آفتابنیوز :
آفتاب- میثم قهوه چیان: آنچه در پی میآید، بخش دوم گفتگو با دکتر غلامرضا ذکیانی استاد دانشگاه، محقق فلسفه اسلامی و منطق و عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی است. وی در بخش دوم این گفتگو به مباحثی از قبیل تاثیر رنسانس در دید انسان نسبت به خدا و نحوه تعامل اندیشمندان مسلمان با فرهنگ های دیگر را مطرح کرده است. بخش نخست مصاحبه را می توانید در
اینجا بخوانید.
ما متوجه شدیم تاریخ فلسفه اسلامی در رابطه با نظامسازی در جهان متافیزیک سر و کار دارد که بتواند با یک تفسیر از جهان بیرونی تبیینی را ارائه دهد، متناسب با دیدگاه جهانشناسی اسلامی و دینی. هرچند کاملاً عقلانی و با استفاده از روش و محتوای عقلانی، منتهای چه چیزی باعث شده در سیر تاریخ فلسفه ما فلسفههای مضافی مثل فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست به وجود آید، همانطور که در یونان باستان نمونههای افلاطون و ارسطو در در رابطه با بحثهای اخلاقی میبینیم و فلسفه غرب جدید که رویکرد جدی نسبت به فلسفههای مضاف دارد چرا در فلسفه اسلامی شاهد چنین رویکرد به فلسفههای مضاف نیستیم؟
یک مقدمهای بگوییم این مقدمه در رابطه با فهم مطلب به ما کمک میکند. در رابطه با ماجرای کلام و کلام جدید یک دعوایی داریم بین موافقین و مخالفین. عدهای میگویند کلام جدید و عده ای می گویند کلام جدید معنی ندارد وکلام، کلام است. از نظر من هر دو درست میگویند چون کلام در تعریفش هست که پاسخ به شبهات جدید هر وقت شبههای به یک آیین وارد شود شما باید به آن جواب دهید پس جدید بودن مساله ذاتی کلام است پس کدام جدید یعنی چه؟
کلام جدید به معنی اینکه بگوییم کلام به ماهو کلام نمیتواند جدید نباشد و هر وقت شبههای شد باید شما جواب دهید به این معنی ما کلام جدید نداریم. اما به یک معنای دیگر داریم (میخواهم از این توضیح برگردیم به آن سوالی که شما پرسیدید) اتفاقی در تاریخ بشریت به وجود آمده به نام رنسانس، یکی از پیامدهایش این است که اختلافی که قبل از رنسانس با بعد از رنسانس در بعد فرهنگی آن قدر زیاد است که اصلاً مسائل بعد از رنسانس با مسائل قبل از رنسانس هیچ شباهتی با یکدیگر ندارند در رنسانس یک اتفاقی میافتد که سبب میشود که منظر انسان عوض شود نگاه انسان قبل رنسانس به عالم نگاه خدا محور است یعنی عالم خدایی دارد و همه موجودات این عالم از جمله انسان و طبیعت مخلوقات خدا هستند و بنابراین نسبت انسان با طبیعت در آن عالم نسبت دو مخلوق است و خدا همه را خلق کرده تا همه ما به کمال برسیم و طبیعت دشمن ما نیست و مهم غایت است. در آن نگاه خدا، محور هستی است و غایت ها را توسط عقل مشخص می شود. ما همه غایت داریم برای کشف غایت بهترین حالت عقل است و روشهای عقلی موجب میشود ماغایتهایمان را کشف کنیم، لذا روشهای کلی، عقلی، فلسفی در منظرقبل از رنسانس رواج دارد و یک نکته دیگر اینکه همه ما در برابر خدا وظیفهمندیم و تکلیف داریم و باید شکرگزاری بکنیم. اتفاقی که در رنسانس میافتد همه اینها را عوض میکند از همه اساسیتر این است که دیگر منظر، منظر خدا محوری نیست، منظر انسان محوری است. رکن هستی انسان است دیگر خدا اصل نیست و انسان اصل می شود. همه چیز در مختصاتش با انسان تعریف میشود قبلاً من بودم طبیعت هم بود، جفتمان مخلوق خدا بودیم برای اینکه من به کمال وغایتم برسم باید غایت را کشف میکردم اگر هم طبیعت یک جایی، یک بلایی مثل طاعون و وبا نشان میداد من تصورم این بود که نکند دستهگلی به آب دادم که خدا میخواهد به من عذاب دهد.
اما الان منِ انسان اصل هستم و خدا و طبیعت باید نسبت به من تعریف شود. من الان به طبیعت نگاه میکنم گرمای طبیعت وقتی شدید میشود به من لطمه میزند، سرما به من لطمه میزند، وبا لطمه میزند کجای این طبیعت دوست من است؟ کجای این همنشین من است؟ گویا اولین دشمن من طبیعت است و دومین دشمن من همنوعان من هستند. یک موجودی است به نام خدا، عیب ندارد من باید نسبتم را هم با طبیعت هم با همنوعانم و هم با خدا تعریف کنم.
چگونه تعریف کنم؟ طبیعت را باید بشناسم تا بتوانم جلوی لطمههایی که به من میزند بگیرم و برای این شناختن و این جلوگیری دیگر عقل و روشهای عقلی و فلسفی جواب نمیدهد. باید از روشهای تجربی استفاده کنم منظر من به طبیعت سبب میشود من طبیعت را از روشهای تجربی و استقرایی بشناسم. پس روش از روش عقلی تبدیل به روش جزئی و استقرایی.
خوب نسبت من با خدا چیست؟ دیگر این طور نیست که خدا اصل باشد و من فرع حالا من اصل هستم حالا من باید بفهمم که چه نیازی به خدا دارم و چه انتظاری از دین دارم. من یک تجربههایی دارم تجربه با دوستم دارم تجربه با همسرم، یک تجربههایی هم دارم که به آن میگویم تجربههای دینی، انتظار از دینی، پلورالیزم. مباحثی که امروز مطرح شده همه مباحثی است که از انسان محوری بیرون میآید. وقتی من میگویم تجربه دینی، عنصر اصلی، تجربه است و تجربه مال من است. قبل از رنسانس بحثی به اسم انتظار بشر از دین وجود نداشته، در آن زمان اصلاً چه معنی داشت که بشر از دین انتظار داشته باشد، بشر در مقابل خدا مکلف است. الان بشر اصلِ هستی است حالا ببینم چه انتظاری از دین دارد.
پلورالیزم مولود مدرنیته است، چون من انسانم و اصل هستم دیگری هم انسان است، بنابراین اعتقادات همه اصل است، پس تکثر. انتظار بشر از دین، تجربه دینی، حتی نگاه جدید به وحی هم نتیجه نگاه انسان محور است، وقتی انسان اینقدر مهم هست پس پیامبر هم انسان است، من هم انسانم، برویم تجربه پیامبر را ببینیم شاید همان تجربه ماست اما کمی غلیظتر و بالاتر. همه بحثهایی که امروز در این زمینه میبینید محصول مدرنیته است، عیبی ندارد کسی برود ریشههای آن را در ابنعربی و آگوستین پیدا کنید اما اینها مولود مدرنیته وعالم جدید و انسان جدید است.
به این معنا از نظر من کلام جدید مفهوم دارد، آنقدر مسائل جدید است و هیچ شباهتی به مسائل قدیم ندارد که اتفاقاً باید گفت این مسائل جدید است و کلام، کلام جدید است و نمیشود با ابزارهای قدیمی و با آن روشها به سمت کلام جدید رفت. با این دید الان من میروم سراغ آن سوالی که پرسیدید چرا در فلسفه ما این مسایل جدید پیش نمیآید؟ ببینید بعد از رنسانس علوم تخصصی و جدی شد، تا قرن 17 و 18 که یکسری مشکلات در علوم پیدا آمد این مشکلات مربوط میشد به روشهای علوم به پیشفرضهای آن. همین مشکلات سبب شد که عدهای پیدا شود به نام فیلسوف علم که بروند تاریخ علم را مطالعه کنند و ببینند در تاریخ علم چه رخ داده که به اینجا رسیده است. از اینجا شد که فلسفههای مضاف پیدا شد، فلسفه علم، فلسفه اخلاق، فلسفه سیاست، فلسفه اقتصاد، فلسفه فلسفه. چون علوم جدی شد فلسفههایشان هم جدی شد.
در جهان شرق چون رنسانس به صورت واقعی پیدا نشده برای همین علومشان هم جدی نشده است. ما کجا فیزیکمان، فیزیک خودمان است، کجا شیمی مال خودمان است، که فلسفهاش را داشته باشیم. لذا من معتقدم که فلسفههای مضاف برای ما بیشتر مثل فلسفههای ترجمهای است. برای آنها چون علم جدی است، مشکلات آن هم جدی است. بنابراین رفتند مطالعه کردند فلسفهاش هم شده فلسفه فیزیک جدی، فلسفه مکانیک جدی، فلسفه اخلاق جدی. اما ما این طرف در شرق این اتفاق برایمان نیفتاده است. بالاخره ما به جد وارد مدرنیته نشدهایم و حداکثر به صورت ترجمهای و بیشتر در فناوری تحت تاثیر قرار گرفتهایم تا در مبانی فکری و فرهنگی مدرن.
- شما در ابتدای بحث گفتید که فارابی از افلاطون ارسطو افلوطین و... استفاده میکند، اگر دقت کنیم متوجه میشویم که فارابی با استفاده از مواد یونانی دست به تاسیس فلسفه اسلامی زد. در واقع یک نهضت ترجمه در گذشته این مواد را برایش آماده کرده بود. چه چیزی باعث میشود که ما امروز نتوانیم از یک ذهنیت غربی تحت قالب ترجمه یا رجوع به منابع اصلی نتوانیم یک نظامی با توجه به وضع خودمان بسازیم ؟ به نظر من آن جریان شروع شده است منتها این ماجرا دفعی نیست ما به جد مخصوصا بعد از مشروطه و به ویژه بعد از انقلاب با مقولات و مبانی مدرنیته آشنا شده ایم و به جد با آن درگیر هستیم. اگر کسی بگوید که ما میخواهیم اصیل باشیم و از فرهنگ ناب خودمان استفاده کنیم، چنین فردی به نظر من با مبانی اندیشه بیگانه است، برای اینکه اندیشه یک امری بشری است و ما باید مثل همگان اخذ و اقتباس کنیم، اخذ و اقتباس کردن مطلقا امر مذمومی نیست.
من یک تفکیک را اول قائل بشوم، من بین 1- استقلال علمی 2- استقلال فکری تفکیک قائل هستم. استقلال علمی یعنی اینکه ما از هیچ کس چیزی نگیریم و فقط به صورت اصیل تولید کننده باشیم. استقلال فکری یعنی اینکه ما از دیگران یاد بگیریم همچنان که دیگران از ما یاد گرفتهاند و هر چه بیشتر یاد بگیریم بهتر. اخذ و اقتباس نه تنها ممنوع و مذموم نیست بلکه ممدوح و مقبول هم هست. البته ما نباید شیفته و مقلد دیگران شویم ما بایداستقلال فکری داشته باشیم یعنی مثل زنبور عسل بگیریم و خودمان بسازیم، خودمان 99 مطلب بگیریم 1 مطلب جدید بگذاریم رویش و به آن اضافه کنیم این میشود استقلال فکری از نظربنده استقلال علمی نه ممکن است نه مطلوب اما استقلال فکری هم ممکن است هم مطلوب هم ضروری.
نباید بگوییم که چرا این حرفها را از غربیها گرفتهاید این حرف را چرا از اومانیستها گرفتهاید این حرفها را چرا از اگزیستانسیالیت ها یا مارکسیستها گرفتهاید. «خُذِ الحق ولو بالمشرک» اصلاً وصیت اولیا و پیشوایان معصوم ما است که بگیرید حتی اگر از مشرکان باشد و البته روی آن فکر کنید و مقلد محض نباشید.
- فلسفه اسلامی در جهان معاصر آیا امکانی را برای طرح شدن در عرصه گفتنمان جهانی فلسفه دارد ؟ و برای رسیدن به آن باید چگونه تلاش هایی را کرد؟ خیلی سوال خوبی است ببینید من معتقدم کمی باید از شعار و سطحی نگری بپرهیزیم و به مبانی اصلی بپردازیم. ما باید سنت خودمان را واقعا بشناسیم، استخوان خورد کنیم و مبانی، روشها و پیشفرضهایش را در بیاوریم. از آن طرف در مبانی اندیشمندانی مثل کانت، دکارت هایدگر متخصص داشته باشیم تا بروند روشها و پیشفرضهایشان را در آورند. بعد بیاییم اینها را بگذاریم و دیالوگ کنیم یعنی دیالوگ واقعی بین اندیشمندان است نه بین سیاستمداران و کسانی که اهل شعار هستند. تولید علم حتما در تضاد آرا است آن جایی که ما مبانی را در آوریم و در آن تعصب هم نداشته باشیم.
- فلسفه اسلامی بعد از دوران طلایی دچار انزوای اجتماعی میشود الان هم همان مسایل است و دچار کم توجهی است. نظر شما در این زمینه چیست؟ طبیعی است، چون بعد از انقلاب که حکومت دست ما افتاده وشیعه حاکم شده طبعا اولویتبندی میکند و مهمترین نیازهایش را که نیازهای مادی و معاشی است را در اولویت قرار می دهد و نیازهای فرهنگی و فلسفی جزو نیازهای دو و سه قرار می گیرد. الان که سه دهه از انقلاب گذشته ایم، داریم کم کم متوجه میشویم که این مبانی است که باید به آن پرداخته شود و به جد هم پرداخته شود نه اینکه به صورت شعار باشد و آمار دهیم که دانشجویان کارشناسی 100 درصد افزایش یافته، بلکه باید از نظر کیفی در تولید کتاب و مقالات نگاه کنیم و ببینیم که چه کردهایم آیا دانشجویان که بتوانند به مرحله تطبیق فلسفه برسند داشته ایم ؟ باید ملاک و شاخصه اصلی اینها باشند. البته داریم کم کم میرسیم.