آفتابنیوز : آفتاب: غروب داشتم نماز میخواندم که تلفن زنگ خورد. پرستار دوید و گوشی را برداشت. نگه داشت تا نمازم تمام شد. یکی از بچهها پشت خط بود و گفت: علی! دیشب «کربلای 10» بودیم که حاجحسین شهید شد.
پس از بازگشت سنگین و سخت از عملیات «کربلای 4» اگر چه خیلی شهید دادیم، اما فرصتی شد برای اتفاقی بزرگ. بعد از کربلای چهار؛ حاج بصیر فرماندهی تیپ «1 کربلا» را قبول کرد و یحیی خاکی از بچههای مخلص و با ایمان، فرماندهی گردان یا رسول(ص) را به عهده گرفت. در عمل، حاج حسین قائم مقام لشکر 25 کربلا بود و عملیات «کربلای 5» را از لشکر 25 کربلا هدایت میکرد، در طول مدت جنگ، من و حاج بصیر بیش از پنج بار شیمیائی و چندین با ترکش و گلوله خورده بودیم، هر بار که زخمی میشدیم، هنوز بهبودی درستی نیافتیم دوباره عازم جبهه میشدیم. شب عملیات، پا به پای حاج بصیرم، گردان یا رسول(ص) به فرماندهی آقا یحیی خاکی، گردان مسلم، گردان مالک، سه گردانی بودند که شب اول عملیات وارد معرکه شدند. من همپای حاج بصیر هستم، چهار پنج روز اول عملیات، نه میخوابیدیم، نه غذای درست حسابی میخوردیم. فقط میجنگیدیم و میدویدیم. حاج بصیر فقط با بیسیم حرف میزد، نیروها را هدایت میکرد، من که هر روز یک باطری عوض میکردم، حالا هر ساعتی دو تا باطری عوض میکنم. حاج حسین با نیروهاش حرف میزد، با مرتضی قربانی، روز پنجم بود که حاج بصیر دیگر نای حرف زدن نداشت. موقعیت نیروها تثبیت شده و نگرانی خاصی نبود.
گفت: علی آقا، من میروم قرارگاه خیلی زود بر میگردم. کلتش را داد به من و رفت. کنارم سه نفر دیگر بودند، یک بیسیمچی، دو نفر هم از بچههای اطلاعات عملیات، هنوز دو ساعت از رفتن حاج بصیر نگذشته بود، تو یک سنگر کوچک نشسته ائیم، با بیسیم با نیروها، با قرارگاه، حرف میزنم. بچههای اطلاعات عملیات هم کنارم هستند. بیسیمچی شان هم هست، حاج بصیر رسیده بود به قرارگاه و بیسم زد؛ علی آقا چه خبر؟
گفتم: همه چیز روبراست، حاجی دلواپس نباش، همین دو ساعتی که رفته بود عقب، دل توی دلش نبود. داشتیم حرف میزدیم که ناگهان یک کاتیوشا ارتباط من و حاج بصیر را برید.
انفجار آنقدر سنیگن بود، حس کردم زمین منفجر شده، سقف سنگر را با الوار راه آهن پوشیده بودند. الوارها اشباع شده، مثل خمپاره منفجر میشوند. تکههای چوب ترواز سنگر، خودش بدتر از ترکش کاتیوشاست، یک تکه چوب، عمود آمد روی مچ دستم روی ساعت، دستم منفجر شد، ساعت ترکید و تمام اجزای آن از عقربه تا همه قطعات فلزیاش در دستم فرو رفتند. دستم را خرد کرد، جای ساعت با استخوان خرد شده ام در هم آمیخت.
فریاد کشیدم یا حسین(ع)، یا مهدی(عج)، یا زهرا... .
همزمان فریاد رفقای ام که در کنارم بودند، همه زیر آوار ماندیم. یک ثانیه بعد یک تکه چوب دیگر هم فرو رفت توی پهلوم، تکههای خرد شده در تمام اجزای بدنم نشست، دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم، تازه از اطاق عمل بیمارستان قائم مشهد بیرون آمده بودم. یک هفته گذشته بود که پدر و مادرم از آمل آمدند. گاهی هم حاج بصیر تماس میگرفت، حال احوالی میپرسید، مدت چهل و پنج روز آنجا بستری بودم. سپس با آمبولانس به بیمارستان امام رضا آمل منتقل شدم.
یک هفته گذشته بود، حاج حسین بصیر آمد ملاقاتم، سرم را بوسید، پدر و مادر و خواهرم هم توی اتاق بودند. اتاق وضع بدی داشت، نفس گیر شده بود.
حاج بصیر وقتی وضع اتاق را دید، صدا زد، شروع کرد به داد و فریاد، داشت بیمارستان را روی سرشان خراب میکرد. آنقدر داد و فریاد کرد که رئیس بیمارستان آمد.
حاج بصیر به رئیس بیمارستان گفت: شما چه میدانید این جانبازهای جنگ چقدر ارزشمند هستند. این چه وضع اتاقی است، چرا این اتاق تلفن ندارد، ما با این علی آقا کلی کار داریم. شما باید ارزش این جانبازها را بدانید.
رئیس بیمارستان قول داد که مشکل را حل کند و رفت. حاج حسین در گوشم گفت: علی آقا دعا کن من شهید بشوم. خسته شدم به خدا، بعد به مادرم گفت: مادر علی آقا، این رزمنده اسلام، شش هفت ماهی، اینجا مهمان بیمارستانه، براش یک زن بگیرد که سرگرم بشود.
مادرم گفت: من که از خدا میخوام حاجی، علی داماد بشود، زن و زندگیاش شده جبهه، حاجی خندید و شماره تلفن بیمارستان را گرفت، دوباره آمد من را بغل کرد، پیشانی ام را بوسید.
گفت: علی جان برای من دعا کند، خیلی دیر شده، شما جانبازها نزد خدا عزیزترید. دعای شما زود مستجاب میشود. دعا کن شهید بشوم، بعد پیشانی ام را بوسید، من هم بوسیدم اش، رفت.
حاجی که رفت، خیلی زود اتاقم را عوض کردند و یک تلفن هم گذاشتند کنار تختم. دو شب نگذشته بود که حاجی زنگ زد. حاج حسین بصیر بود، حال دیگری داشت، یک جوری خاص بود، گفت: علی آقا سلام.
گفتم: قربانت بروم حاجی کجائی؟
گفت: بلندیهای آسمان دهم.
گفتم: آره حاجی جای من خالی است. زدم زیر گریه.
گفت: مراقب خودت باش. گریه نکن، زن گرفتی، خندیم و گفتم: من مراقب خودم باشم حاجی دلم داره بی تو میترکه، من زن میخوام چکار، خسته شدم از شهر، دعا کن زودتر بهت برسم، میدانستم که، بلندیهای ماهوت، برای عملیات «کربلای 10» رفته. پشت تلفن نمیشد، شفاف حرف زد. یک مقدار حرف زدیم، مرتضی قربانی آمد روی خط، احوالم را پرسید، چند کلمه صحبت کردیم، دوباره حاج بصیر آمد روی خط و گفت: شاید دیگر نتوانم بیام ملاقات، مراقب خودت باش، زن ببر و سرگرم بشو. دیگه تو نمیخوای جبهه بیای. یک بغض ته گلویش چسبیده بود، یک مرتبه حال غریبی گرفت و گفت: علی جان! برام دعا کن، من امشب حالت پرواز دارم.
این را گفت و گوشی را قطع کرد. من زدم زیر گریه، پرستار دوید.
- چه خبر شده علی آقا؟
اشکهایم را با گوشهی مقنعهاش پاک کرد.
غروب فردا، داشتم نماز میخواندم که همین تلفن زنگ خورد و زنگ خورد تا داشت منفجر میشد. پرستار دوید و گوشی را برداشت. نگه داشت تا نمازم تمام شد. یکی از بچهها بود، از اهواز پشت خط ...
گفت: علی! دیشب «کربلای 10» بودیم که حاجحسین شهید شد. پیکر حاجی را داریم میآوریم فریدونکنار. تو هم بیا و با حاجی وداع کن.
گوشی را گذاشتم. فرو ریختم. مثل بچهای که یتیم شود، مثل کسی که همه زندگیاش در آتش بسوزد، همه وجودم فرو ریخت توی غربت و تنهایی، دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
حاج حسین بصیر را که آوردند، من را با آمبولانس، روی ویلچر گذاشتند و بردند، شب وداع بود. نشستم روی سر حاج حسین هاهیهای گریه کردم، هی حرف زدم. حرف زدم، هی اشک ریختم، هی حرف زدم. هی بوسیدماش. هی بوئیدمش، هی گریه کردم. حاج حسین رفت. من تنها شدم، تنهای تنها، تنهائی بدون مرز...
*نویسنده: غلامعلی نسائی
فارس {$old_album_155052}