آفتابنیوز : از روزی که یوسف اباذری در یک سخنرانی با فریاد از سیاستزدایی از جامعه ایرانی ابراز نگرانی کرد تا شکلگیری و فریاد زدن شعارهایی ظاهرا اعتراضی اما فاقد محتوا و بار سیاسی و مدنی و تهی از هرگونه نقد در جریانات اخیر کشور زمان زیادی نگذشته است. مسئلهای که شاید آن را بتوان نشانهای از حاد شدن عوارض ناشی از سیاستزدایی در جامعه دانست. واقعا سیاستزدایی از یک جامعه چگونه اتفاق میافتد و با چه هدف و انگیزهای دنبال میشود و چه تاثیری در مشارکت واقعی و جدی مردم در امر سیاسی دارد؟ جای اقتصاد و بازی پول و سرمایه در این سیاستزدایی و دور از دسترس مردم نگاه داشتن امر سیاسی کجاست؟
محمدرضا تاجیک (دانشیار دانشکده علوم اقتصادی و سیاسی دانشگاه شهید بهشتی) در گفتوگو با ایلنا به این پرسشها و نقش تقلیل سیاست به مدیریت در سیاستزایی و زدودن مفهوم شهروند از فرد سیاستزداشده؛ سخن گفت. مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
به نظر میرسد در جامعه ما سیاست به مدیریت تقلیل یافته و اغلب مردم بدون اینکه نگرش سیاسی خاصی را دنبال بکنند و بدون اینکه هواخواه یا پیرو اندیشه سیاسی خاصی باشند مثلا چپ یا لیبرال باشند، دنبال نوعی مدیریت هستند و فکر میکنند مشکل صرفا این است که فلان مدیر، مدیر خوبی نیست و او باید کنار برود و یک مدیر خوب روی کار بیاید. در واقع سیاست به مسألهای مدیریتی اخلاقی تقلیل یافته. انگار قضیه یک ماجرای مدیریتیست نه سیاسی. این تقلیل امر سیاسی به امر مدیرتی چه کارکردی در آنچه به نام سیاستزدایی میشناسیم، بازی میکنید؟
سیاستزدایی از سیاست خودش نوعی سیاست است. سیاستی که به خودش خیانت میکند و سیاستی که درصدد اختگی و خموگی خودش است. سیاستی که میخواهد آن سویهها و ویژگیهای ثباتشکن و آنتاگونیستی (ستیزجویی، لجاجت و مقابله) سیاست را ازش بگیرد و میخواهد سویههای نقدگونه و مخالفت را از سیاست بزداید و دیگر سیاست با دگربودگی و تکثر عجین نباشد و شکلی با تکنیگی و شکلی با یگانگی و وحدت باشد. سیاستزدایی میخواهد جامعه به ما و آنها و خودی و غیرخودی (از منظر قدرت و دیگری) تبدیل نشود و به نوعی همه در یک کمپ و ذیل یک گفتمان و با یک زبان واحد و آمال و آرزوهای واحد قرار بگیرند.
این سیاستزدایی جامعه را به همان تعریف ابتدایی یک ملت؛ یک مردم که بارها در کتابهای درسی خواندهایم، بازمیگرداند. بنابراین تعریف جامعه یا ملت مردمی هستند با تاریخ و فرهنگ و زبان مشترک و تاریخ مشترک و سرنوشت مشترک. چنین سیاستی نمیخواهد یک منطقه فراغی را باقی بگذارد و یک فضایی را جا بگذارد که به اصطلاح نیروهای متفاوت در آن بازیگری داشته باشند. میخواهد تمام فضا را توسط خودش اشغال کند و همه جا حضور داشته باشد و اجازه ندهد نیروی دیگری و صدای دیگری و امکان دیگری و گفتمان دیگری به نقشآفرینی مشغول باشد.
سیاستزدایی یعنی خیانت به سیاست و اختگی آن و تهی شدن سیاست از ویژگیهای اصیلش و باقیماندن صورتی به جای سیرت سیاست.
با این تعریف از سیاستزدایی بله دیربازیست که چنین سیاستی در برنامه کار سیاست قرار گرفته است که شکل نوین و مدنی و فوق مدرنش را شاید ما در نئولیبرالیسم ببینیم. جایی که تلاش میشود تضادها و آنتاگونیسم از میان بربخیزد و اگر آنتاگونیسم را از سیاست بگیریم دیگر چیزی از آن باقی نمیماند. یعنی پذیرفتهایم همه انسانها یگانهاند و دگراندیشی و تکثر و پلورالیسم را از بین بردهایم. واقعیت این است که اگر دگری نباشد اصلا سیاستی نیست. سیاست زمانی معنا دارد که دیگرانی هم وجود دارند که با تو وارد یک رابطه به اصطلاح شاملو؛ نافی و عدوی میشوند، رابطهای که میتوانند تو را نفی کنند و میتوانند به عنوان آلترناتیو تو عمل کنند و بک بازی تکثرها و تفاوتها را برپا کنند. اگر چنین بازی تفاوتها و تکثرها نباشد سیاست هم از بین میرود و چیزی اتفاق میافتد که ژاک رانسیر فیلسوف فرانسوی میگوید که در صورت عدم وجود بازی تکثر و تفاوت در سیاست خلاء و جایش با پلیس پر میشود. وقتی هم که پلیس به میان آمد دیگر سیاستی در کار نیست.
سیاست توزیع امر محسوس است و اینکه ما چگونه میتوانیم توسط گفتمان مسلطی که در عرصه فرهنگی؛ معرفتی و اعتقادی و هنری جامعه پیاده میشود و همه چیز انسانها را به قاعده میکند یا به تعبیر فوکو بههنجار میکند، این امر محسوس را توزیع کنیم. حتی وقتی یک آلترنانیو توزیع این امر محسوس را به هم میریزد به شکل دیگری آن را بازتولید میکند و اینجاست که سیاست شکل میگیرد و معنا پیدا میکند. اگر این امکان بازتوزیع وجود نداشته باشد و آلترناتیو دیگری فرصت بروز و ظهور پیدا نکند ما شاهد یک شرایط پلیسی خواهیم بود که در آن از دگراندیشی و دگربودگی و پورالیسم خبری نیست.
اینجاست که میگویم سیاستزدایی یعنی خیانت به سیاست و اختگی آن و تهی شدن سیاست از ویژگیهای اصیلش و باقیماندن صورتی به جای سیرت سیاست.
حوزههای فرهنگ، اندیشه و کتاب و رسانه هم در این سیاستزدایی و تبدیل امر اجتماعی و عمومی به تبدیل به یک امر خصوصی و شخصی به نوعی عصای دست قدرت هستند؛ اینجا فرهنگ عمومی و فرهنگ نخبه هرکدام چه کارکردی دارند؟
هنر، رسانه و سینما و موسیقی و تئاتر چهرهای پروموتهای دارند و مثل آب و آتشاند. یعنی هم میتوانند ابزار دست قدرت باشند و هم میتوانند ابزار مقاومت شوند. به تعبیر آلتوسر فرهنگ و هنر هم میتوانند به صورت آپاراتوس قدرت عمل کنند و قدرت هم طبیعتا به این ابزار متوسل میشود و هم به تعبیر فرانکفورتیهایی مثل آدورنو و گادامر از این رهگذر وارد ذهنیت و روان انسانها میشوند و سوژه منقاد ایجاد کنند و یا به تعبیری که فوکو به کار میبرد به صورت دیسپوزیتو عمل میکنند با نوعی آپارتوس نرم که میتواند چشم انسانها را بشوید تا جور دیگری ببیند و قدرت را پذیرا باشند و حتی از سوژه منقاد بودن قدرت لذت ببرند و رضامند باشند و اصلا خودشان بخواهند که یوغ قدرت بر گردنشان باشد و شبانکارگی و رابطه شبان و رمگی را بازتولید کنند. مارکوزه هم تاکید دارد که ابزار فرهنگ و هنر میتواند به گونهای به کار گرفته شود که آدمیان از اینکه بردگان داوطلب هستند، لذت ببرند.
از آن طرف هنر میتواند رهاییبخش هم باشد. وقتی رانسیر صحبت از هنر و زیباشناسی و سیاست میکند از همین منظر وارد میشود. هنر در نزد او سیاست است، اما همانگونه سیاست توزیع و بازتوزیع امر محسوس میکند هنر هم میکند. پس بنابراین هنر میتواند در چهره مقاومت در مقابل قدرت شکل بگیرد و حجاب را از چهره قدرت کنار بزند و به زبانهای مختلف چهره پنهان قدرت را آشکار و زمختیهای آن را برجسته کند و نهان قدرت را در مقابل نور بگیرد تا مردم آن را ببینند. پس هم قدرت میخواهد از این ابزار استفاده کند و هم مقاومت.
البته باید تمایز بگذاریم بین فرهنگ در یک طرف و ادبیات و هنر در طرف دیگر. ادبیات و هنر کاملا خصلت ضدفرهنگ دارند و با سیاست همبستهاند. یعنی ادبیات و هنر دارای یک سیاستاند. منتها فرهنگ یک بخشی از نظام حاکم است و چیزیست که نظام حاکم را از خلال یکسری کنشها و برهمکنشهای اجتماعی و فردی و حتی چیزهای خیلی کوچک تثبیت میکند.
بله قدرت میخواهد هنجارهای خودش را به صورت رفتارهای اولیه هم در انسانها نهادینه کند و انسان بههنجار تولید کند. انسانی که در خفای خودش هم از این قواعد و هنجارها عبور نمیکند. اینجاست که انسانی مدنی و شهروند تعریف میشود که از این قواعد پیروی کند یا بهاصطلاح بههنجار باشد. این همان قدرت دیسیپرنی فوکو است و قدرت انتطامی که او مطرح میکند همین است که قدرتها به قدرت انتظامی متوسل میشوند تا انسانها را هنجارمند کنند و آنها در هر شرایطی از لباس پوشیدن تا سبک زندگی و اوقات فراغتشان و گوش دادن به موسیقی و روابط اجتماعیشان با دیگران همه و همه تحت شعاع یک سری قاعده و هنجار مشخص قرار بدهند که مطلوب قدرت است و قدرت این نوع جامعه و انسان را میپسندند.
منتها نباید فراموش کنیم که هرکجا قدرتی هست مقاومتی هم قطعا وجود دارد و شکل میگیرد. بنابراین وقتی قدرت تلاش دارد تا هنجارهای خود را به صورت یک فرهنگ در جامعه نشت و رسوب بدهد که به لایههای پایین جامعه و عمق جان و روان انسانها هم برسد در همین لحظع مقاومت مقابل خودش را هم میسازد. همیشه میبینیم که یک فرهنگ رسمی یک فرهنگ غیررسمی و مخفی را هم با خود به همراه میآورد و لایههای خرد فرهنگها را شاهد هستیم. عملا فرهنگ مدنظر قدرت به همین دلایل به تعبیر لاکلاو امکان دامنگستر و همهگیر شدن و اینکه هیچ روزنهای برای حرکتی متفاوت باقی نماند پیدا نمیکند. اینجاست که خردهفرهنگها، پادفرهنگها و فرهنگهای غیررسمی به وجود میآیند که بعضا هم گزارههایشان از فرهنگ رسمی جدیتر تلقی میشوند.
همیشه میبینیم که یک فرهنگ رسمی یک فرهنگ غیررسمی و مخفی را هم با خود به همراه میآورد و لایههای خرد فرهنگها را شاهد هستیم.
پس اگر یک نظام و قدرتی میخواهد بقا و بالندگی و شکوفایی داشته باشد باید اجازه بدهد که نوعی همزیستی مسالمتآمیز میان خردهفرهنگها برپا شود، باید اجازه بدهد که انسانها بتوانند در یک دنیای آزاد سبک زندگی خودشان را آگاهانه و آزادانه انتخاب کنند. حقنه یک نوع خاص رفتار و کردار و گفتار اجتماعی و سیاسی و فرهنگی در طول تاریخ هم میسر نشده و علت خیزشها و شورشهای اجتماعی هم همین بوده که در صاحت گفتمان مسلط امکان بازیگری برای هویتهای متفاوت و دگراندیش وجود نداشته و آنها لاجرم به حرکتهای رادیکال دست زدهاند تا بتوانند یک فضا و صحنه بازیگری برای خودشان مهیا کنند. رانسیر هم تاکید دارد که تا ابد نمیتوان از یک جامعه خواست که بیننده منفعل تئاترهای قدرت باشند. همواره در این صحنه تئاتر سناریوی قدرت برپاست و بازیگرانش اصحاب و اربابان قدرت هستند و مردم هم همین تماشاگران منفعل هستند. منتها به سرعت این تماشاگران منفعل به تماشاگر بازیگر تبدیل میشوند و صحنه را اشغال میکنند و بازی را تحت شعاع خودشان قرار میدهند و حتی صحنه دیگری برپا میکنند که نگاهها را خودشان جلب میکنند.
اگر قدرت میخواهد چنین اتفاقی نیفتد باید اجازه بدهد که در صحنه تئاتر اجتماعی گروههای مختلف بازیگری داشته باشند و روایتهای مختلفی را هم روی صحنه ببرند.
این روزها زیاد میشنویم که مثلا حصر را سیاسی نکنید؛ درخواست ورود زنان به استادیوم را سیاسی نکنید و ... گویی «سیاسی نکنید» اسم رمز «نقد نکنید» است برای جلوگیری از مشارکت عامه مردم. جدا از این مسئله وقتی مسألهای سیاسی است، یعنی به همه افراد جامعه مربوط است و همه باید در آن ورود کنند اما مسئله را سیاسی نکنید اینجا این معنا را هم میدهد که مردم نباید به این مسئله ورود کنند چراکه در محدوده تشخیص و آگاهی نخبگان سیاسیست.
فمینیستها یک شعار و آموزه جدیای دارند تحت این عنوان که امر شخصی امر سیاسیست. اینکه ما بخواهیم تفکیک بگذاریم بین حجاب زنان و امر سیاسی، مسئله حصر و امر سیاسی، مسئله جنسیت؛ زنان و ورودشان به ورزشگاه؛ موسیقی و امر سیاسی و ... غیرممکن است. هرچیزی میتواند نوعی دلالت سیاسی داشته باشد. حتی سکوت میتواند دلالت سیاسی پیدا کند و همیشه هم علامت رضایت نیست. سکوت گاهی علامت جهالت است و گاهی علامت دانایی و گاها هم نمودی از انفعال است و در مواقعی هم که در سکوت فریادها هست. بنابراین سکوت هم میتواند امر سیاسی باشد.
گاهی یک اخم ابرو پیچش مو هم دلالت سیاسی دارد. یعنی نوع آرایش یا لباس پوشیدن و از دید زیمل نوع پرسه زدن و خیابانگردی هم میتواند دلالت سیاسی داشته باشد.
گاهی یک رنگ هم دلالت سیاسی پیدا میکند. نمیتوانیم مدعی شویم که رنگ سبز در مقطعی از کشور ما همان معنا را میدهد که در قطع زمانی دیگر یا در جامعهای دیگر دارد. در یک جامعه در یک مقطع زمانی رنگ سبز دلالت سیاسی پیدا میکند و اگر روی دیواری رنگ سبز پخش شود قدرت آن را پاک میکند؛ چون این رنگ چیزی را فریاد میزند و دلالت بر چیزی دارد و حرف سیاسی میزند. گاهی یک اخم ابرو پیچش مو هم دلالت سیاسی دارد. یعنی نوع آرایش یا لباس پوشیدن و از دید زیمل نوع پرسه زدن و خیابانگردی هم میتواند دلالت سیاسی داشته باشد و به تعبیر بالزاک عدهای دارند خیابان را و پارک را به پارلمان خود و محلی برای بازیگری تبدیل میکنند و این یعنی امر سیاسی.
این حرف ناپختهایست که کسی بگوید حصر، ورود زنان به ورزشگاه، مسئله حجاب و ... را تبدیل به امر سیاسی نکنید. اینها ذاتا دلالت سیاسی دارند. چگونه میتوان از حصر سخن گفت بدون اشاره به این دلالتها. چگونه در شرایط کنونی که بر جامعه ما حاکم است میتوان از رفتن خانمها به ورزشگاه و حجاب صحبت کرد بدون دلالتهای سیاسی. اصلا چگونه این امکان وجود دارد. چراکه یک گفتمان مسلطی اراده معطوف به قدرتش برای این مسائل اعمال شده و طبیعتا هر کلامی که در این زمینهها گفته میشود و هر کنشی که مربوط به آنها اتفاق میافتد در تقابل با آن اراده قدرت سیاسی تعریف میشود.
مثلا میگویند اعتراضات مردم اقتصادی است و سیاسی نیست. فراموش کردهاند سیاست و اقتصاد جداییناپذیرند و شیوههای تولید و مصرف و توزیع کاملاً سیاسی است. انگار نه انگار که خود سیاست اساسا یک مسئله اقتصادیست؛ همانقدر که اقتصاد مسألهای سیاسیست و نمیتوانیم این حوزهها را از هم منفک کنیم و بیرون بکشیم.
این یک نوع سیاستزدایی از سیاست و تقلیل و تخفیف یک واقعه اجتماعی و سیاسیست تا آنقدر آن را بسیط کنند که در قالبهایی که خودشان ترسیم کردهاند، قرار بگیرد و از آن فراتر نرود. به قول بزرگی روایت یک خیزش و جنبش در آغاز یک روایت است و از آغاز به بعدش هم یک روایت دیگر. اینکه یک خیزش به چه علتی حادث میشود در فردای این رویداد دیگر خیلی مهم نیست. در فردای خیزش ابعاد و بازنمایی و درونمایههای جدیدی پیدا کرده و گروههای تازهای به آن پیوستهاند و انگیزهها و انگیختههای تازه به خیزش وصل شده و از اساس خیزش دیگریست. اینطور نیست که فردای اعترضات به معیشت هم صرفا کسانی که دچار مشکل اقتصادی هستند به خیایان آمدهاند. شعارها هم این را نشان نمیدهد و میبینم که حتی شعارها هم به شدت رادیکالیزه شدهاند و به شدت سیاسی.
مضاف بر اینکه باید توجه داشته باشیم که در همان ابتدا و آغاز هم ممکن است علل و عوامل مختلف خودشان را در قالب یک عامل بروز و ظهور بدهند. این معنا و مفهومش این نیست که عامل مذکور به اصطلاح عمل میکند. در مورد وقایع اخیر جامعه خودمان جدا از مسئله اقتصادی، خشم سیاسی و خشم اقلیتها و خشم جنسیتی هم احتمالا در جامعه وجود دارد و نفرتهای دیگری که توسط برخوردهای مختلف به صورت تاریخی ایجاد شدهاند ممکن است انباشته شده باشند و همه اینها در یک کالبد خودشان را تجمیع میکنند و از یک مجرا بیرون میزنند.
اینطور نیست که فردای اعترضات به معیشت؛ صرفا کسانی که دچار مشکل اقتصادی هستند به خیایان بیایند.
یعنی اگر صورت اعترضات اقتصادیست به این معنا نیست که سیرتش هم اقتصادیست و در ذیل آن سیرتها و انگیزهها و انگیختهها و جریانات متفاوتی برپاست. بنابراین به محض اینکه از مجاری اقتصادی امکان بروز پیدا کردند امکان شکوفایی مییابند و به اشکال مختلف خودشان را نشان میدهند. سطحینگریست که به این شکل تک بعدی به قضایای اجتماعی کنیم. هیچ پدیدهای اتفاق نمیافتد مگر منطبق بر اوردیترمینیشن یعنی هیج رخداد اجتماعی تک علیتی نیست و چند علیتی هستند. اگر میخواهیم چاره کار کنیم و اصلا پدیدههای سیاسی و اجتماعی جامعه را بفهمیم باید به این علل و عوامل گوناگون بازگردیم و آنها به ببینیم و به رسمیت بشناسیم.
چه ارتباطی بین این سیاستزدایی و بازتولید شعارهای بیمحتوایی که در جریان اعتراضی اخیر شاهدش بودیم میتوان متصور بود؟ اینکه سیاستزدایی اکت مدنی و اعتراضی را از اصل خود تهی کرده نتیجهای غیر از تولید شعارهای مذکور به عنوان یک اعتراض سیاسی و اجتماعی مذکور خواهد داشت؟
در یک مقطعی پس از انقلاب یک روند بسیار شتابان و عمیق و گسترده سیاسیکردن جامعه را دنبال کردیم. مقامات ما و اصحاب تصمیم و تدبیر به شدت به دنبال سیاسی کردن جامعه رفتتند به شکلی که جامعه ایران در سطوح مختلف سیاسی و سیاستزده شد. بنابراین هرکسی به خود امکان میداد که تحلیل سیاسی داشته باشد و هرکسی به خود اجازه میداد در پس و پشت هر عاملی دست سیاسی ببیند. هنوز هم جامعه ما همینطور است و اگر وارد تاکسی هم میشوی میتوانی انتظار داشته باشی که هم راننده تاکسی و هم مسافران همه تحلیل سیاسی داشته باشند و راهکار سیاسی تجویز کنند. در کوچه و خیابان هر کسی در هر سطحی چنین فضایی در اختیار دارد و میتواند تحلیل سیاسی کند. کمکم دیدند این سیاسی کردن جامعه دارد وبال گردن میشود و مشکلآفرینی میکند و مردم به شدت سیاسی شدهاند و همه چیز را به رنگ سیاسی میبینند و هر صدایی را با صدی سیاست میشنوند.
مردم دیگر در پس و پشت هر واقعهای یک دست پنهان سیاسی را میدیدند؛ حالا اگر این مسئله گران شدن نان است یا ریزگرد و کمبود آب و باران است تحلیل سیاسی میکنند و آن را یک امر طبیعی نمیدانند و یک امر سیاسی میشناسند. در نتیجه اصحاب سیاست را مورد تعرض قرار میدهند که چرا ریزگرد هست و چرا آب نیست و چرا ... برای اینکه این وضعیت را تقلیل بدهند و به شکلی فضا را تلطیف کنند سیاستزدایی و غیرسیاسی کردن جامعه را در دستور کار قرار دادند. غافل از اینکه در وضعیت کنونی همین سیاستزدایی هم خود شکلی از اعمال سیاست است و جامعه آن را به عنوان یک اکت سیاسی و به مثابه یک کنش سیاسی میبیند که میخواهد جامعه را آرام کند و افکار عمومی را از آن حالت تیز بودن خارج و نسبت به شرایط موجود رضامند کند. این وضعیتیست که شکل گرفته و به سیاسی شدن جامعه هم افزوده و مشکل را بیشتر کرده است.
کمکم دیدند این سیاسی کردن جامعه دارد وبال گردن میشود و مشکلآفرینی میکند و مردم به شدت سیاسی شدهاند و همه چیز را به رنگ سیاسی میبینند و هر صدایی را با صدی سیاست میشنوند.
چنین سیاستی جواب نمیدهد و باید اجازه بدهیم جامعه در یک مسیر طبیعی رشد سیاسی قرار بگیرد و یک مسیر رشد مدنی و بصیرت اجتماعی را طی کند و بدون افراط تفریط در امور سیاسی مشارکت داشته باشد. بدون اینکه گاه دچار خمودگی شود و گاه به ورطه رادیکالیزم بیفتد.
فرهنگ سیاسی ما متاسفانه در اثر این سیاستزده و سیاستزدا کردن رادیکال جامعه به یک فرهنگ سیاسی دیجیتالی تبدیل شده است. ما در عرصه فرهنگ سیاسی هم کمتر در میانه قرار داریم و معمولا صفر و صدی برخورد میکنیم؛ یا سیاهیم یا سپید و خاکستری و معتدل در بین ما کمتر وجود دارد. حتی آن کسی که فریاد اعتدال میزند میتواند خیلی صفر و صدی عمل کند. این فرهنگ در سیاست ما هم نشت کرده است. درست مثل فرهنگ عمومی ما. در فرهنگ سیاسی ما فلانی یا با ماست و یا برما، یا با کسی خیلی خوبیم یا خیلی بدیم؛ یا فلان مسئله را سفید مطلق میبینیم یا سیاه مطلق. مثلا تا دیروز فلان رئیسجمهور از آسمان افتاده و رحمت خداوند است و امروز دیگر زحمت خداوند است و هیچ سفیدی دیگر در او نمیبینیم.
برای همین است که جامعه ما تقریبا یک جامعه غیرقابل پیشبینی شده است و نمیتوان طبیعتش را راحت شناخت و فهمید در شرایط مختلف چه اکتی را از خود نشان میدهد؛ دفعتا که انتظار داری جامعه حرکتی از خود نشان بدهد دچار خمودگی میشود و زمانی که انتظار نداری دچار یک رادیکالیزم کور و شدید میشود و احتمالا سیستمها و اصحاب قدرت هم به همین دلایل فهم نکردهاند که چگونه باید مدیریت کنند.
اساسا میتوان انتظار داشت در جامعهای ترکیبی از ترکیبی از سیاستزدایی و سیاستزدگی اتفاق بیفتد؟ یا به قول شما به یک میانه و اعتدالی در این مورد برسیم؟
جوامع امروزی به سمتی پیش میروند که به تعبیر رانسیر در مسیر سیاست راستین حرکت میکنند. یعنی از کهنسیاست، پیراسیاست، فراسیاست و پساسیاست عبور میکنند. جوامع دارند از سیاستهای دروغینی که اجازه سوژه شدن سیاسی را به آحاد جامعه و شهروندان نمیدهد فاصله میگیرند. اتفاقی که افتاده این است که سیاست یکجا تجمیع پیدا و تمرکز پیدا کرده و عدهای میشوند سیاستمدار و سیاستورز و بقیه صرفا تابعین سیاست هستند و کسانی که سیاست میشوند. این یک دوانگاری دیگر است که در تعریف کلاسیک سیاست را به حاکمیت و حکومت گره زده است و بنابراین عدهای خاص اهلیت کار سیاسی پیدا میکنند و عدهای خاص اهلیت ورود به حریم و حوزه سیاسی را پیدا میکنند و باقی از این اهلیت برخودار نیستند. امروز جوامع دموکراتیک به سمتی پیش میروند که هر فرد تبدیل به سوژه سیاسی شود. سوژه سیاسی به تعبیر رانسیر کسی است که از این امکان و استعداد برخوردار میشود که به جای خود و برای خود و به زبان خود سخن بگوید.
در دنیای دیجیتالی و مجازی امروز هر فردی این امکان را پیدا کرده که به مثابه یک ملت و حزب تمام بروز و ظهور پیدا کند.
تا زمانی که فرد نمایندگی میشود و دیگر به جایش صحبت میکند و تصمیم میگیرد و تدبیر میکند و به نام او هر اقدامی را صورت میدهد او یک اوبژه است و سوبژه نیست. چنین فردی مثل یک تختهسنگیست که هر سیاستمداری میآید روی آن چیزی مینویسد. چنین فردی تبدیل به شهروند و سوژه نشده و حقوق شهروندی به او تعلق نمیگیرد و صرفا یک رعیت است. اینجا اربابی وجود دارد که خوب و بد او را تشخیص میدهد، صلاحش را میداند و مشخص میکند که او در کدام مسیر قرار بگیرد و در کدام افق پیش برود و دوست و دشمنش را تعیین میکند.
اصرار به این وضعیت جامعه را متلاطم میکند، چراکه دوران چنین نگاهی به سرعت در حال سپری شدن است. در دنیای دیجیتالی و مجازی امروز هر فردی این امکان را پیدا کرده که به مثابه یک ملت و حزب تمام بروز و ظهور پیدا کند. هر فردی این فرصت را دارد که مثل یک رسانه و انجمن نقشآفرینی کند و یک دولت را با چالش مواجه کند و به انفعال بکشاند. در جامعه خودمان هم این موارد را به اشکال مختلف مشاهده میکنیم که یک رسانه کوچک در فضای مجازی چگونه یک رسانههای رسمی و بزرگ را به حاشیه میکشاند و صدای این رسانه کوچک به مراتب رساتر و همهگیرتر از رسانه بزرگ عمل میکند و آن رسانه کوچک است که هیجانات اجتماعی را شکل میدهد و حرکات اجتماعی را مدیرت میکند و سمت و سوی آنها را تنظیم میکند و رسانه رسمی هم قاصر ار شکلدهی افکار عمومیست.
دوران اینکه بنا به تعریف کلاسیک سیاست و اینکه سیاست را صرفا علم حکومت و حاکمیت بدانیم، گذشته است. در شرایط کنونی سیاست جاری شده و هر فردی یک سیاستورز است و یک سوژه سیاسی و هر فردی میتواند به اشکال گوناگون سیاست را با چالش مواجه کند و سیاستورزی متفاوتی داشته باشد. اگر این شرایط را درک کنیم میتوانیم منطبق با آن سیاست و جامعه را هماهنگ کنیم. در غیر این صورت کماکان عدهای بر این فرضند که اربابان تصمیم و تدبیر جامعه آنانند و بقیه باید تابع باشند که دیگر پاسخگوی شرایط امروز نیست.
در دنیای نئولیبرال امروز که سیاست هم نه توسط سیاستمداران که توسط بانکهای مرکزی و پول به پیش میرود خود سیاستمدارن هم اوبژه دست بانکهای مرکزی و پول و اقتصاد هستند. چگونه انتظار شکل گرفتن یک سوژه سیاسی اصیل را باید داشته باشیم؛ آن هم از یک شهروند عادی؟
در نظامهای گوناگون به سرعت سیاست دارد تابعی از اقتصاد قرار میگیرد. چه بخواهیم و چه نخواهیم در جامعه ما هم چنین تحولی در حال رخ دادن است. آخرین حزبی که در کشور اعلام موجودیت کرد؛ حزبیست به نام «رفاه ملت» با سردرمداری اصولگرایان جدی جامعه. اصولگرایانی که در دهه اول انقلاب اگر از اقتصاد و معیشت مردم و زندگی روزمره و رفاه صحبت میکردی با یک دیده تحقیر به ماجرا نگاه میکردند و میگفتند طرف رسوبات سوسیالیستی و مارکسیستی در ذهن دارد. بعضا هم بر این فرض بودند انسان حیوانیست معنوی و فرهنگی که نیازهای معنوی و فرهنگی او در اولویت است. منتها پس از چهار دهه اینها هم به این نتیجه رسیدند که اگر میخواهند حزب سیاسی هم داشته باشند باید قاب و قالب و عنوانش اقتصادی باشد.
چون مردم با آن حزب سیاسی و آن سیاست هم از رهگذر اقتصاد ارتباط برقرار میکنند. یعنی سیاستی که انضمامی عمل میکند و در زندگی روزمره مردم مینشیند و در و پنجرهای را به سوی معیشت و رفاه مردم میگشاید. مردم دیگر از سیاستی با بیانات و گزارههای صرفا زیبا و آرمانی و انسانی عبور کردهاند. امروز سیاستی مورد قبول مردم قرار میگیرد که بتواند راهحل مشکلات روزمره جامعه را ارائه کند و برای همین شعار «زندگی روزمره؛ سیاست روزمره» را شاهد هستیم. اینکه تنها به ایدهآلها و آرمانها و یوتوپیا بیندیشیم و فکر کنیم سیاست باید یک مدینه فاضله معنوی را سامان بدهد جواب نمیدهد این مدینه فاضله هم دیگر کف زمان حال نشسته است. چیزی که زیگموند بامن نام رتروتوپیا را برایش انتخاب کرده؛ یعنی اتوپیایی که در گذشته نشسته است نه در آینده و انتهای تاریخ. برای همین هم هست که میبینیم برخی از شعارهای اتفاقات اخیر هم به گذشتهها بازمیگردند و گذشتهها و اشخاصی که در گذشته قدرت را در دست داشتهاند، شعار شدهاند.
یعنی ایدهآلها دیگر ناظر بر آینده نیست و بر گذشته است. اگر هم نگوییم گذشته ایدهآل انسانها در زمان حالشان نشسته است و آنها میخواهند آرمانها و یوتوپیای خود را در زمان حال ایجاد کنند. میخواهند رفاه داشته باشند و بدون دغدغه معیشت و کار زندگی کنند و طبعتا به سیاستی توجه نشان میدهند که با مسئله اقتصاد عجین شده باشد.
مردم دیگر از سیاستی با بیانات و گزارههای صرفا زیبا و آرمانی و انسانی عبور کردهاند. امروز سیاستی مورد قبول مردم قرار میگیرد که بتواند راهحل مشکلات روزمره جامعه را ارائه کند.
مهم این است که بتوان نوعی دیالوگ و دیالکتیک میان سیاست و اقتصاد برقرار کرد. باید از افراط و تفریط در این زمنیه ممانعت کنیم و به سمتی نرویم که اقتصاد دوباره زیربنا شود و هرچیز دیگری از قبیل سیاست و فرهنگ و هنر تابعی از اقتصاد تعریف شود و نباید به اندیشه مارکسیسم کلاسیک بازگردیم. باید به جای برسیم که بین سیاست و فرهنگ و اقتصاد نوعی دیالوگ برقرار کنیم. یعنی هرسه یک پیکره ترکیبی ایجاد کننده که بر هم تاثیر بگذارند و از هم تاثیر بپذیرند و به نوعی همدیگر را کامل کنند. در شرایط کنونی تکثر اجتماعی به چنین پیکرهای نیاز داریم تا به خواستها و دغدغههای اقشار مختلف جامعه پاسخ داده شود. اینگونه نیست که در جامعه تنها یک قشر و طبقه خاص داشته باشیم یا نیازها و خواستهای مشابه. گروههای مختلف اجتماعی وجود دارند و این گفتمان باید بتواند اینها را در کنار هم بنشاند و خیلی مهم است امروز از شرایطی که اقتصاد را در آن کاملا به حاشیه رانده بودیم به جایی نرسیم که فقط اقتصاد در متن باشد و سیاست و فرهنگ به حاشیه بروند. اصحاب قدرت باید درایت کنند تا سیاست و اقتصاد و فرهنگ با همدیگر دیالوگ داشته باشند. البته بعید میدانم چنین اتفاقی بیفتد.
ایلنا