والدین
جکسون در هفته هفدهم بارداری، متوجه ناقص بودن جنین شان شدند تا هفته ها
او و همسرش، سوگوار و غمگین خانه نشین شدند تا تصمیم بگیرند که پسرک متولد
نشده شان را بکشند یا نگه دارند.
آنطور که بریتنی مادر جکسون می
گوید او و همسرش سرانجام از خودشان پرسیدند « ما چه جایگاهی داریم که
بتوانیم برای مرگ و زندگی یک انسان دیگر تصمیم بگیریم ؟ » و این شد که حق
زنده ماندن را از او نگرفتند و انتخاب برای رفتن یا ماندن را به عهده خودش
گذاشتند. او به دیلی میل می گوید « تا جایی که توان داشتیم، آنچه برای نبرد
با مرگ لازم بود در اختیار نوزادمان گذاشتیم و او هم از لحظه ای که متولد
شده با مرگ جنگیده است. »
جنگی
که بریتنی از آن حرف می زند، جنگی ناعادلانه بود بین درد با همه قدرتش و
پسرکی که در لحظه تولد یک کیلو و 80 گرم وزن داشت و آنقدر ضعیف بود که حتی
نفس نداشت گریه کند اما عشق دو جفت چشم منتظر و پر اشک را حس می کرد که
ساعت ها به او خیره می شدند و دعا می کردند زنده بماند.
درد، تا سه
هفته اول، برنده جنگ بود و جکسون، در این مدت بی حال و ناتوان، در آغوش
والدینش آرمیده بود با سوزن ها و لوله های پلاستیکی که تنش را کبود و سوراخ
سوراخ کرده بودند اما بعد از آن سه هفته، او نه تنها سر پا شد و به مرور
زمان دستگاه ها را از بدنش جدا کردند بلکه بر خلاف بیشتر کودکان بیمار در
شرایط خودش، می شنود، می بیند و حتی با جیغ هایی کوتاه سعی می کند به صدای
والدینش پاسخ بدهد.
عشق
آدم ها را زنده نگه می دارد حتی اگر به گواه علم مادی، هیچ امیدی به
فرارشان از چنگ مرگ نباشد و جکسون، نمونه یکی از آن آدم هاست؛ معجزه ای که
هر صبح به زندگی لبخند می زند تا ثابت کند هر محالی، با عشق، ممکن می شود.
خدا اين بابا مامان باعشقو براش حفظ كنه