آفتابنیوز : * راههايى به تفكر فلسفى (درآمدى به مفاهيم بنيادين) / يوزف مارى بوخنسكى. ترجمهى پرويز ضياء شهابى.-آبادان: نشر پرسش، 1380، 120 ص. شابك 4-50-6629-964
فلسفه چيست؟ اين پرسشى است كه نه تنها براى ناآشنايان فلسفه مطرح مى شود، بلكه فيلسوفان بزرگ نيز خود را با اين پرسش روبرو مىبينند. از همين روست كه برخى از فيلسوفان حتى در دورهى پختگى به اين پرسش بازگشتهاند و آثارى در اين زمينه به رشتهى نگارش كشيده اند. كتاب راههايى به تفكر فلسفى، كه در اصل گفتارهايى بوده است كه فيلسوف فقيد سوئيسى لهستانى الاصل، يوزف مارى بوخنسكى (1995- 1902م) در راديوى بايرنِ آلمان رانده است، مى كوشد در 10 برنامهى راديويى نيم ساعته، كه اكنون به صورت كتاب در دست ماست، راه هايى به اين پرسش بنيادين و انديشيدن فلسفى بگشايد. ويژگى مهم كتاب اين است كه قصد فلسفهآموزى ندارد، بلكه بر آن است تا فلسفهورزى را به خواننده نشان دهد. بسيارى از كتابهاى قطور فلسفى هستند كه انبوهى از اطلاعات فلسفى را در خود گنجانده اند، اما خواننده پس از مطالعهى آنها كمتر قادر است تا خود فلسفى بينديشد و فلسفه ورزى كند، زيرا فلسفه آموختن و فلسفه آموزاندن به غير از فلسفهورزى و فلسفى انديشى است. مىتوان انبوهى از اطلاعات فلسفى را در ذهن انبار كرد، اما در مواجهه با مسائل گوناگون، فلسفى نينديشيد. مترجم فاضل كتاب، آقاى ضياء شهابى به درستى به اين موضوع اشاره دارد:
درميان آوردن اين پرسش كه «فلسفه چيست؟»، ... درآمد فلسفهورزى است كه آن را با فلسفهآموزى (در دو معناى تعلّم فلسفه و تعليم آن) يكى نبايد گرفت. بايستهى فلسفهورزى پُرسندگى است. فلسفهآموزى فراگيرى پاسخهايى است به پرسشهايى بى آنكه حالِ پرسندگى، مقام فراگيرنده گردد. (ص 5)
كتاب راههايى به تفكر فلسفى به جاى آن كه خوانندهى تازهكار را با انبوهى از نامها و فلسفهها گيج كند، مىكوشد تا در موضوعات و صفحاتى محدود و با زبانى ساده و منطقى خواننده را درگير پرسش هاى بنيادين فلسفى كند و دلايلى بر رد و اثبات برخى نظرگاههاى فلسفى بياورد. بوخنسكى 10 موضوع زير را براى منظور خود برگزيده است:
1- قانون، 2- فلسفه 3- شناخت، 4- حقيقت، 5- تفكر، 6- ارزش، 7- انسان، 8- وجود، 9- جامعه و 10-مطلق.
براى معرفى كتاب، يكى از مهمترين فصل هاى كتاب، فصل فلسفه (صفحات 24 تا 33)، را برگزيدهام تا خواننده ضمن آشنايى با روش مؤلف، نصيبى هم از موضوع برده باشد.
نويسنده در ابتداى اين فصل ادعايى مى كند كه شايد براى افراد ناآشنا به فلسفه غريب بنمايد. او مى گويد كه فلسفه از امورى نيست كه تنها به اهل فن، يعنى فيلسوفان و فلسفه دوستان، اختصاص داشته باشد. كم و بيش هر كس در زندگى خود بارها پرسش هايى فلسفى از خود كرده است. از همين روست كه پرسش «فلسفه چيست؟»، پرسشى است كه به همهى ما مربوط مى شود. با اين حال اين پرسش، يكى از دشوارترين پرسشهاى فلسفى است. كمتر كلمهاى وجود دارد كه مانند فلسفه بر اين همه معناهاى گوناگون دلالت كند.
فلسفه به نظر راسل مفهومى است جمعى كه دلالت دارد بر هر آنچه كه نتوان آن را به شيوهى علمى بررسى كرد. راسل و ديگر پوزيتيويستها معتقدند كه در نزد ارسطو فلسفه هممعناى علم بود. پس از ارسطو، علوم خاص مانند پزشكى و فيزيك (طبيعيات)، روانشناسى و منطقِ صورى از آن جدا شدند. بنابراين فلسفه در حال حاضر به نظر اينان شامل امورى مىشود كه نمى توان به طور علمى در بارهى آن ها سخن گفت. مؤلف كتاب مىكوشد تا نظر راسل را از نزديك بنگرد و شكهايى در درستى آن بيندازد:
1- اگر چنان باشد كه اين فيلسوفان مىگويند، با وجود رشد سريع علوم مىبايست امروز فيلسوفانِ كمترى داشته باشيم تا هزار سالِ پيش، كه به يقين چنين نيست. امروز هم شمار فيلسوفان و هم شمار موضوعات فلسفى به مراتب بيش از زمان ارسطوست كه علم در آغاز راه بود. ما در اين قرن پرسش هايى به مراتب بيشتر از آنچه يونانيان داشتند، مطرح مىكنيم.
2- درست است كه با گذشت زمان رشته هاى علمى رفته رفته از فلسفه جدا شده اند، اما بعد از جداشدن هر شاخهى علمى از فلسفه، رشتهاى فلسفى جاى آن را مىگيرد. ما امروز با فلسفههايى مانند فلسفهى فيزيك، فلسفهى رياضى، فلسفهى منطق، فلسفهى حقوق، فلسفهى تاريخ و ديگر «فلسفههاى مضاعف» روبرو هستيم كه اين خود نشان مىدهد كه پيشرفت علوم، فلسفه را نه تنها از بين نبرده است، بلكه آن را زنده تر و قوىتر ساخته است.
3- برخى از طرفداران علم منكر فلسفهاند. بايد پرسد آنان اين ادعا را به نام چه ديسيپلين و علمى عنوان مى كنند؟ از سوى ديگر، به قول ارسطو، انسان يا بايد فلسفهورزى كند يا نبايد. اگر نبايد فلسفهورزى كند، بايد به نامِ فلسفهاى اين كار را نكند. پس حتى اگر نبايد فلسفهورزى كرد، باز هم بايد كرد. چه قدر ادعاى فلسفه ستيزان خندهدار است! برهان هاى قاطعِ فلسفى مىآورند تا نشان دهند كه فلسفه وجود ندارد.
حاصل آن كه نمى توان پذيرفت كه فلسفه تنها يك مفهوم جمعى و عنوان كلى براى مسائل ناپخته است. بوخنسكى پس از بحث با پوزيتيويست ها، ادعاهاى اگزيستانسياليست ها را مطرح مىكند. بايد خاطرنشان كرد كه گفتارهاى راديويى بوخنسكى در سال 1958 ايراد شده است و اين دو جريان فلسفى بر تفكر آن زمان حاكم بودند. شايد اگر مؤلف قرار بود در زمان ما سخن براند، به گونهاى ديگر مى گفت. با اين حال اين نكته از ارج و اهميت كتاب نمى كاهد، زيرا موضوع بر سر دليلآورى فلسفى و راه هاى انديشيدن است.
بر وفق رأى دستهى دوم، فلسفه ورزى يعنى پژوهيدن ولى نه با عقل، بلكه به شيوه اى كم و بيش «غيرعقلى». از اين دسته برخى بر اين هستند كه اساساً فرقى ميان فلسفه و آثار ادبى (مانند شعر و داستان) نيست. كسانى ديگر فلسفه را تفكرى ميان علم و موسيقى مى دانند. نويسندهى كتاب راههايى به تفكر فلسفى چندين دليل در تأييد آراى اين دسته ذكر مىكند:
1- نخست اين كه در بررسى پرسشهاى نهايى بايد چون شاعران، همهى قوتها و استعدادهاى خويش، از جمله احوال و احساسات و اراده و تخيل را به كار گرفت.
2- دادههاى بنيادين فلسفه اساساً در دسترسِ فهم (يا عقل) انسانى نيست. بايد آنها را به هر وسيلهى ديگر كه هست دريافت.
3- هرچه فهم انسانى به آن پى برد، يا به اين علم تعلق دارد يا به آن علم. پس براى فلسفه چه مىماند به جز همين تفكر شاعرانه در آنچه نزديك به سرحدّ عقل است يا حتى بيرون از حدّ آن.
بوخنسكى سپس مىكوشد دلايلى در نقد آراى دستهى دوم بياورد. سخن را با جملهى مشهور ويتگنشتاين آغاز مى كند كه گفت: «در بارهى آنچه از آن سخن نمىتوان گفت، خاموش بايد بود» (Wovon man nicht sprechen kann, darüber muss man schweigen). به نظر نويسندهى كتاب، منظور ويتگنشتاين از «سخن گفتن» (sprechen) سخن گفتن بخردانه و منطقى، يعنى تفكر كردن است. آنچه بهوسيلهى بهنجارِ شناخت، يعنى به ادراكِ عقلى شناخته نشود، به هيچ وجه ديگر در ادراك در نمىآيد. انسان فقط دو روش در شناخت چيزها مىشناسد: يكى آنكه برابرايستا يا موضوعِ شناخت را بى واسطه به حس يا به عقل دريابد، و ديگر آنكه آن را از شناخت قبلى استنتاج كند. و اين هر دو كار عقل است. از اين كه انسان چيزى را دوست مىدارد يا از چيزى بدش مىآيد، جز احساسِ شادى يا اندوه چيزى ديگر بر نمى آيد. اگر به تاريخ فلسفه نگاه كنيم، خواهيم ديد كه از يونان باستان تا امروز، كار فيلسوفان توضيح واقعيت بودهاست. اما توضيح عبارت است از گزارش يا تفسير يا تعبير بخردانهى موضوع كه اين خود كار عقل است. فيلسوف كسى است كه بخردانه مىانديشد، كسى است كه مىكوشد به جهان و زندگانى وضوح و روشنى- يعنى نظم- ببخشد . نظم بخشى اما جز كار عقل نيست. از ديدگاه تاريخى، فلسفه همواره كوششى بوده است عقلى و علمى، آموزه يا نظريه (Lehre) بوده است و نه سرايش ادبى (Dichtung). اينكه افلاطون و آگوستينوس و ژان پل سارتر قريحهى ادبى داشته اند، تغييرى در اين نتيجهگيرى نمى دهد.
اما اگر فلسفه علم باشد، پرسشى كه باز پيش مىآيد، اين است كه علم به چه چيز؟ عالَمِ جسمانى را در فيزيك مىپژوهند و عالم حيات را در زيستشناسى، عالم آگاهى را در روانشناسى و جامعه را در جامعهشناسى. پس براى فلسفه چونان يك علم چه مى ماند؟ منطقهى پژوهش فلسفه چيست؟ حوزههاى مختلف فلسفه به اين پرسش پاسخ هاى مختلف داده اند كه بوخنسكى از ميان آنها چهار پاسخ را ذكر كند:
1- شناختشناسى: ساير علوم چيزها را مىشناسد، فلسفه خودِ شناخت را مىپژوهد، فلسفه از امكان شناخت، مبادى و مرزهاى آن پرسش مى كند.آيا شناخت به عالم خارج ممكن است؟ چگونه ممكن است؟ به چه وسيله ممكن است؟ شناخت و به تبع آن عقل انسانى داراى چه محدويت هايى است؟ كانت و پيروانش از اين دسته اند.
2- ارزشها. در علوم آنچه هست يا وجود دارد بررسى مىشود، اما فلسفه آنچه بايد باشد، موضوع پژوهش خود قرار مىدهد. نوكانتيان و عدهاى از فيلسوفان معاصر فرانسوى از اين دسته اند.
3- انسان (از آن روى كه شرط و اصل و اساس هر چيز ديگر است). انسان را با هرچه هست، نسبتى است كه در هيچ علم، حتى علوم انسانى مورد توجه قرار نمى گيرد. فلسفه اين نسبت را و به تبع آن انسان را وجهه نظر خود قرار مى دهد. بسيارى از اگزيستانسياليستها چنين مى انديشند.
4- زبان. ويتگنشتاين مى گويد: «جملهى فلسفى وجود ندارد. آنچه هست، جز توضيح جملهها نيست». فلسفه، زبانِ علومِ ديگر را از حيث ساختار بررسى مىكند. اين آموزهى ويتگنشتاين و پوزيتيويست هاى منطقى معاصر است.
پيروان اين چهار رأى گاهى يكديگر را قبول ندارند و بر همديگر مهر باطل مى زنند كه مابعدالطبيعهپردازند، و مابعدالطبيعه يا متافيزيك در نظر آنان بى معناست و مابعدالطبيعهپرداز تنها صوت بيرون مى دهد، اما چيزى نمى گويد.
بوخنسكى در انتهاى گفتار رأى راسخ خود را با شنونده/خواننده در ميان مىگذارد. به نظر او چسبيدن به اين يا آن برداشت از فلسفه نابجاست. خردمندانه آنست كه بگوييم كه فيلسوفان بايد هم از مسألهى شناخت بحث كنند، هم از مسألهى ارزشها، هم از انسان و هم زبان. اما مسائل فلسفه تنها به اين مسائل محدود نمى شود. چه كسى برهان آورده است كه فلسفه را مسألهاى وراى اين مسائل نيست؟ البته گاهى فلسفه به همان مسائلى مىپردازد كه علم، اما همانطور كه گفته شد، بين آنها فرق بسيار است، هر چند كه نمى توان همه جا خط روشنى ميان آنها كشيد. مثلاً در قرن حاضر تحقيق در مبادى رياضيات، پژوهشى است بى شك فلسفى، ولى آن را از پژوهشهاى رياضى منفك نمى توان كرد. آنچه كه مهم است اين است كه فلسفه به مبادى نظر مى كند، از ريشهها مىپرسد و در آنها چون و چرا مىكند. آنجا كه علوم كار را تمام شده مىدانند و دست از كار مىكشند، فلسفه تازه آغاز به پرسش مىكند. همانطور كه گفته شد، كارِ علم، شناخت چيزهاست. فلسفه مىپرسد، شناخت چيست؟ كشف قانونها بر عهدهى علوم است، فلسفه مىپرسد، قانون چيست؟ سياستمدار و مردم كوچه و بازار از معنا و مقصد دم مىزنند، فيلسوف مىپرسد، به راستى از اين الفاظ چه معنا بايد خواست؟ پس فلسفه علمى است ريشهاى يا راديكال، به ريشه ها و مبادى مىپردازد و از علوم ديگر ژرفكاوتر است. آنجا كه علوم ديگر رضايت مىدهند و از تحقيق بيشتر دست مىكشند، فلسفه دستبردار نيست و مىخواهد باز هم بپرسد و ژرفتر بپژوهد. هيچ علمى مبادى خود را مورد پرسش قرار نمى دهد، اما فلسفه هم مبادى ساير علوم و هم حتى مبادى خود را به پرسش مىگيرد. به همين خاطر است كه فلسفه علمى به غايت دشوار است. علمى است كه در آن از هرچه هست پرسش مىشود. در فلسفه هيچ روشى، هيچ سنتى از اعتبارى مطلق برخوردار نيست. از همين روست كه اين همه آراى متضاد در ميان فيلسوفان مىبينيم. اما اگر چه فلسفه علمى دشوار است، اما به رغم دشوارىهاى عظيم آن يكى از زيباترين و اصيل ترين و والاترين چيزهاست.
در باره مؤلف
مؤلف كتاب، يوزف مارى بوخنسكى، در سال 1902 در لهستان چشم به جهان گشود. نخست حقوق و اقتصاد و سپس فلسفه و الهيات خواند. كشيشى كاتوليك يعنى انسانى به تمام دينى بود. در دانشگاه فريبورگ سوئيس كرسى استادى فلسفه داشت. در چندين دانشگاه معتبر آمريكا و اروپا درس فلسفه و منطق داد و در سال 1995 چشم بر جهان بست. در سال1352 از بوخنسكى كتاب «فلسفه معاصر اروپايى» توسط زنده ياد شرفالدين خراسانى از آلمانى به فارسى ترجمه شد. سپس دكتر محمد رضا باطنى كتاب راههايى به تفكر فلسفى را از روى ترجمهى انگليسى آن و با نام «مقدمهاى برفلسفه» در سال 1361 به فارسى ترجمه كرد. ترجمه آقاى پرويز ضياء شهابى، ترجمهاى ديگر از اين كتاب است كه از اصل آلمانى آن صورت گرفته است.
نگاهى به ترجمه
اهل فلسفه پيشتر با مترجم فاضل كتاب، آقاى پرويز ضياء شهابى، از طريق دو كتاب بسيار سودمند ايشان، «درآمدى پديدارشناسانه به فلسفهى دكارت» (تهران: هرمس، 1377) و ترجمهى كتاب مارتين هيدگر به نام «سرآغاز كار هنرى» (تهران: هرمس، 1379) آشنا هستند. هر دوى آن كتاب ها و نيز اين كتاب اخير نشان مى دهد كه با مؤلف و مترجمى بسيار آگاه به فلسفه و مسلط بر زبانهاى فارسى و آلمانى روبرو هستيم. كتاب راههايى به تفكر فلسفى اگر چه كتابى است كم حجم و كوچك و براى آشنايى مقدماتى با فلسفه منتشر شده است، اما اين همه باعث نشده است كه مترجم محترم كار ترجمه را سرسرى بگيرد و در برگرداندن دقيق و درست آن به زبان فارسى سختگير نباشد. او در مقدمهى خود متذكر شده است كه بناى كار ترجمه را بر سه قاعدهى زير نهاده است:
1- نخست كوشيده است تا معنى هر عبارت را تمام دريابد.
2- سپس سعى داشته است كه ضمن اهتمام به «پاس داشتنِ پارسى» در مقام گزاردِ حقِ معنى، دقيقهاى فروگذار نگردد.
3- پس از حصول يقين و اطمينانِ خاطر، از به جاى آوردن آنچه شرط دو قاعدهى پيشين است، برهرچه مانندهتر كردنِ ترجمه به اصل همت نهاده است. (ص 6)
بايد اعتراف كرد كه مترجم به تقريب هميشه در ترجمهى خود به اين سه قاعده وفادار مانده است. كمتر موردى در ترجمهى ايشان پيدا مىشود كه با اصل آلمانى آن مطابق نباشد و يا با زبانى ساختگى و بيگانه با روح زبان فارسى برگردانده شده باشد. ضمن پاسداشت زحمات ايشان در كار ترجمه، در زير به برخى نكات اشاره مىرود، كه البته اين نكتهها از قدر و قيمت كار ايشان نمىكاهد.
1- كتاب بوخنسكى در اصل گفتار راديويى بوده است و متن آلمانى آن هم به زبانى ساده و روان و نزديك به گفتار تدوين شده است. ترجمهى مترجم محترم اين ويژگى متن اصلى را ندارد. علت اصلى آن البته بيشتر به طبيعت زبان فارسى، فاصلهى بسيار ميان زبان گفتار و نوشتار فارسى و گنجينهى ناچيز فلسفى در زبان ما باز مىگردد. با اين حال نثر ويژه آقاى شهابى، كه البته در عين حال زيبا هم هست، در اين دورى مؤثر بوده است. از آن جملهاند: «سرانجام افلاطونيانِ قح ... برآنند كه انسان، به تعبير معاندى طعنهزن، فرشته اى است كه در ماشينى خانه دارد.»، « اين راه حل از آن مادهانگارى درواخ است.»، كه قُح و درواخ كه برابر streng آلمانى آمده است، نه تنها در زبان گفتار، بلكه حتى در زبان نوشتار كنونى به كار نمى رود.
2- مترجم كاملاً به برابرهايى كه براى مفاهيم آلمانى مىگذارد، آگاه است. به عنوان نمونه او براى Ontologie معادل «هست شناسى» و نه «هستى شناسى» را نهاده است (ص 87). به واقع اين كلمه در لفظ به معناى هستىشناسى نيست، بلكه هست يا هستندهشناسى است. اما اين اصطلاح در فلسفه به معناى هستى شناسى يا وجود شناسى به كار مى رود. به همين خاطر است كه مؤلف در ص 88 مى گويد كه در انتولوژى غالباً از هستى سخن مىرود، هر چند كه او خوش دارد كه بيشتر در بارهى هست (موجود) سخن بگويد تا در بارهى هستى (وجود). از سوى ديگر خود مترجم در ص 46 صفت انتولوژيك را هستى شناختى ترجمه كرده است و نه هست شناختى.
3- گاهى در تايپ متن فارسى خطايى رخ داده است كه معناى جمله را دگرگون مىكند. در ص 30 آمده است كه «فلسفة زبان علومِ ديگر را از حيث ساختار بررسى مىكند»، حال آن كه در اصل آلمانى «فلسفه، زبانِ علومِ ديگر را از حيث ساختار بررسى مىكند» است.
4- مؤلف در متن آلمانى برخى از واژه ها را به صورت مورب نوشته است و با اين كار خواسته است بر روى آن ها تأكيد كند. در چاپ فارسى همه جا اين تأكيدات نويسنده رعايت نشده است، مانند ص 28 بر روى آموزش ( كه شايد بهتر باشد آن را آموزه ترجمه كرد) و در ص 29 بر روى كلمات سرايش و بايد.
5- در برخى جاها قاعدهى سوم مترجم به دقت رعايت نشده است. به عنوان مثال در ص 30 «جزم انديش و نافيلسوف» آمده است، حال آن كه در اصل «منسوخ و نافلسفي» (überholt und unphilosophisch) است.
البته اين ها نكاتى نيستند كه بتوانند از قدر و قيمت ترجمهى دقيق و استوار آقاى پرويز ضياء شهابى بكاهند. اگرچه ايشان در مقدمه خود بر كتاب اظهار تأسف كرده است كه چرا عمر را بر سر ترجمه و نه تأليف نهاده است، اما خواننده فارسى زبان بايد خرسند باشد از اين كه يكى از اهل فن كتابى چنين موجز و پرمحتوا را بر گنجينهى فلسفى زبان فارسى افزوده است. اميدوارم كتاب ديگر بوخنسكى به نام Die zeitgenössischen Denkmethoden (روشهاى تفكر معاصر)،كه در آلمان بارها و بارها تجديد چاپ شده است، به قلم ايشان جامه زبان پارسى بپوشد.