کد خبر: ۳۰۴۰۱۵
تاریخ انتشار : ۰۲ تير ۱۳۹۴ - ۰۲:۰۶

دقایقی با دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی

کلاس درسش شلوغ است، هیچ صندلی‌ای خالی نیست. کلاس درس عمومی است و علاوه بر سالن اصلی دو سالن‌ دیگر را هم صندلی چیده‌اند و کسانی که در این قسمت نشسته‌اند می‌توانند با دوربین مداربسته درس استاد را گوش دهند. اگر از نیمه کلاس وارد شوی باید آهسته صندلی خالی‌ای پیدا کنی و بنشینی تا مزاحم آنها که با جدیت و تمرکز یادداشت برمی‌دارند نشوی.
آفتاب‌‌نیوز : چند سالی هست که دکتر «غلامحسین ابراهیمی دینانی» در « انجمن حکمت و فلسفه ایران » فلسفه درس می‌دهد. انجمن، ساختمانی بسیار قدیمی دارد با همان معماری دوره پهلوی اول و حیاط و فضای سبزی کوچک در خیابان نوفل لوشاتو. زن و مرد، طلبه و دانشجو، پیر و جوان در کلاس‌ نشسته‌اند و به درس گوش می‌دهند و سوال می‌پرسند. با نگاه اول به فضای گفت‌وگو با شاگردانش می‌توان فهمید برای آنها استاد محبوبی است. گاهی با شوخی مطلبی را توضیح می‌دهد و باعث خنده حاضران می‌شود و زمانی هم با صدای بلند سوالی می‌پرسد و تلنگری می‌زند.

ساعت درس که تمام می‌شود استاد در حلقه شاگردانش وارد حیاط می‌شود. با ازدحام اطرافش چند دقیقه‌ای طول می‌کشد تا به دفتر انجمن برسد. با اینکه اتاق کارش طبقه دوم است، اما نشستن در این اتاق را به بالا رفتن از پله‌ها ترجیح می‌دهد.

استاد دینانی در فلسفه، مو سپید کرده و عمری گذرانده است. تحصیلاتش را با طلبگی آغاز کرده و شاید به همین دلیل همیشه ساده و بی‌تکلف است. همان‌طور هم سخن می‌گوید. اگر کسی حجم تدریس، مباحثات و کارهای فکری‌اش را دنبال کند باورش سخت به نظر برسد که او 80 ساله است.

دفتر کوچک انجمن جای مناسبی برای گفت وگو نیست، صدای تلفن و گفت‌وگوی حاضران اتاق را پرسروصدا کرده، با این حال آن چنان رسا و بلند صحبت می‌کند که به راحتی می‌توان صدایش را شنید.

از او می‌پرسم خیلی‌ها به سخنرانی‌های شما علاقه دارند و آنها را در دانشگاه یا تلویزیون (برنامه معرفت) گوش می‌دهند، اما آنها که اهل سخنرانی گوش کردن و پیگیری مباحث نیستند، چطور می‌توانند برای نحوه زیستن از شما ایده بگیرند؟ با آنچه در طول سالیان تحقیق و اندیشه به دست آورده‌اید چطور به زندگی نگاه می‌کنید؟

می‌گوید: « به سایر اندیشمندان کاری ندارم، اما اگر بخواهید اندیشه من را در زندگی بفهمید، گرفتارید. زندگی من معمولی است و البته انضباط یک آدم معمولی را هم ندارم. روزی «هایدگر» اندیشه‌های «ارسطو» را درس می‌داد. از او پرسیدند زندگی ارسطو چه بود؟ گفت «متولد شد، زندگی کرد و مرد». «من هم متولد شدم، تا کنون زندگی کرده‌ام و فردا یا یک ساعت دیگر می‌میرم، معلوم نیست.»

وقتی احساس می‌کند می‌خواهیم درباره زندگی‌اش بپرسیم با تاکید فراوانی که از نوعی احتیاط نشان دارد و برای اینکه مطمئن شود خوب منظورش را در مورد اینکه حرفها و نظریات یک فیلسوف ربطی به زندگی شخصی‌اش ندارد و نباید به دنبال منطبق‌کردن این دو بر هم بود،فهمیده ایم، می‌گوید:« مسائل فکری و کاری و نوع نگاه من به زندگی را به زندگی شخصی‌ام نچسبانید. زندگی آدم‌های سیاستمدار و آدم‌های معمولی را بچسبان، خوب زندگی می‌کنند، اما اگر کسی فیلسوف است فلسفه‌اش را به زندگی‌اش نچسبان که رسوایی است. درباره زندگی خودم نمی‌گویم و از هر چه تا حالا گفته‌ام هم پشیمانم، البته متاسفانه جاهایی هم نوشته شده است. اینکه چه زمانی و کجا متولد شده‌ام منتشر شده است.»

البته یکی دیگر از دلایل این تاکید این است که استاد معتقد است این بخش از زندگی فیلسوف دردی از کسی دوا نمی‌کند. پس می‌افزاید: «این مسائل به درد کسی نمی‌خورد. من بیشتر به سوالات مساله‌دار جواب می‌دهم. درباره فلسفه زندگی، خدا و این موضوعات. اصلا شرمنده می‌شوم بخواهم از زندگی خودم بگویم.»

وقتی می‌پرسم آیا از آنچه هستید رضایت دارید؟ از همان واژگانی که در مباحثش نماد کم‌فهمی و کج فهمی شده است، استفاده می‌کند و قاطعانه پاسخ می‌دهد که «نه؛ اصلا! اگر من به تمام و کمال از خودم راضی بودم یک «خر» می‌شدم و متوقف. می‌رفتم و می‌خوابیدم. وقتی صبح بلند می‌شوم و راه می‌افتم به معنای این است که از زندگی‌ام راضی نیستم. اگر راضی بودم مثل یک خر می‌خوابیدم. راضی نیستم که راه می‌افتم. کتاب می‌خوانم، درس می‌خوانم، شب فکر می‌کنم، گاهی شب‌ها خوابم نمی‌برد. گاهی مباحثه و فضولی می‌کنم. گاهی هم از بعضی‌ها سوالاتی می‌کنم که اوقاتشان تلخ می‌شود. می‌فهمم که اوقاتشان تلخ می‌شود، فضولم. «کرم» دارم دیگر، «کرم»! از اینها پیداست که خرسند نیستم. اگر خرسند می‌بودم که می‌خوابیدم. هیچ گاه خرسند نبودم و هیچ وقت هم نخواهم شد؛ به همین جهت راه می‌روم، درس می‌دهم، مطالعه و مباحثه می‌کنم. گاهی مزاحم آدم‌ها می‌شوم و در بحث‌ها فضولی می‌کنم. آدم خرسند که صحبت نمی‌کند.»

«خرسند نیستم، اما دوست دارم که باشم. شاید این تلاش‌ها را می‌کنم که خرسند بشوم اما تا کنون که نبوده‌ام. درباره گذشته هم بسیار پشیمانی دارم. دلم می‌خواست طوری دیگری بود. می‌بینم خیلی کارها باید می‌کردم ولی نکردم. پشیمانم. اما یقه‌ام را چاک نمی‌کنم. یک «به درک» می‌گویم و می‌گذرم. هفته پیش که به کلاس می‌آمدم حال روحی‌ام خوب نبود، نپرسید چرا؟، در ماشین آوازی پخش می‌شد. مصرع اولش را به یاد دارم و بقیه‌اش اصلا یادم نیست. می‌خواند «چون مست شوم هر آنچه بادا باد». دیدم عجب حرف خوبی! منم در دلم گفتم «هرآنچه بادا باد». راحت شدم و به کلاس آمدم و درس دادم.

چه کارش کنم؟ یقه چاک کنم؟! مشکل داشتم. دیدم شاعر می‌گوید هرآنچه بادا باد. من هم مست نشده گفتم هرآنچه بادا باد. راحت شدم و آن روز آمدم و درسم را دادم.

البته این راه برای من این گونه جواب داد، اما من هیچ وقت دستور عام به کسی نمی‌دهم، از من هم نصیحت نخواهید. نه به کسی نصیحت می‌کنم و نه از کسی هر نصیحتی گوش می‌کنم. البته کسی به من نصیحت کند گوش می‌کنم اما می‌سنجم ببینم متظاهرانه است یا خیر؟ خیلی از کسانی که نصیحت می‌کنند متظاهرند و می‌خواهند بگویند ما از شما چیزفهم‌تریم و مرتب نصیحت می‌کنند. حرف را گوش می‌دهم و اگر پسندیدم می‌گویم خوب است، اما اگر نپسندیدم رهایش می‌کنم.»

دکتر دینانی چندان اهل مصاحبه با آن سبک و فرم معمولش نیست، حالا هم سر و شکل این حرف‌ها و نحوه گفت‌وگویمان شباهتی به مصاحبه ندارد. سال‌ها در دانشگاه تهران استادی کرده و چهار سال از بازنشستگی‌اش می‌گذرد. بعد از آن هم کار تدریس فلسفه و تحقیق را رها نکرده است. کم‌تر پیش می‌آید که نسبت به پرداختن به موضوعات دیگری جز فلسفه علاقه‌مندی نشان دهد. نسبت به دانشجویانش و حتی سوالاتی که در کلاس طرح می‌کنند حساس است و شنیدن سوالات کم‌مایه از سوی آنها را تاب نمی‌آورد.

توضیح می‌دهد که « من دغدغه فهم دارم و هر روز به چیز متفاوتی فکر می‌کنم. این کار همیشگی من است. بسته به این که چه کتابی بخوانم و چه موضوعی فکرم را درگیر کند، دغدغه‌ام شکل می‌گیرد. ممکن است یک تئوری تازه باشد و یا مشکلی در جهان و یا امور مردم و سیاست جهانی. دغدغه‌ها عوض می‌شود؛ اما همیشه چیزی در من باقی هست و تنها شکل آن عوض می‌شود.

ذهنم همیشه مساله‌ساز است. بی‌مساله باشم می‌میرم. همیشه با یک مساله درگیرم. همیشه. یا من را آزار می‌دهد یا به شکلی حلش می‌کنم.»

«80 سالم است و در این موقعیت زندگی، آغاز و انجام آن مساله‌ای است که برایم ارزش اندیشیدن دارد. هر چیز که حل می‌شود می‌گویم ثم ماذا؟ مرتب این سوال در ذهنم است. این سوال را درباره کل 80 سال زندگی‌ام هم می‌پرسم. می‌پرسم و جواب می‌دهم. پاسخش را البته نمی‌توانم به شما بگویم، شاید خصوصی باشد و به درد هیچ کس نخورد که بخواندش.آخرین جواب را هم ندارم. هر لحظه با یک حرف جدید روبرو هستم.»

«من خود را یک فیلسوف نمی‌دانم، اما اگر قرار باشد درباره فلسفه حرف بزنیم می‌گویم کار فیلسوف شغل نیست، فیلسوف می‌فلسفد. ساعت و روز مشخصی هم ندارد در خواب هم درگیر است. سخت است. درگیرم و درگیری ادامه دارد. مرتب می‌فلسفم، بدبختانه. حتی در خواب!

البته این بدبختانه را از روی عرف می‌گویم چون اگر این سختی‌ها را نداشتم معلوم نبود ارزش دیگری داشته باشم و آن وقت بیهوده می‌شدم. اگر نمی‌فلسفیدم بیهودگی حس می‌کردم. شاید هم احمق می‌شدم و آن بیهودگی را هم حس نمی‌کردم.

به هر حال آرامشی نیست. آرامش در این سختی‌هاست، «کرم» هم دارم؛ خوب است! اگر «کرم» بخوابد خیلی بد است، این طوری خوب است، درگیری خوب است. فلسفیدن درگیری است و من با آن زندگی می‌کنم، آرامش که نیست، اما من آرامش را در این می‌بینم. اگر نفلسفم مرده‌ام.

حالا مرا زنده می‌خواهید یا مرده؟ اگر زنده باشم راحتی در آن نیست.»

به اینجا که می‌رسد در حالی که با کاغذی خود را باد می‌زند، انگار که متوجه چیزی شده باشد می‌گوید: « عجب حرف‌هایی می‌زنم!! چطوری می‌خواهید این ها را بنویسید؟!»

شاید آنچه بیش از همه موضوعات به آن پرداخته باشد موضوع «عقل» است. تاکید می‌کند که برای رسیدن به هر پاسخی باید به عقل رجوع کرد. معتقد است خداوند مافوق عقل را نیافریده و اولین مخلوق خدا عقل بوده است. با این حال تقابل عشق و عقل از موضوعاتی است که بسیار به آن پرداخته و در کتاب «دفتر عقل، آیت عشق» دیدگاه‌هایش را تشریح کرده است.

هیچ‌گاه مفهومی با عنوان «ماورای عقل» را نمی‌پذیرد. می‌گوید: «خرهای عالم» و «عارف‌شناسان خرِ» امروز از ماورای عقل صحبت می‌کنند. نباید آن را به عرفا نسبت داد. عارف هیچگاه از ماورای عقل صحبت نمی‌کند، ماورای عقل هیچ چیزی نیست. ماورای عقل یعنی خریت. تازه اگر بتوان چنین تشبیهی به کار برد؛ چون خریت هم برای خود چارچوب و مفهومی دارد.

ماورای عقل یعنی ماورای آگاهی و ماورای آگاهی چیزی وجود ندارد و یا اگر باشد ارزشی ندارد. هیچ عارفی از ماورای عقل بودن سخن نگفته است. عارف همیشه در تکاپوست و لحظه‌ای آرام نیست. عارف همیشه در راه و سلوک است. اگر این طور نبود می‌گفتند ساکن یا جالس. عارف سالک است و همیشه می‌رود. همیشه رفتن آیا همراه با در آرامش بودن است؟ ساکن بودن را به عرفا نسبت ندهید، خرهای عارف امروز این حرف را می‌زنند، چون عارف خر امروز زیاد داریم.عارف در سلوک دائم است، عارف ساکن، به درد اصطبل می‌خورد.

پس ما به سوی بی‌نهایت می‌رویم، اما نمی‌توانیم آن را تملک کنیم. می‌پرسیم کجا می‌روی؟ می‌گوید نمی‌دانم. گرفتاری ما این است که می‌خواهیم بی‌نهایت را تملک کنیم؛ درحالی‌که کسی نمی‌تواند بی‌نهایت را تملک کند. بی‌نهایت را نمی‌توان تصور کرد، در حال طی کردن مسیر هستید و اسمش می‌شود بی نهایت. سعی نکنید بی‌نهایت را تصور یا تملک کنید.

غیرمتناهی را نمی‌شود تملک کرد. عقل هم فقط بی‌نهایت را می‌فهمد، اما به آن نرسیده است، تصویری از آن ندارد، اما می‌تواند معنای آن را بفهمد. بی‌نهایت حدود ندارد. اگر تصویر شود دارای حدود می‌شود. بعضی‌ها می‌گویند پارادوکس است، از نظر من نیست اما اگر هم شد ایرادی ندارد. من از پارادوکس نمی‌ترسم. می‌شود موضوعی معنا داشته باشد اما تصور نشود. مانند خداوند. معنا دارد اما قابل تصور نیست.

در این سال‌ها که درس فلسفه می‌دهم و کار فلسفی می‌کنم، با عرفا هم آشنا هستم. البته فلسفه اسلامی با عرفان آغشته است و نمی‌شود آن‌ها را از هم جدا کرد. کارهای تمام نشده بسیار هم دارم. تا زنده‌ام و نفس می‌کشم کارهایم را ادامه می‌دهم.

کتابی به نام «من و جز من» نوشته‌ام که قرار است منتشر شود. «من» کیست؟ تا کنون از خود پرسیده‌اید «من» دارید یا نه؟ «من» خود را تصور کرده‌اید؟»

چای را که سر می‌کشد باز همان اصل کهن فلاسفه را یادآوری می‌کند که ‏فلسفه آموزش اندیشیدن است، نه آموزش اندیشه‌ها. توضیح می‌دهد که: « هیچ توصیه و نصیحتی نمی‌کنم حتی به شاگردانم، من فقط آن‌ها را مساله‌دار می‌کنم. متاسفانه بیمارشان می‌کنم. مساله ندارند، راحت زندگی می‌کنند، من سعی می‌کنم آدم‌ها را مثل خودم بیمار و مساله‌دار کنم. راحتشان نمی‌کنم چون خودم مساله دارم. این بیماری هم مسری است دیگر. اما از شاگردی که مساله‌دار نشود خوشم نمی‌آید. مساله‌دار شدن برای من خیلی مهم است.»

با او که صحبت می‌کنی در بیان احساساتش پرده‌پوشی نمی‌کند، سوال می‌پرسد و تا پاسخی نشنود از آن رد نمی‌شود. اگر لازم باشد با تلنگری دوباره پرسشش را مطرح می‌کند تا جوابی بگیرد. حضور قدرتمند و پراضطرابش احساس دوگانه‌ای را بر‌می‌انگیزد. دوست داری بپرسی و پاسخ بشنوی با این حال پنهان نمی‌کند که انتظار و تاب شنیدن هر پرسشی را هم ندارد و برمی‌آشوبد. شاید آن اضطراب و تلاطم درونی این گونه صورت ظاهر یافته است.

از فرصت یک ساعته استراحت چیزی نمانده و باید به جلسه دیگری برود. اتاق را که ترک می‌کند تاکید می‌کند که بیشتر دوست دارد مساله بشنود و در آخر به شوخی می‌گوید:« من آدمها را مثل خودم مساله دار می‌کنم، این سخت است. اما شما خوب زندگی کنید. مساله دار نشوید.»
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین