او سرفه خشک میکرد توی ماسک پارچهای، و من داشتم دستهایش را نگاه میکردم، رگهایش مثل شلنگ سرم بودند، متورم، پوست انگشتهایش خشک بودند. نازک. من را یاد پاهای جوجه رنگیهای دم عید میانداختند.
دایرکت را باز کردم. رفیقم نوشته بود: «میای بریم جبهه؟»
پرسیدم:«جبهه کجاست؟»
نوشت: «بریم بیمارستان کامکار»
با خودم گفتم من که نه پرستارم، نه پزشک، نه چیزی از درمان بلدم، به چه دردی میخورم، همینها را برای دوستم هم تایپ کردم.
نوشت: «اونجا کمک برای بیمارانی که همراه ندارن لازمه، یه خورده هم کمک به خدماتیها، سوسول نباشیم ازمون یه کارهایی برمیاد»
جواب دادم: «بریم.»
جلوی بیمارستان قرار گذاشتیم، با هم رفتیم دفتر حراست، خانوم چادری که نه دستکش دستش داشت و نه ماسک زده بود، فرمی داد و پر کردیم. یک آقای روحانی مدیریت گروه جهادیمان را بهعهده داشت. عمامه سفید بود و جوان. گفت با دانشگاه علوم پزشکی هماهنگ کردهاند.
ما را با یک کاغذ فرستادند پیش مسئول داخلی بیمارستان. یک دور کامل از کارهایی که باید بکنیم گفت. جوری از کثیفی احتمالی بیمارها میگفت که اگر دلش را نداریم از همانجا برگردیم. تأییدیه ما را که گرفت و راهنمایی کرد. پشت سرمان آمد و هدایتمان کرد به سمت بخش عفونی زنان.
داخل شدم خانمی جلو آمد. از رنگ طوسیِ نوک مقنعهاش حدس زدم نیروی خدماتی است. ابرویهای تتوکردهاش از پشت کلاه یکبار مصرف معلوم بود، یک زن میانسال با خطوط لبخند عمیق و صدای دورگه. آرام سرش را آورد سمت گوش من و گفت: «جارو کردن هست. تی باید بکشی، دستشوییها رو بشور...نه، اونا رو خودم میشورم. لاکِرا رو دستمال بکش، شاید یکی جاش رو خراب کرده باشه»
من سرم را کمی عقب کشیدم.
به چشمانم نگاه کرد و گفت: «نه اونم خودم انجام میدم»
قدم برداشتم که بروم، بازویم را کشید و ادامه داد: «ماسکت رو برنداریا. اینجا همه مثبت هستن. همین خط زرد دیوار رو بگیر برو توی اتاقا»
بازدمم را فوت کردم توی تنگنای ماسکی که لپهایم را سفت بغل کرده بود.
دسته چوبی تی را گرفتم و مثل پارو هل دادم توی اتاق اول. یک خانم همه عرض تخت کنار پنجره را پر کرده بود، با خسخس و به سختی نفس میکشید.
گفتم:«سلام»
سرش را پایین آورد. کش ماسک اکسیژن روی صورتش، مثل خط بند روی لباس، چین انداخته بود. دستهای ورم کردهاش از پیراهن صورتی بیمارستان بیرون زده بودند. تی را سر دادم کنار تختش. صدایی مثل حرف زدن توی لیوان آمد؛ «خانم خسروی رفت؟ شما جاش میای؟»
گفتم: «نه»
سرم را بلند کردم.
گفتم: «من اومدم کمک شون»
نوک ماسک را کشید جلو که بقیه حرفش را راحتتر بگوید. یک لحظه از دلم گذشت الان هر نفس این خانم میلیونها ویروس را در چند سانتی من پخش میکند، زهره ماسکت را برداری نصفش را خودت مستقیم فرستادی توی ریههایت. نفسم را حبس کردم.
گفت: «دخترم نموند پیشم»
اشک از گوشه چشمش رفت لای موهای جو گندمی پیچیدهاش. بغض صدایش پیدا شد؛ «بهونه آورد ولی من فهمیدم میترسه، خب ترس داره»
من هم بغض کردم. اما خوبی ماسک و عینک این است که این حال غریب آدم را پشتش خفه میکند. صدا آنقدر خفیف میرسید که یک مریض بدحال نفهمید صدایم بغض دارد یا ندارد.
گفتم: «انشاءالله زود حالتون خوب میشه، شما بر میگردید پیشش، منم جای دختر شما، کاری داشتید بهم بگید»
یک باره ته ذهنم تصویر مامانم را دیدم توی همان لباس، تنم لرز ریزی زد. گوشه لبهای بیمارِ چاق بالا کشیده شد و ...
تی را آوردم کنار تخت بغلیاش. یک پیرزن چهل کیلویی جمع وجور، با گونههای تو رفته و چشمهای آبی و بیرمق.
دور لبهایش کبود بود وقتی بهم گفت: «اکرم جان»
برگشتم سمتش. گفت: «اکرم جان لیوانم مونده توی اونجایی که بودم. اون اتاق کناره اونور، برام بیارش. میاریش؟»
نگفتم من اکرم نیستم. او سرفه خشک میکرد توی ماسک پارچهای، و من داشتم دستهایش را نگاه میکردم، رگهایش مثل شلنگ سرم بودند، متورم، پوست انگشتهایش خشک بودند. نازک. من را یاد پاهای جوجه رنگیهای دم عید میانداختند.
تی را بردم عقب، مو و سوزن سرم و قرص سیاه شده و ضامنِ در قوطی رانی را از کف اتاق کشیدم توی راهرو. رفتم اتاق بعدی.
سر نخدار تی را سر دادم انتهای اتاقی که تویش سه تا تخت داشت. از کنار دیوار شروع کردم به کشیدن، صدای مردانه یک زن پرسید: «خانم خسروی میخواد بره؟ شما نیروی جدیدی؟»
رویم را برگرداندم سمتش گفتم: «سلام. نه»
پرید وسط حرفم، موهایش کوتاه بود و نامرتب. یک شال نازک رویش انداخته بود و گوشی موبایلش را این دست آن دست میکرد.
گفت: «من پرستاراین خانومم از شرکت اومدم. میدونی که پرستارهای شرکتی گرون ترن»
ابروهایم را بالا بردم ولی حتماً ندید.
ادامه داد: «شما اومدی کار یاد بگیری؟ نگفتن رسمی میشی یا نه؟ روز مزد میدن بهِتون؟»
تی را دادم آن دستم و گفتم: «من فقط اومدم کمک کنم، جهادی اینطورا»
چشمهایش را گشاد کرد و گفت: «چی بهت میدن؟»
تی را رد کردم زیر تخت، همانجاها دنبال جواب درست درمان میگشتم. همراهان و مریضهای دیگر هم گوششان پیش ما بود.
سرم را بلند کردم و گفتم: «ما خودجوش اومدیم کمک کادر درمانی، فی سبیلالله...»
از جایش بلند شد، لبهایش را مچاله کرد به بالا و کف دست را به نشان «خاک برسرت»، به سمتم خم کرد.
خندهام گرفت. شهامتش برای گفتن چیزی که در ذهنش میگذشت را دوست داشتم.
داشتم رد میشدم، بیمار روی تخت گوشه آستین پلاستیکیام را کشید. برگشتم گفتم: «جان؟»
حرفش را لب خوانی کردم، بیصدا گفت: «خدا خیرت بده»
چشمهایش سقف را نگاه کردند و برگشتند.
تی را کشیدم تا بیرون اتاق، هوای بخش بوی وایتکس و الکل توامان میداد. دستهایم زیر دستکش عرق کرده بودند. صدای مداحی از ته راهرو میآمد، حاج محمود کریمی بود که رسیده بود به؛ «انی سلم لمن سالمکم...»
رسیدم به مرکز صدا. خانم جوانی توی اتاقی کوچک شبیه سلول انفرادی، روی تخت، به دیوار تکیه داده بود. سرش پایین بود و توی ماسک هقهق میزد.
گفتم: «سلام خانوم گل، من اومدم اینجا رو تی بکشم»
سرش را بلند کرد. چشمهای سرخش را محکم بست، یعنی سلام.
کنارش یک بطری آب هویج نارنجی پررنگ بود، رویش با ماژیک آبی نوشته بودند: «برسد به دست لیلا قاسمی بخش زنان کرونایی»
خواندن روی بطری حالم را گرفت. چه لزومی داشت بنویسند؛ کرونایی. مگر در بخش عفونی زنان، لیلا قاسمی دیگری هم میتوانست باشد؟
خانم جوان متوجه نگاه من شد. صدای گوشی را از سر «یااباعبدالله» قطع کرد و گفت: «این رو داداشم نوشته، شوهرم نیومد بیمارستان»
نم چشمش را با دستمال کاغذی گرفت، فین کرد توی دستمال. خیلی راحت. جلوی چشم من. و من از کارش حس اشمئزاز نداشتم چون دقیقاً چند سانت پایینتر از سطح تخت، یک کیسه پر از ادرار معلق بود.
نگاهم کرد. گفت: «شما نیروی جدیدی؟»
خیلی متهورانه نوک ماسک را با نیشگون کشیدم جلو، گفتم: «بله عزیز دلم، ولی جهادی هستیم»
این کلمه جهادی خدا میداند چند میل آدرنالین داشت. به اندازه پهنای صورت براقش خندیدد.
گفت: «واقعاً؟»
من هم با چشمانم خندیدم، گفتم: «بله»
بغض مانده از مداحی را قورت داد، گفت: «چه مهربون حرف میزنی، چه دلم آروم شد، ما که کس و کار شما نیستیم، پول بهتون نمیدن، خدا رو شکر که از خانوادهمون بیشتر بهمون اهمیت میدید»
او دستمال مچاله را توی دستش گوله میکرد و حرف میزد و من با نوک کفشم نخهای تی را له میکردم و صدای زن را نامفهوم میشنیدم. دستهایش را مثل دعا کردن مادربزرگها بلند کرد، سرش را کج کرد، چشمهایش را بست، اشکش آمد.
من تی را از کنار سوند معلق رد کردم زیر تخت. لکههای خون روی زمین خشک شده بودند.
تی را عقبعقب از اتاق بیرون کشیدم توی سالن.
ساق پاهایم توی پاپوش پلاستیکی خیس عرق بود. مانتو و تیشرت و کاورم به هم چسبیده بودند.
خانم خسروی رسید جلویم و گفت: «خیلی زرنگی. پول نمیگیری ولی همه دعاهای مریضا رو جمع کردی تو جیبت. اتاقا پشت سرت دارن حرف میزنن»
از پشت ماسک برایش شیرین خندیدم. هلم داد سمت اتاق رختکن، گفت: «برو استراحت کن.»
داشتم خط زرد را برمیگشتم.
به جای دختر خانم چاق، جای اکرم برای آن پیر زن نخیف، جای پرستار بداخلاق آن خانم بدحال، جای خانواده آن خانمی که مداحی گوش میداد، بودم. من جای همه بودم و هیچ کدام نبودم.
طبق معمول هم که نظرات رو سانسور میکنید....
نویسنده تازه کار .....
حیرت انگیزه این محبت