آفتابنیوز : پوریا سوری- آواره ایم و منزل ما در درخت هاست/ این حس باد در همه پایتخت هاست (سپانلو)
همان حسی را دارد که مادری فرزندش را از دست داده باشد، پرندهای جوجهاش را... یا جنگلی زیباترین و سرسبزترین درختش را. همان حس را دارد وقتی شهری نیمهشب هراسان از خواب میپرد و خالیِ بزرگی را در وجودش حس میکند، انگاری یک گودی ژرف قلبش را درنوردیده باشد؛ امان از شهر بیشاعر.
چشم باز میکند و میبیند لالایی خوانِ شبهای بلند و روزهای تبدارش، حماسه سرای سالهای مبارزه و انقلاب و جنگش... و عاشقامردی که پیادهروها و بلوارهای بیانتها را وجببهوجب میشناخت و برای هر کوچهای در این شهر، شعری در بغل داشت، رفته است، دیری میشود که با دردهای آماسکرده بر جسم نحیفش رفته است و شهرِ بزرگ، شهر درندشت، شهرِ مستبد، شهرِ پیرسال با زخمهای عمیق بر پیشانی، چمباتمه زده زانوهایش را در بغل گرفته و هق هق میکند؛ امان از شهر بیشاعر.

امروز، همه راههای این شهر به بلوار کشاورز و بنبست «سرو» ختم میشود. امروز فقط شعر نیست که داغدار است، زخم این هجران بر سینه «تهران» نشسته و سوگوار اصلی اوست. شهری که همه زیباییهای نهان و زشتیهای عیانش، یک عمر در شعر «محمدعلی سپانلو» رنگِ واژه گرفته و دهان به دهان چرخیده بود، شهری که خاطرات محوش از خانههای روشن، از کوچههای بنبست، از کافهها و رنگِ کاشیهای از یاد رفته با شعر سپانلو، قدم به اکنونِ خاطرات ما گذاشته... شهر، امروز تنهاست و قامتش خمیدهتر شده؛ امان از شهر بیشاعر.
سپانلو، سراینده از یادرفتههای شهر تهران بود. شاعری که در تمام عمر، قدم به قدم با مادرِ شهر همگام بود و هرچه شهر از خاطر میبرد، با حافظه درخشان و کلام افسونگرش به قامت شعر مانایی میبخشید. او که طی حیات روشنفکریاش، یکی از پایهگذاران کانون نویسندگان ایران و از مهمترین شاعران و مترجمان اقلیم ما بود، شهرتی جهانی داشت و جایزهها و نشانهایی که حضور معدودش در مجامع شعر جهانی برایش به ارمغان آورده بود گواه این مدعاست. اگرچه در سالهای اخیر تندباد زمانه بر قامت بالابلندش زخمها زده بود، اما او با روحیهای شگرف هر بار پنجههای سرطان را میفشرد و مچ مرگ را میخواباند و دوباره به شعر بازمیگشت. او با «قایقسواری در تهران» به «زمستان بلاتکلیف ما» میخندید و چشمان نافذش را به افق فرداها میدوخت؛ حتی همین روزهای آخرش در «بیمارستان کافکا».
صبح روز نبودن شاعر، به خانهاش در انتهای بنبست سرو رفتم، درخت انار حیاط، شکوفههای قرمزش را قطره قطره خونچکان بر زمین نشانده بود و منظره حیاط نمزده را غمگینتر کرده بود. قدم به خانه تاریک گذاشتم، صندلی حصیری «عمو سپان» خالی بود، کسی از بالای پلهها عصازنان به استقبالت نمیآمد و «مهدی اخوت» داشت، دستنوشتههای آخرِ همراه و همخانهاش را از روی میز جمع میکرد... گوشهای نشستم و به هق هقِ زلالِ جاری در خانه گوش دادم. هرکسی به شیوه خودش عزادار هجرت شاعر بود. یکی زیر لب شعر میخواند، دیگری خیره به قاب عکسهای شاعر مانده بود و یکی هم با دستمالی در دست، تلاش میکرد چهره گرفته آسمان شهر را که پشت قاب شیشهها بُق کرده بود غبارروبی کند، غافل از اینکه شهری که شاعرش را دست داده باشد، ردِ غمش بر چهره عمیقتر از این حرف هاست؛ امان از شهر بیشاعر.