم که صدا زد، راستی چایی رو یادت رفت، کاری نداشتی؟!
گفتم نه حاجی جان، نه دیگه کاری ندارم.در دلم گفتم که "حاجی تو هم از دست رفتی، اما بدون انالله"
فکر می کردم که دل گرفته ام با دیدنت باز می شود، دلتنگ شهدا، دلتنگ یاران رفته از زمان روزهای مبارزه با رژیم ستمشاهی تا بعد از 8سال حماسه عشق و خون شده بودم. دلم گرفته بود از اینکه بعضی چقدر عوض شدند. باز هم به این فکر کردم که تاریخ مصرف نسل ما،انقلاب و نسل سالهای مبارزه برای آرمانهایی که چه آسان برخی آنها را به مسلخ می برند، تمام شده، ما در میان موسوم به زندگان امروز مرده ایم. و اگر ما زنده باشیم، چقدر آدم مرده اند. و اینکه شاید این فکر هم که نوعی منیت است شیطانی باشد، درمانده و واماندهشدم و.............