آفتابنیوز : و جالب اينجاست كه سهراب در دقايق آخر حيات خود به پدر پند مي دهد كه گريستن و موي سر كندن سودي ندارد:
از اين خويشتن كشتن اكنون چه سود/ چنين رفت و اين بودني كار بود
واژه «خويشتن كشتن» سهراب گويي چون تيري جان رستم را مي آزرد ولي چه سود كه رستم را ياراي ترميم اين زخم نيست، زيرا وي «گرامي تر خود بيازرده بود» و ديگر گويي نه دل دارد و نه تن، چون مي داند نبرد او با سهراب بدترين نبرد و كشتن او نيز پادافره و تاوان سختي دارد.
اگر رستم در ابتداي مبارزه رخصت مي داد كه سهراب جوان، او را بهتر بشناسد شايد پاداشي چنين خونين از نبرد خود نمي گرفت. سهراب سراپا عشق ديدار پدر را داشت و رستم مدام تمرد مي جست و نشاني به خطا مي داد. عشق درون سهراب او را بر آن مي داشت كه پدر را بر سر عقل آورد و تهمتن از اصرار و ابرام خود براي پيكار دست بردارد زيرا هم عقل سهراب او را ياري مي كند و هم احساس، غريزه، مهر فرزندي و شايد ترديدي كه به يقين نزديك مي شود به او حكم مي كند كه اين «گو» كه نشاني از نژاد «گردان» دارد بايد رستم باشد، دل سهراب گواه خوبي است، اما دريغ كه در آن سوي رستم «گوهر» و «جوهر» خويش را فراموش مي كند، سهراب به او مي گويد:
ز كف بفكن اين گرز و شمشير كين/ بزن جنگ و بيداد را بر زمين...
به پيش جهاندار پيمان كنيم/ دل از جنگ جستن پشيمان كنيم
بمان تا كسي ديگر آيد به رزم/ تو با من بساز و بياراي بزم
دل من همي با تو مهر آورد/ همي آب شرمم به چهر آورد
همانا كه داري ز گردان نژاد/ كني پيش من گوهر خويش ياد
اما گويي رستم گوش نيوشايي ندارد تا اين پيغام سروش را بشنود و جان خود از اندوه رها سازد، در عين حال كه راه كتمان پيش مي گيرد و ادعا مي كند كه فريبكار نيست ولي فريبكاري مي كند و «كودك نارسيده» و «ارجمند» را فريب مي دهد:
بسي گشته ام در فراز و نشيب/ نيم مرد گفتار و بند و فريب
ولي سهراب همان «كودك ارجمند» براي آن به ميدان آمد تا پدرش را بشناسد و ضمن آن كه نيت او كامروايي پدر و اتحاد با رستم است. سهراب در پي بازجستن اصل خويش است. از اين كه سال ها از آن- اصل- دور بوده پريشيده خاطر است حال مي خواهد به «وصل» خود نايل آيد:
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش/ بازجويد روزگار وصل خويش
سهراب اگر رستم را بيابد مي خواهد همزمان دو كار انجام دهد: اول رستم را بر «گاه كاووس» بنشاند و ديگر «بگيرد سر تخت افراسياب» و اين دو ميسر نيست مگر آن كه پدر را بشناسد و با هم وحدتي را تشكيل دهند كه بنياد حكومت شاهي توران و ايران را از بن بركنند.
از نظر سهراب هم حكومت كاووس و هم پادشاهي افراسياب بر حق نيست و بايد اين از سرير قدرت به زير آيند. اما رستم چنين تصوري ندارد حتي تا آخرين لحظه و در بدترين زمان ممكن از كاووس شاه نوشدارو مي طلبد، رستم هنوز اميد دارد كه پادشاه حلال مشكلات و دواي درد است. حضور رستم در اين پيكار به خواهش و ابرام پادشاه بود و او براي صيانت از كيان پادشاه و حيثيت ملي اين نبرد خونين را به راه مي اندازد.
اما سهراب گرچه از سوي افراسياب تحريك شده بود ولي در خيال خود ميل نابودي شاه توران را داشت و اين وجه از هدفش جنگ را مقدس تر و والاتر ساخته بود. انگيزه سهراب عالي و والاست، بنيان فكني ريشه هاي ستم، يعني نابودي همزمان كاووس و افراسياب و از ديگر سو هدف اتحاد ايران و توران را در سر دارد، سرزميني كه از يك پيكر بوده و بر اثر خام انديشي هاي افرادي چون افراسياب دوپاره شده و سال ها جنگ و خونريزي در آن رواج دارد. سهراب مي خواهد سال ها دشمني و كينه را كه كاووس و افراسياب عامل آن هستند از دل ها بزدايد و طرحي نو و جهاني نوين را بسازد. كاري كه قبل از آن «سياوش»- كه او نيز دست پرورده رستم بود- قصد چنين همپيوندي و آشتي را داشت ولي آن پيك صلح و دوستي نيز با خدعه و دسيسه بدخواهان از پاي درمي آيد و آتش كينه همچنان مشتعل مي ماند.
فردوسي چندين بار در متن شاهنامه با طرح داستان هايي كه آن هم صحنه هايي از وصلت است نشان مي دهد كه مي خواهد پيوندهاي آشتي و دوستي را بين ايران و توران برقرار سازد ولي چه سود كه همه اين تلاش هاي صلح آميز با دسيسه هاي فتنه گران به نبرد و جنگ تبديل مي شود و كينه ها و دشمني ها ماندگار مي ماند.
سهراب اگر موفق مي شد رستم را بر سر عقل مي آورد موازنه قدرت كاملاً تغيير مي كرد و آنگاه صفحه جديدي در تاريخ ايران و توران گشوده مي شد.
سهراب در شك است و نگران كه اين پهلوان گوهر واقعي خود را نشان نمي دهد اما اگر مي شد كه دل سخت پير جنگجو را از جنگ طلبي پشيمان مي كرد آنگاه سهراب كامياب ترين مرد ميدان و رستم خوش شانس ترين قهرمان حماسي مي بود اما رستم گرچه دلي سنگين دارد ولي خود از نفس نبرد مردد است و از آن بيم دارد كه مبادا اين كار اهريمن باشد كه چنين فتنه اي را آفريده تا شور و غوغا و محشري درگيرد:
به دل گفت كه اين كار آهرمن است/ نه اين رستخيز از پي يك تن است
اين ترديد رستم چنان گذرا بود كه نتوانست كمكي به او كند و وي در جهل خود ساخته اش ماند.
در اين ميدان سهراب در هر صورت جوان است: هم به بازو و هم به خرد. خرد ولي با اشتياق و استادانه گاهي تعبيرات كودكانه سهراب را مي پذيرد و ضمن آن در ميداني چنين كه رزم پدر و پسر است و بايد «مهر» حاكم باشد، هم از جانب رستم و هم از سوي سهراب «مهر» بعد از كشمكش هاي فراوان جاي خود را به كينه مي دهد و سهراب غره نيروي جواني خود و رستم مغلوب فتنه و انديشه نابكار خويش به جنگ و نبرد رضايت مي دهند يعني خرد در اين پيكار رنگ مي بازد و كودكي و پيري فترت اصلي خود را نشان مي دهند:
از اين دو يكي را نجنبيد مهر/ خرد دور بود مهر ننموده چهر
فردوسي در ميان پيكارهاي رستم با رقباي او معمولا خردمندانه با واژه هاي خاص جانب رستم را مي گيرد ولي در اين داستان گويي دل به مهر سهراب دارد و با هر زباني شده مهر و عشق خود را به سهراب افزون تر نشان مي دهد و حتي مي توان گفت عشق خود را از رستم دريغ مي كند. فردوسي در شاهنامه به صراحت از جوانمردي، صداقت، يكرنگي و درستكاري دفاع مي كند و از هر كس كه به اين اصول پايبند نباشد- حتي رستم- تبري مي جويد. وي سهراب را كه در اين پيكار به نوعي نماينده افراسياب است، جان رستم مي داند ولي بيشتر از رستم به او علاقه مند است. حتي اين اجازه را به خود مي دهد كه از زبان سهراب «باره» (اسب) رستم را- كه در هيچ جايي بدين گونه هجو نكرده بود- خوار و زبون شمارد: بخنديد سهراب و گفت اي سوار/ به زخم دليران نه اي پايدار
به رزم اندرون رخش گويي خر است/ دو دست سوار از همه بدتر است
فردوسي تعريف و تمجيدها از سهراب را چنان پرمايه و مغزدار بيان مي كند كه جاي ترديدي در عشق و علاقه اش به سهراب باقي نمي گذارد. وي تعريف ها از زبان ديگران حتي از زبان رستم در مدح و رثاي سهراب به نظم درمي آورد كه خواننده كمتر شائبه طرفداري او را دريابد. رستم در توصيف سهراب مي گويد:
به بالا ستاره بسايد همي/ تنش را زمين برگرايد همي
شايد اين بيت بار حسي پدرانه داشته باشد ولي رستم آنچه را كه ديده بود بر زبان آورد و اين هنر فردوسي است كه رستم را به نوعي به اعتراف وا مي دارد. علاوه بر اين صفت هايي كه به سهراب نسبت داده مي شود فردوسي آنها را براي بزرگي و قدرت، زيبايي و توانايي سهراب به كار مي گيرد. مانند: «شير بيداردل»، دلير جوان، سرافراز، شير اوژن، شير مرد، نبرده جوان، تخمه پهلوان، خردمند، كودك ارجمند و... اما از آن سوي وقتي كه مي خواهد صفت هاي رستم را در اين ميدان- از زبان ديگران- بازگو كند ناخرسندي خود از تهمتن را كتمان نمي كند. مانند: «بدخو»، «سنگدل»، «پيركانا» و...
اين تعابير و توصيف ها در واقع ترسيم فضايي است كه شاعر تمايل دارد در صورتي كه ممكن باشد اين دو را به «مهر» و شفقت درآورد ولي از طرف ديگر فردوسي مي خواهد از تمثال رستم انساني بيافريند كه با تمامي وجوه بارز اخلاقي و انساني اما گاه چنان دچار تناقض و تضاد در درون خويش مي شود كه هيچ چيزي را ياراي آگاه كردن وي نيست و به اين ترتيب با زيركي خاصي رستم را گام به گام به سوي خطا پيش مي برد. همه عوامل شناخت رستم را از پيش پايش برمي دارد تا ضمن گره سازي هاي فراوان داستان، خطاكاري رستم را هم تصوير كند.
برخي از نيروهاي سپاه توران مي دانند كه سهراب پور رستم است و خود رستم نيز نشانه هايي از خود و جدش را در سهراب مي بيند ولي شناخت ناقص او از خود و واقعيت نيت سهراب، موجب نابودي او و پسرش مي شود.
در اين ميدان گفت و واگفت هاي مهربانانه و دوستانه- بالاخص از جانب سهراب- كارگر نمي افتد و هيچ نشاني از مهر و دوستي- خصوصا از سوي رستم- نيست هرچه كه سهراب سر گشودن اين كلاف مبهم و سردرگم را دارد، رستم گره سازي كرده و كلاف را پيچيده تر مي كند. خرد در ميانه ميدان رنگ مي بازد و دو انساني حماسي، هر دو عملي ضدحماسي و قهرماني انجام مي دهند.
سهراب كه در هنگامه نبرد بايد با نيرو و توانايي اش رقيب را فراچنگ آورد با عشق و مهر فرزندي به پير جنگجو شفقت مي كند و او را رها مي سازد. اگر سهراب سينه رستم را مي دريد، گرچه داستان روند واقعي خود را طي مي كرد و تراژدي ديگري شكل مي گرفت ولي چون سهراب ادامه رستم است، پس تخم و تبار پهلواني بر نمي افتاد و چه بسا فرزندان سهراب و خود سهراب عامل وحشت پادشاهان مي شدند اما چنين نشد. سهراب مهرباني مي كند و رستم را رها مي سازد حال آن كه يك انسان حماسي گرچه بايد جوانمردي را در نظر داشته باشد ولي نبايد فريب ترفندهاي رقيب را بخورد. رستم كه خود را در حال شكست و نابودي مي بيند و ديوار آبروي خود و كشورش را در حال فرو ريختن مي بيند فريبي را چاره كارش مي كند و از كودكي و ناپختگي سهراب بهره مي جويد و از رسمي كه هيچ آيين او نيست، سخن مي گويد و از دست سهراب رها مي شود اما هنگامي كه سهراب را در پنجه خود گرفتار مي بيند ديگر نه عقلي است و نه عشقي و آييني. بلكه حرص كشتن رقيب بر او غلبه مي كند و قلب سهراب خويش را مي درد.
رستم به محض آن كه خون سهراب را مي بيند و ناله اش را مي شنود حقيقت بر او آشكار مي شود مانند زماني كه تير بر دو چشم اسفنديار مي نشيند دريچه حقيقت بر روي او گشوده مي شود. رستم با همان خنجر، خود را خنجر زده است نه سهراب را. او جسم سهراب را كشت و روح خود را گرفتار بلا و آتشي سخت ساخت.
در تمامي رزم هاي رستم، خواننده دلش براي رستم مي تپد تا او شكست نخورد، خطا نكند، هلاك نشود و پيروز و سربلند از ميدان خارج شود ولي در نبرد با سهراب، گويي همه مي خواهند كه رستم پيروز نشود و رقيبش را نيز از پاي درنياورد و آن دو همديگر را بازشناسند تا تراژدي شكل نگيرد. خواننده دلش براي هر دو مي تپد، به هر دو عشق مي ورزد اما از آن كه بيشتر انتظار خرد و دانش، شكيبايي، بينايي و دانايي دارد كمتر نشاني مي بيند و كسي را كه دوست مي دارد- رستم را- از او خشمگين مي شود.
سهراب نماينده انديشه اي است كه به نسل امروز تعلق دارد: نسل نو كه در مقابل پدر خود قرار مي گيرد، ولي نه آن كه سر نابودي پدر را داشته باشد. بلكه براي يافتن پدر و شناختن او راه هاي سختي را طي مي كند. مي خواهد از كوه تجربه، دانش و خرد پدر براي آينده، دنيايي نو و بهتر بسازد اما رستم كه نماينده نسل ديروز است نه سهراب را باور مي كند و انديشه هايش را. رستم دنياي نو را درك نمي كند. در گذشته زندگي مي كند و با گذشته مي انديشد. به برداشت هاي گذشته اش تكيه مي كند و افق روشن را نمي بيند. اتحاد و يگانگي نسل پدران و پسران دنياي آرماني و بهتري را مي سازد و اختلاف آنها حداقل دنياي حال را متشنج مي كند.
روزها و سال هاي فراواني بر رستم رفته است و آفتاب او در حال غروب است در حالي كه سهراب در حال طلوع و درخشش است. به روز رفته اميد نيست. آنچه بايد باشد امروز و فرداست و بس. اين دو چگونه با هم كنار مي آيند. هر دو دعوي شايستگي دارند. ديروزيان خردمند و داناترند و امروزيان قوي و تواناتر. در بازوي مرد ديروز نيرويي نيست بلكه آنها را خرد و تجربتي گرانقدر و سنگين است كه از آن نيرو مي گيرند ولي امروزيان بايد تجربه پدران و دانش آنها ديوارهاي هستي با نيروي جواني خود بسازند.
هنگامي كه قدرت فقط در بازوست خرد رنگ مي بازد و مكدر مي شود. سهراب هم نماد قدرت است و هم نماد تفكر امروز و رستم كوله باري از تجربه دارد و در عين حال پاسبان تفكر پدران. سهراب رستم را در ذهن خود مردي مي بيند كه مشحون از جوانمردي، راستگويي و درستكاري، نه حيلت مندي و نابكاري.
شناخت سهراب از رستم عميق نيست، گرچه تا مرز كشف و شهود رسيده بود ولي نااميد مي شود و در دنياي ناباوري و نااميدي گرفتار مي شود و به دست رستم از پاي در مي آيد.
سهراب شهيد صداقت خويش مي شود تا كشته فريب و قدرت رستم و رستم كشته و مغلوب فريب خود شد تا پيروز از توانايي و خرد خويش.
يكي داستان است پر آب چشم/ دل نازك از رستم آيد به خشم