کد خبر: ۳۸۱۲
تاریخ انتشار : ۰۲ ارديبهشت ۱۳۸۴ - ۱۳:۳۲
نگاهي به رمان " شکار" ، اثر "کنزابورواوئه" ، ترجمه : اسدالله امرايي

جهل فاجعه مي آفريند

آفتاب‌‌نیوز :

 کنزا بورواوئه در 31 ژانويه 1931 در جزيره " شيکوکو " به دنيا آمد. 15 اوت 1945 هنگامي که اوئه نوجوان بود ، امپراطور ژاپن تسليم شدن کشورش را مقابل نيروهاي اشغالگر آمريکايي پذيرفت و اعلام کرد ، اين گونه بود که نيروهاي آمريکايي به دهکده کوهستاني موطن اوئه در جزيره شيکوکو وارد شدند. در سال 1945، هنگامي که اوئه وارد دانشگاه توکيو شد و براي نخستين بار جزيره شيکوکو را به قصد آن شهر بزرگ ترک کرد ، تحصيل در رشته ادبيات فرانسه را برگزيد . در آنجا بود که مجذوب نويسندگاني چون " پاسکال " ، " کامو " و سارتر شد و تحقيق درباره آثار آنها را موضوع پايان نامه دانشگاهي خود قرار داد. گرچه کنزابورواوئه دانشجوي با استعداد و درخشاني بود، اما از ديگران کناره مي گرفت. در خميره اش انزواطلبي و گوشه گيري وجود داشت و چون از لهجه ولايت خود شرمنده بود ، با لکنت زبان حرف مي زد. محل زندگي اش اتاقي بود نزديک به دانشکده و در آنجا بود که شبها به نوشتن داستانهايي پرداخت که ظرف شش ماه او را به سخنگوي يک نسل کامل از جوانان ژاپني تبديل کرد. در ماه مه 1957 مجله ادبي دانشگاه ، نخستين داستان اوئه را با عنوان " يک شغل مزخرف "منتشر کرد. رفته رفته اوئه خشم خود را از دوران اشغال کشورش توسط آمريکايي ها به رشته تحرير در آورد و داستان هايي چون " شيکو " ، " غنيمت " و " مقوله شخصي " را به چاپ رساند. داستان ديگر او به نام" فرياد آرام "در سال 1967 برنده جايزه " تانيزاکي " شد و آکادمي ادبيات سوئد ، از اين داستان به عنوان يکي از مهم ترين آثار او ياد کرد.

کنزابورواوئه در سال 1994 به خاطر به تصوير کشيدن هنرمندانه و شاعرانه سرشکستگي ناشي از شکست ژاپن در جنگ جهاني دوم و همچنين به تصوير کشيدن سياهي نوميدانه اي که پس از شکست در جنگ جهاني دوم بر جان و روان ملت ژاپن چيره شد، جايزه ادبي نوبل را دريافت کرد.

نگاه تفکر بر انگيز
بارقه دروني نوع نگاه هنري اوئه در داستان " شکار " جلوه اي تفکربرانگيز و مانا به اين اثر چند ساحتي بخشيده است. در صفحه هاي نخست داستان " شکار " خواننده ابتدا بر اين گمان مي رود که شخصيت ها ، يعني بچه هايي مثل " لب شکري " ، " راوي و برادرش " ، رفتارشان را طبق موقعيتي که بر داستان رفته رفته حاکم مي شود ، در منطقي به سامان شکل مي دهند. اما به تدريج مشخص مي شود که رفتار شخصيت ها بر خلاف جوي است که در دهکده آنها عليه اسير سياه وجود دارد و اين شايد ريشه در دنياي کودکانه آنها داشته باشد که از شفافيتي شک آميز برخوردار است. لب شکري ، با وجود تمام تلاش هاي سخت و ديرينه اي که براي گرفتن يک توله سگ وحشي از جنگل انجام داده ، در يک لحظه به سبب وحشت غريزي از غرش هواپيماي دشمن آمريکايي ، ريسمان بسته به گردن توله سگ را رها مي کند و توله سگ از چنگ او مي گريزد و لب شکري براي هميشه روياي تربيت و بزرگ کردن توله سگ را فراموش مي کند و بعد خشم و نفرت طبيعي و در عين حال نامتعارف او از هواپيما و خلبان دشمن دو چندان مي شود و هنگامي که مردم ده براي يافتن و دستگيري خلبان هواپيما که سقوط کرده ، به جنگل صنوبرها مي روند ، لب شکري رو به راوي مي کند و مي گويد: " پسر اين يک کاکا سياه است، ِک کاکا سياه درست و حسابي " و اين گونه شگفت زدگي رازآلود خود را که تصويري ديگر – منطبق با زمينه هاي ذهني يک کودک ژاپني دوران جنگ- از آمريکايي ها دارد، بيان مي کند . کشمکش بر پايه کليشه شکني در داستان، از همين جا آغاز مي شود و اين اولين گروه دروني است که خواننده را به دنبال خود مي کشاند. لفظ "کاکا سياه" که از سوي بچه ها به خلبان سياه – به يک دشمن – داده مي شود ، همان لفظي است که نژاد پرستان آمريکايي در دنيا پراکنده اند و اين در دل جنگ نشانه اي از تناقض و دغلکاري نوع آمريکايي است. در طول داستان ، لفظ " کاکا سياه " سه مرتبه تکرار مي شود ، درست در مواقعي که خط داستاني براي خواننده گروه و کشمکشي جديد را پديد مي آورد، اولين مرتبه اي که يکي از بچه ها ، سياهپوست را " کاکاسياه " خطاب مي کند ، در صفحات اول داستان يک واقعه شکل گرفته است.

شايد به سبب ضرري که دشمن به لب شکري رسانده ، به او لقب " کاکاسياه " داده مي شود، اما با پيش رفتن داستان، رفته رفته بچه ها با اسير سياهپوست که به خودي خود يک انسان است و براي دشمني و بمباران کردن خانه و زندگي انسان ها به دنيا نيامده ، دوست و مانوس مي شوند و ديگر نه او را دشمن و اسير مي بينند و نه " کاکاسياه " در عمق اين پيوند است که نمي خواهند ميرزا از شهر بيايد و خبر دهد که اسير جنگي را بايد به ارتش تحويل داد. رابطه صميمي و عاطفي و انساني که بين بچه ها ، لب شکري و سياهپوست به وجود مي آيد، تا جايي ادامه پيدا مي کند که وقتي ميرزا خبر مي آورد که اسير جنگي بايد به ستاد ارتش تحويل داده شود ، راوي تلاش مي کند که به طريقي اين موضوع را به دوست سياه و درمانده اش بفهماند و با زبان ، با حرارت و دلسوزي شروع به صحبت مي کند و جلو سياهپوست بالا و پايين مي پرد، تا حق دوستي انساني را ادا کرده باشد . سياهپوست در يک لحظه احساس خطر مي کند و وحشت زده و مستاصل گمان مي کند که مي خواهند او را اعدام کنند و تنها راه نجات موقت را در اين مي بيند که راوي را زير بغل بزند و او را به عنوان گروگان و سپر بلا به سرداب بکشاند . از نظر راوي که منطق ياس را نمي فهمد ، مرد سياه دوباره به دشمن تبديل مي شود و رابطه لرزان انساني ، يکباره در هجوم خشونت و بدبختي کاملاٌ از بين مي رود . سرانجام مردم ده در سرداب را مي شکنند و پدر راوي با شمشيري به سمت سياه و راوي مي آيد. سياه ، دست راوي را روي سرش سپر بلا مي کند، ولي نفرت کور زاييده از جنگ ، آن قدر پليد است که دست راوي زير تيغه تيز شمشير پدرش خرد مي شود و فرق سر سياهپوست هم شکاف مي خورد. وقتي راوي پس از بيهوشي چشم باز مي کند ، دستش را باند پيچي شده مي بيند و از برادرش مي شنود که بچه ها براي سوزاندن جنازه سياه ، هيزم و خرده چوب جمع مي کنند. ميرزا هم در انتهاي داستان از روي سورتمه اي که بچه ها با بال هواپيما درست کرده اند ، نقش زمين مي شود و به گونه اي پوچ و معنا باخته مي ميرد و اين فرجام داستان است که زير لايه اي ساده ، چهره منحوس ، چند ساحتي و پيچيده واقعيت و موقعيت جنگ را نشانه مي رود .

نگاه فلسفي و پرداختي عميق

"کنزابورواوئه" در داستان " شکار " ، با رجوع به واقعيت ها ، از ديدگاه فلسفي – هنري خود ، جنگ را به تصوير مي کشد. لايه بيروني در داستان ، معطوف به رابطه اي است که بين بچه ها و عده اي از بزرگسالان ده با اسير سياهپوست برقرار مي شود و در اين ميان ، علاوه بر اشاره به رابطه عاطفي و کودکانه بچه ها با خلبان سياهپوست که بر محور ابتدايي انسان برقرار مي شود ، مي توان به عنوان نمونه بر ويژگي رابطه اي که بين ميرزا و سياهپوست پديد مي آيد تامل کرد. ميرزا به منظور تشکر از سياهپوست که پاي مصنوعي معيوب شده او را تعمير کرده ، به او سيگار مي دهد و سياهپوست در جواب ميرزا ، پيپ سياه براقي از جيب شلوار نخي اش درمي آورد و به او مي بخشد، ميرزا دستپاچه ، خنده اي غمبار تحويل سياهپوست مي دهد و بچه ها از خنده ريسه مي روند، ولي اين تمام آن اتفاق پنهاني نيست که در داستان رخ مي دهد . کشته شدن سياهپوست توسط پدر راوي ، داستان را به پاياني فاجعه بار مي کشاند . در متن اين فاجعه ، خرد شدن استخوان ظريف دست راوي به وسيله شمشير پدرش که لابد شمشير سوء تفاهم است ، چه تفسيري دارد ؟ آيا اين درست همان بزنگاه شومي نيست که مي توان از آن به عنوان گوشه اي از منطقه عفوني توحش مدرن ياد کرد؟ پدري به خاطر نابود کردن دشمني که تا چند روز پيش همه ظرفيت هاي ممکن دوست بودن را در اندازه هاي مرتعش انساني به ظهور رسانده، ناچار مي شود انگشتان دست فرزند خود را زير ضربه شمشير ژاپني خرد کند . چهره پليد جنگ به مثابه يک موقعيت فاجعه بار در اينجا به خوبي کارکرد داستاني عميقي مي يابد. اين موقعيت ، رابطه ظريف و اعتلا يابنده اي را که ميان چند انسان ساده وجود داشته را زير سنگيني و ثقل تاريک و خوفناک خود ، در هم مي شکند و درون زشت و کريه خود را نشان مي دهد . در انتهاي داستان ، خواننده با يک فضاي سرد و ناراحت کننده روبه رو مي شود ، که همانا به مثابه پس لرزه هاي ضربه کشته شدن اسير سياهپوست است. نويسنده غلبه موقعيت شرآفرين را بر روابط انساني و عاطفي ، بسيار هنرمندانه به تصوير مي کشد و مي گويد که با وجود تمهيد ظزفيت هاي انساني در داستان، چگونه جهل و نفرت کور مي تواند فاجعه در پی فاجعه بيافريند.

سرزمين اساطيري

مطمئناٌ آرزوي رسيدن به وطني اساطيري همواره در درون" اوئه " وجود داشته و حتي زماني که به سخنان امپراتور ، با صداي انساني فاني گوش مي داده ، اين آرزو همواره با حس عداوت جويي در او پرورش يافته و اين قطعاٌ در داستان " شکار " که يکي از داستان هاي درخشان اوست، مشهود است. در داستان " شکار " آيين ها و آداب کهن ، همان چيزهايي است که ريشه در اساطير دارد . اينجا تنها نقطه اي از روايت داستان است که راوي بايد پا از چهارچوب زمان و وقوع داستان بيرون بگذارد و براي انتقال و توصيف حال به گذشته بازگردد. چون اسطوره فقط در خاطر موجوديت دارد، آن هم در عهدي کهن پيش از آغاز تاريخ و هرگز آزمودني و تجربه کردني نيست. به هر تقدير در سالهاي اخير ، اين دهکده کوهستاني اساطيري ، محصور با جنگلي کهن ، جايگاهي بس ويژه در تخيل " کنزابورواوئه " پيدا کرده است و داستان " شکار " در چنين دهکده اي مي درخشد.

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین