آفتابنیوز : روزنامه ایران، داستان اسیدپاشی پوران پوریایی زنی که 5سال پش قربانی اسیدپاشی شده است را روایت کرده است.
در این گزارش آمده است:
5 سال پیش در بم به صورتش اسید پاشیدند طوری که چشمهایش به هم دوخته شد. در این مدت سکوت کرد و برخلاف دیگر قربانیان اسیدپاشی با هیچ رسانهای صحبت نکرد و غم عمیقش را برای خود نگهداشت. حالا برای درمان به تهران آمده با این امید که شاید نوری به چشمهایش بتابد.
پوران پوریایی 55 ساله است و 4 فرزند دارد. او همین روزها تصمیم گرفت برای نخستین بار با روزنامه ما وارد گفتوگو شود. پوران را در خانه یکی از بستگانش در تهران میبینم با اندوهی عمیق و امید به نتیجه جراحی چشمها.
میگوید همسرش او را به این روز سیاه نشانده و حالا هر خبر اسیدپاشی که میشنود پشتش میلرزد. آخری همین معصومه جلیلپور دختر 26ساله تبریزی.
پوران سومین قربانی اسیدپاشی در شهر بم است که با او حرف میزنم. مگر میشود سمیه مهری و رعنایش را از یاد برد. سمیه چند سال پیش به خاطر زخمهای ناشی از عفونت اسید درگذشت و رعنای 10 ساله همچنان با زخمها و دردهایش در روستای همت آباد بم با پدر بزرگش زندگی میکند. پوران هم داستان زندگی دختر بچه را میداند مثل خیلیها که دختر کوچک را در این شهر میشناسند و وضعیت زندگیاش را دنبال میکنند.
«سال 60 با پسرعمهام ازدواج کردم. ازهمان اول معتاد بود ولی من با همه چیز میساختم. از سال 80 خودم شروع کردم به کار کردن. یک مدت مربی آموزشگاه رانندگی و مدتی هم آژانس بانوان بودم. همسرم هم میکشید و میخوابید. اوایل تریاک بود بعدها میگفتند شیشه هم میکشد. هرچند من توی خانه دستش شیشه ندیدم. همه میدانستند معتاد است. عادت کرده بودیم به وضعیتش. من کار میکردم و خرج خانه را میدادم و همین طور خرج تحصیل دخترم که دانشجوی معماری بود. میگفتم زشت است جدا شوم توی این سن و سال. میگفتم به خاطر بچهها باید این وضعیت را تحمل کنم. حالا انگ جدایی و طلاق نخورم بهتر است و برای بچهها هم دردسر درست نکنم.»
پوران که میدید هر روز وضعیت همسرش بدتر میشود با او صحبت کرد که حداقل برای ترک اقدام کند و اینکه تا آخر کنارش میایستد و کمکش میکند. همان هفته او را کلی دکتر و آزمایشگاه برد و تشویقش کرد به ترک اعتیاد. داستان او و همسرش ربطی به عشق و عاشقی نداشت همان داستان تکراری یا مال من باش یا مال هیچکس: «چند روزی بود اصرار میکردم ترک کند و از این شکل زندگی دست بردارد. آن روز هم همین بحث بود که برود ترک کند. بیرون رفت و تا شب نیامد. فکر میکنم همان روز اسید خریده بود. چند سالی بود اتاق جدا داشت و با همان پیکنیک و وسایل خودش سرگرم بود. حتماً اسید را هم توی اتاقش قایم کرده بود.
فردایش ساعت هفت بعد از ظهر قرار بود باهم دکتر برویم و آزمایشهایش را نشان دهیم. زودتر از من از در حیاط بیرون رفت و من همین که پایم را از در گذاشتم بیرون، سوختم. پشت در قایم شده بود. با فاصله خیلی نزدیک اسید را پاشید روی سر و صورتم. سر شب بود و نه عینکی به چشم داشتم نه چیزی. جیغ زدم و افتادم زمین تا اینکه بچهها آمدند سراغم. هیچکس نمیدانست باید با من چه کند! اگر آب گرفته بودند توی صورتم، توی چشمهایم شاید این بلا سرم نمیآمد. اورژانس هم 20 دقیقه بعدش رسید. آنها هم نمیدانستند دقیقاً باید چه کنند. حتی آنهاهم چشمهایم را شستوشو ندادند. کاش بدانند که اگر برای یک بدبخت دیگری این ماجرا پیش آمد چشمهایش دستکم از دست نرود.
وقتی رسیدیم بیمارستان با سرنگ آب ریختند توی چشمهایم و گفتند برو کرمان. یک شب آنجا بستری بودم و بعد به بیمارستان سوانح سوختگی مطهری در تهران منتقل شدم. یک ماه و نیم هم تهران بودم. بارها اتاق عمل رفتم و آمدم. خدا برای کسی نیاورد نمیدانی چه دردی دارد. دستهای پرستارها را میبوسیدم که آرامتر پانسمانم را عوض کنند اما فایده نداشت...»
بغضش میشکند. عینک دودی سیاهش را از چشم برمیدارد انگار دوباره آن روزها را برای خودش مرور میکند. روزهای پر از درد و جراحی را که بارها و بارها تعریفش را از قربانیهای اسید پاشی شنیدهام. همان روزها که بیمارستان خانه اصلی قربانی است...
چند بار نفس تازه میکند و با صدا و لحنی ملایمتر از قبل میگوید: «همان موقع فهمیدم اسید پاشیده به صورتم. چند سال قبل عکس آمنه بهرامی را که به صورتش اسید پاشیده بودند و خبرش توی روزنامه چاپ شده بود، نشانم داده بود. شاید از همان موقع نقشهاش را چیده بود نمیدانم. اصلاً چه کسی میداند؟ معتاد بود و حرف درست و حسابی از دهانش درنمیآمد.»
دختر و داماد پوران هم حرفهایش را تأیید میکنند. مهناز دخترش که در همه روزهای سخت مادر، کنارش بوده میگوید: «انگار هیچکدام ما این مسائل را جدی نمیگیریم. چون فکر نمیکنیم یک مرتبه چنین فاجعهای اتفاق بیفتد، اما برای ما افتاد. آن هم برای مادرم. چند باری خواستیم پدرم را ببریم و بستریاش کنیم گفتند زشت است احترامش را نگه دارید. در جامعه ما مشکلاتی مثل اعتیاد و مسائل روحی را جدی نمیگیرند. بقیه دردها را درمان میکنیم اما به این دردها که میرسیم میگوییم کوتاه بیا، بساز. هرچند هیچکس فکرش را نمیکرد دست به چنین کاری بزند.»
پوران آه بلندی میکشد و میگوید: «همه جا از زنان بیسرپرست حمایت میشود. وام میدهند و چه و چه اما هیچوقت وضعیت ما زنهای بد سرپرست جدی گرفته نمیشود. من بارها برای گرفتن وام به جاهای مختلف مراجعه میکردم اما میگفتند این وام به تو تعلق نمیگیرد تو شوهر داری. نمیدانی مثل من چقدر در کرمان هست؛ زنهایی که کار میکنند و یک مرد هم در خانه دارند که خوابیده و معتاد است و زن باید خرجش را بدهد. باید انجمنی برای این زنان باشد تا به دادشان برسد. الان فقط ماهی 70 هزار تومان از بهزیستی بابت معلولیت میگیرم و با کمک بچهها زندگی میکنم. شدهام سربار زندگی بچهها. اصلاً نمیدانم باید چه کنم؟»
ازپوران میپرسم آیا از اسید پاشش متنفر است یا حاضر است او را ببخشد؟ که چند لحظهای مکث میکند: «آدم بدی نبود. قبل از اسیدپاشی آدم آرام و ساکتی بود. کتکم نمیزد اما همه اینها مال قبل از وقتی بود که روزگارم را سیاه کرد. الان دیگر حاضر نیستم ببخشمش. مدتهاست کابوس اسیدپاشی میبینم. الان هم که زندان است و حکم ابد گرفته.»
زندگی این زن هم یک روزه زیر و رو شد مثل بقیهشان. مثل معصومه، زیور، مهناز، محبوبه و... میگوید: «با این همه سعی میکنم کارهای خانه را انجام دهم، آشپزی کنم و... گاهی باورم نمیشود نابینا شدهام و دارم زندگی میکنم. اوایل حتی نمیتوانستم درست راه بروم. عادت کردهام تا حدی... روزهای اول بعد از اسیدپاشی توی بیمارستان تصمیم گرفتم غذا نخورم و بمیرم. حتی قرصهایم را میانداختم دور. مهناز دخترم کنارم داشت آب میشد. گفتم بمیرم تا این بچهها راحت شوند اما یک روز مهناز بغلم کرد و گفت همین بودنت خوبه، به خاطر ما باید بمونی! به خاطر بچهها ماندم. این روزها هم تنها خواستهام این است سربار زندگی بچههایم نباشم. خودم دوباره یک کاری یاد بگیرم و از این خانه نشینی دربیایم و با این وضعیت مستأجر نباشم و مجبور نشوم هر روز جابه جا شوم. تا میآیم به خانه جدید عادت کنم و جای وسایل را پیدا کنم، باید بلند شوم...
او ازکنجکاویهای مردم هم خسته شده؛ اینکه دائم میپرسند چرا؟ چرا این اتفاق برایت افتاد، مگر چه کرده بودی که شوهرت روی صورتت اسید پاشید؟ پوران بلند میشود و با چای و شیرینی خرمایی کرمان از ما پذیرایی میکند.
زنی که به گفته اطرافیانش تا حالا آزارش به مورچه هم نرسیده و این روزها هم خواسته زیادی ندارد. او یاد گرفته همیشه کم توقع باشد. یاد گرفته بسوزد و بسازد.