هومان دوراندیش در عصرایران نوشت: اکبر رادی، نمایشنامهنویس برجستۀ ایرانی، نمایشنامهای دارد با عنوان «از پشت شیشهها». از پشت شیشهها، حکایت نویسندهای روشنفکر به نام "بامداد" است که اهل شادی و رفتوآمد و دیدوبازدید و تفریح و دویدن در پی پیشرفت و موفقیت نیست. بامداد در انزوا میزید و همسرش مریم نیز به زیستنی عاری از شادی و هیجان تن داده تا عاشقانه بامداد را همراهی کند.
در این نمایشنامه سه نقش دیگر وجود دارند که اگر از "خدمتکار" بگذریم، دو نقش دیگر "آقا" و "خانم" هستند که هر از گاهی سری به "بامداد" و "مریم" میزنند و هر بار که میآیند، وضعیت شغلی و مالیشان هم بهتر شده.
آقا و خانمِ درخشان اهل "زندگی" هستند. یعنی طالب پیشرفت و ترقی و ارتقا و رفاه و ثروت و نفوذ و قدرت و غیره. به همین دلیل آدمهایی "اجتماعی"اند و "روابط" گستردهای دارند. در یک کلام، اهل "دنیا" و بازیهای دنیا هستند.
اما بامداد به دنیاطلبی و موفقیتجویی آنها به دیدۀ تحقیر مینگرد و در انزوا فضیلتی میبیند و به همین دلیل حاضر نیست از غار تنهایی خودش خارج شود. مریم هم که معلم همان مدرسهای است که خانم درخشان مدیر یا ناظم آنجاست، در مجموع شبیه زنان بینظری است که نظرشان نظر شوهرشان است.
مریم با اینکه مایل است زندگیشان شادتر و شلوغتر و پرتحرکتر باشد، ولی تحت سلطۀ فکری بامداد است و به زندگیِ توأم با انزوا و کسالت و ناشادیِ ناشی از شخصیت بامداد تن داده است.
«از پشت شیشهها»، حکایت روشنفکر ایرانی است؛ انسانی که میخواهد "عمیق" باشد و انزوا و تنهایی و شاد نزیستن را جزو شرطهای لازم برای عمیق بودن میداند.
نمایشنامۀ «از پشت شیشهها» در سال ۱۳۴۵ نوشته شده و در سال ۱۳۵۵ بازنویسی شده. در همان نسخۀ متعلق به سال ۱۳۴۵، کاملا پیداست رادی طرف بامداد است. یعنی از آقا و خانم درخشان، که موجوداتی موفق و نامنزویاند، بیزار است. ولی در نسخۀ ۱۳۵۵، تغییر مهمی در نمایشنامۀ رخ داده و آن اینکه، از جایی به بعد، آنها موقع حرف زدن، نقاب مگس بر صورت میزنند!
در واقع بامداد آنها را به شکل مگس میبیند. بهرام بیضایی، که دوستدار این نمایشنامۀ رادی بود و گفته بود که در بین آثار رادی مایل است «از پشت شیشهها» و «پلکان» را روی صحنه ببرد، مگس شدن آقا و خانم درخشان را تغییری غیرضروری در نمایشنامۀ رادی میدانست.
رادی در سال ۱۳۴۵ بیستوهفت ساله بود. اینکه او ده سال بعد ترجیح داد آقا و خانم درخشان را مگسانی گرد شیرینیِ دنیا نشان دهد، دال بر این است که در ۳۷ سالگی نفرتش از "زندگی" و "موفقیت" و "اجتماعی بودن" بیشتر شده بود.
طبیعتا رادی به عنوان فردی که تا قبل از انقلاب ۵۷ زیر چهل سال سن داشت، تا حد زیادی تحت تاثیر فضای حاکم بر محافل و جریان روشنفکری ایران چنین نگاهی به شادی و زندگی و موفقیت داشت.
در آن دوران اندوه و تلخی در اشعار شاملو و اخوان ثالث، که بهترین شاعران زمانۀ خودشان بودند، موج میزد. فیلمهای مهرجویی و کیمیایی نیز، که پیشروان موج نوی سینمای ایران بودند، یکسره سیاهی و تلخی بودند و آکنده از اندوه. دکتر شریعتی نیز در آثارش مینوشت که: هر چیز عمیقی غمگین است؛ اگرچه هر چیز غمگینی عمیق نیست. هر چیز عمیقی غمگین است، یعنی اگر شاد باشی، سطحی و بیمایه هستی. یکی از دوستانم که شاعرهای عمیقا روشنفکرمآب و به شدت متاثر از این فضای فرهنگی بود، همیشه میگفت: «از اندوهم مثل مادر مراقبت میکنم.»
چنین جملهای و چنان فضا و نگرشی، به خوبی نشان میدهند در فضای روشنفکری جامعۀ ایران، غمخواری و غمناکی نشانههای روشنی از فضلیت بودند. مطابق این نگرش، کسی که به لحاظ عقلی و فرهنگی برتر از دیگران است، نمیتواند شاد باشد.
چنین فردی اگرچه ممکن است گاهی بزند و برقصد، ولی در زندگیاش غم بر شادی باید غلبه داشته باشد. حتی تعادل بین غم و شادی نیز نارواست. غلبه باید با غم باشد.
در همان دهۀ ۱۳۵۰، در موسیقی ایرانی نیز تحول مهمی رخ داد که عبارت بود از درخشش لطفی و شجریان و پریسا و حسین علیزاده و موسیقیدانانی از این دست؛ کسانی که در دهۀ ۱۳۴۰ ظهور کرده بودند و در دهۀ ۵۰ سرآمد شدند.
موسیقی این بزرگان نیز در مجموع بسیار ناشاد بود و ربط چندانی به رقصیدن و خندیدن و خوشحالی نداشت. بیشتر به درد کسانی میخورد که میتوانند ساعتها در گوشهای بنشینند و تکان چندانی نخورند.
مثلا دیوان حافظ یا سعدی را جلوی خودشان بگذارند و اشعار را خط به خط با آوازخوان دنبال کنند؛ و یا پای منقل، از تار و تحریر لذت ببرند. خلاصه که، موسیقی این عزیزان، عمدتا به درد خمودگی و تأمل میخورد نه به درد حرکت و شادی و رقص و رهایی.
این روزها که بحث شادی و رقص داغ شده و بسیاری به قصد شاد بودن میرقصند، توجه به این نکته ضروری است که در لایههای سکولار فرهنگ ما ایرانیان نیز مقاومتهای پررنگی در برابر شاد زیستن و خوشباشی و تن دادن به منطق زندگی وجود داشته.
در واقع موازنه بین شادی و غم در زندگی ما ایرانیان، به دلایل گوناگون تاریخی و فرهنگی، چنان به هم خورده که حتی افراد غیرمذهبی نیز فضیلت را در غلبۀ غم بر شادی دیدهاند. از صادق هدایت گرفته تا شاملو، همگی روشنفکرانی تلخکام و اندوهگین و غمزده بودند.
غمناکی و تحقیر خوشبختی و زندگی، تا حد زیادی برای روشنفکران ایرانی سدۀ خورشیدی سابق، جنبۀ هویتی پیدا کرده بود و این رویکرد و روحیه در آثار آنها نیز به تمامی جاری شده. از نمایشنامههای ساعدی و رادی گرفته تا شعر شاملو و بسی دیگر از شاعران نوپرداز و البته بسیاری از سینماگران سکولار.
روشنفکران دینی نیز که به دلایل تربیتی و فرهنگی، فرسنگها با رقص و شادی فاصله داشتهاند. البته این روزها روشنفکران به اندازۀ قبل موثر نیستند، ولی به هر حال زندگی ناشاد روشنفکران ایرانی، ریشههای فرهنگی عمیقی دارد.
تا وقتی که سیاهیِ این همه غمزدگی از فرهنگ این سرزمین زدوده نشود، بعید است رقصیدن با انگیزههای سیاسی، در حمایت از صادق بوقی، موانع ریشهدار شاد زیستن در ایران را از بین ببرد. در واقع مسأله بیش از آنکه سیاسی باشد، فرهنگی است.
بخش اعظم آثار شادیگریز و بلکه شادیستیزِ شاعران و نویسندگان و هنرمندان غمزدۀ ایرانی، قبل از انقلاب ۵۷ شکل گرفتهاند. سایر پدیدههای اجتماعی غمآلود این سرزمین نیز قبل از انقلاب نیز حضور پررنگی در زندگی ایرانیان داشتند و مولود فرهنگاند نه مولود سیاست و حکومتی خاص. حتی اگر فرزند سیاست و حکومت صفوی هم بوده باشند، باید دید چه فرهنگی بر این کشور حاکم بوده که پذیرای آن همه اندوه و ناشادی شدهایم.