کد خبر: ۹۴۷۷
تاریخ انتشار : ۲۷ مرداد ۱۳۸۴ - ۱۳:۲۵

فرودستی زنان از دیدگاه جان استوارت میل

آفتاب‌‌نیوز :

اصل زبر دست بودن مردان و زير دست شدن زنان، بايد جايگزين اصل برابري کامل بين آنها گردد و ديگر نبايد اجازه داده شود که يک جنسيت امتيازي نسبت به جنسيت ديگر پيدا کند و نيز کوشش شود اين باور که زنان صلاحيت و قابليت انجام امور را ندارند از ذهن ها زدوده گردد.

من کاري را که بعهده گرفته ام، کاري سخت و طاقت فرسا مي باشد، اما تن به طاقت فرسائي کار دادن بهتر است تا اين موضوع با ابهامات و دلايل ناقص همواره ذهنم را بخود مشغول سازد. سختي اين کار به آن جهت است که تلنگر به احساسات مي زند و باورهائي که بر اساس احساسات ساخته و پرداخته شده اند را زير سئوال مي برد. در اين وضعيت اگر استدلال محکمي هم در رد آن باورها بيان شود، آن باورها مضمحل نمي شوند.

در مقابل اگر باوري که بر اساس بينش و ابزار عقل و روش بحث و گفتگو ايجاد گردد، رد کردن آن باور که باعث متزلزل شدن پايه هاي آن مي شود، آسانتر صورت مي گيرد. به عبارت ديگر موضوعاتي که با عواطف و احساسات بيان شده است و آنها در مقابل عقل و منطق شکست خورده اند، براي جبران شکست و حفظ آنچه را که از قديم بدست آورده اند، سنگرهاي تازه اي بنا مي سازند. در اينجا دلايل بسياري وجود دارد که از احساسات و عواطف براي حفظ عرف و نهادهاي سنتي، استفاده مي گردد. تعجبي ندارد که دلايل آنها در مورد موضوع زن و فرودستي آن نسبت به مرد، دلايلي سست و ضعيف است و نشانگر آن ميباشد که بربريت (barbarism ) اين جماعت از بربريت و توحش دوران اوليه چيزي کم ندارد.

به هر حال سر شاخ شدن با کساني که تقريبا بيانگر يک باور فراگير مي باشند، کاري دشوار است. اگر بخت با اين جماعت يار باشد تا عقايد آنها را در مقابل قضاوت عموم قرار دهيم، آنان دچار مشکلات فراواني خواهند شد زيرا آنان مي بايست با ابزار عقل و منطق از عقايد خود دفاع نمايند. در اين رابطه بديهي است کليه موضوعاتي که مطرح مي گردد، مي بايد موضوعات اثباتي باشند. براي مثال، اگر کسي متهم به قتل است، اثبات قاتل بودن اين فرد به عهده کساني است که او را متهم کرده اند و نه به عهده متهم که ثابت نمايد قتلي مرتکب نشده است و بي گناه ميباشد. بر اين اساس، نسبت به واقعيات تاريخي عقيده و باوري مبني بر تحديدات و ممنوعيت هائي براي يک نوع جنسيت شکل گرفته است و (متاسفانه) مردم نسبت به اين موضوع منفعل عمل کرده اند. بهر حال اثبات موضوع اين فرضيه که آزادي عمل موجودي بنام زن مي بايد ممنوع و يا محدود گردد و نيز آنان صلاحيت و قابليت انجام امور اجتماعي ، سياسي را ندارند به عهده کساني است که مخالف آزادي مي باشند و از هر طريقي در ممنوع و يا محدود کردن آزاديهاي عمومي فعاليت انسانها تلاش مي کنند.

بديهي است که نبايد هيچ ممنوعيت و محدوديتي براي فعاليت انسانها بنام مصلحت عمومي وجود داشته باشد و قانون نيز نبايد براي کسي برتري و امتيازي قائل گردد و همه مي بايد در مقابل قانون يکسان رفتار شوند.

بدين ترتيب، کسانيکه بر اين باورند که مردان در کليه امور فرادست و فرماندارند و براي حکومت کردن ساخته شده اند و در مقابل زنان فرودست و فرمانبر مي باشند و قابليت و شايستگي شرکت در امور اجتماعي، سياسي و امر حکومت داري ندارند، موظف هستند يا اين ادعاي خود را با دلايل محکم و متقن به اثبات رسانند و يا از اين عقيده (باطل) به کلي دست بردارند. همچنين کسانيکه حق آزادي زنان را انکار مي کنند و يا از حقوقي که مردان از آن برخوردارند، زنان را محروم مي سازند در واقع به دو پيش فرضيه عليه زنان باور دارند: يکي آنکه آنها مخالف آزادي هستند و دوم تعصب و جانبداري آنها از "جنس ويژه" است. اين افراد بايد با محکم ترين دلايل از باورهاي خود دفاع نمايند تا ترديدها در اين مورد از ميان برداشته شود.

موضوع فرودستي زنان داراي يک قضيه ايجابي و يک قضيه سلبي است، بدين معني که باور عموم بر اين است که صلاحيت، شايستگي و قابليت زنان در مطابقت با مردان کمتر است و به اين علت آنان از عهده وظايف مهمي چون خردورزي در امور سياسي و اجتماعي (حکومت و مملکت داري) برنمي آيند و اين جنبه سلبي قضيه است. در مقابل، کساني که معتقدند زنان دوش به دوش مردان داراي توانائي و صلاحيت انجام امور و وظائف اجتماعي را دارا مي باشند و در نتيجه مي بايد آنان از برابري حقوق در مقابل مردان، در تمامي سطوح برخوردار گردند به جنبه ايجابي قضيه عقيده دارند.

بديهي است که بار مسئوليت جهت اثبات قضيه سلبي يعني عدم صلاحيت و ناتواني زنان در امور اجتماعي بر دوش کساني است که به اين نظريه باور دارند و آنرا ترويج مي کنند.

من اگر بتوانم جنبه ايجابي (affirmative) قضيه را اثبات کنم، کاري کوچکي در اين زمينه انجام داده ام. واکنش نسبت به تعصب داشتن به باورها و سنن اجدادي در قرن 18، عصر خرد قرن 19 را بهمراه داشت. به سخني ديگر در نتيجه امور غير تعقلي و غريزي که از خطا و اشتباه مصون بودند، در قرن 19 آن امور تبديل به امور عقلاني شد و جايگزين غريزه گرديد. براي مثال، علم روانشناسي، بت پرستي که يکي از انحطاط هاي فکري بشريت بود و اوهام و خرافات مردم را تقويت ميکرد، ريشه هاي اين گرايش و تفکر را بخوبي آشکار کرد و عبث بودن پديده بت پرستي که قرنهاي متمادي در بين انسانها معمول بود را عريان ساخت. من با توجه به اينکه با سنت و باور عمومي بطور قطع مخالف هستم مي بايد نشان دهم که قدرت ناشي از باورها ، آداب و رسوم که متعلق به همان دوران است، وضعيت و شرايط بهتري نسبت به گذشته خود پيدا کرده است.
همچنين با توجه به اينکه ظن قوي از استنباط عملي، تجربه نام دارد و آن روشي قابل تمجيد است بايد اذعان نمود که تجربه اين نظريه را که زنان را فرودست مي داند و آنها را تحت قوانين مردان قرار مي دهد و فتوا به عدم برابري صادر مي کند و ورود آنان را در امور اجتماعي منع مي نمايد رد کرده است. زيرا نظريه پردازان اين باور دليل سلطه مردان بر زنان را در نتيجه وظيفه شناسي ذاتي آنان نسبت به مردان فرض مي کنند و آنرا بواسطه تجربياتي که در اين زمينه بدست آورده اند، بيان مي دارند. حال بايد از اين نظريه پردازان و پيروانشان پرسيد که آيا آنان سلطه زنان بر مردان را و يا برابري حقوق بين آنها و يا بعضي از انواع مختلط يا جداگانه سلطه را تجربه کرده اند؟ و سپس دريافته اند که اين تجربيات نتيجه اي براي سعادت انسان ببار نياورده است و دچار شکست گرديده و آنگاه به اين نظريه کلي رسيده اند که تنها راه سعادت انسان سلطه مردان بر زنان است؟ به سخني ديگر اگر فرودستي زنان که موجب سعادت و نيک بختي جامعه انساني اعم از زن و مرد در نتيجه تجربه بدست آمده است و زنان با آگاهي از اين تجربه از مردان پيروي مي کنند و سپردن سرنوشت خود را بدست مردان يک وظيفه قانوني مي دانند، در اين صورت بايد اذعان نمود که اصل سلطه مردان بر زنان، اصلي قابل قبول مي باشد. اما بديهي است که واقعيت امر چيز ديگري را نشان مي دهد که از هر جهت با اصل استنباط عملي و تجربه مغايرت دارد و حتي بکلي مخالف آن چيزي است که گفته شده است. اول اينکه موضوع فرودستي زنان به عنوان ضعيفه در مقابل مردان فقط يک فرضيه است و هيچ گاه مورد آزمايش قرار نگرفته است. بنابر اين فرضيه اي را که بر پايه آزمايش و عمل قرار نگرفته است را نمي توان به عنوان حکم و قانون پذيرفت. دوم، سيستم نابرابري اجتماعي را که هيچگاه بواسطه تدبر، دورانديشي و بر اساس واقعيات اجتماعي و در جهت منفعت عمومي و سعادت جامعه انساني اعمال نشده است را نمي توان قبول کرد.

سلطه مردان بر زنان از آغاز حيات اجتماعي انسانها و در جوامع اوليه وجود داشت. در آن جوامع مردان به سبب قدرت بازو مسلط بر امور بودند و از اين رو زنان که داراي چنين عضلات نيرومندي نبودند زير يوغ و بندگي مردان به عنوان موجودات ضعيف و فرودست درآمدند

بعدها اين اصل (قدرت بازوي مردان) در مراحل تکامل خود، باعث تدوين قوانين و نظم امور جوامع شد. مردان هر آنچه را که مربوط به امور فيزيکي و قدرت بدني بود را محور امور اجتماعي قرار دادند و پيرامون آن قوانين حقوقي وضع نمودند. براي مثال، بردگي را که صرفا کاري اجباري در جهت مطامع و خواسته هاي ارباب بود، تحت قاعده و اصول قانوني درآمد و اربابان براي تضمين قدرت و نگهداري از اموال خصوصي خود، قانوني مبني بر اينکه "بردگان جزء اموال آنها محسوب مي شوند" را وضع نمودند. در زمانهاي بسيار دور بيشتر مردان و همه زنان برده بودند. آنهاقبل از اينکه دليري و گستاخي آنرا پيدا کنند که از عدالت و آزادي سخن گويند، توسط برده داران و به مرور زمان براي انجام کارهاي مهمتري تربيت مي شدند. روند عمومي پيشرفت جوامع، بتدريج انديشمندان را بفکر فرو برد تا برده داري را الغاء نمايند. سرانجام بعد از تلاشهاي فراوان بردگي زنان بتدريج به شکل ملايمتري از وابستگي که امري بي سابقه نبود، تبديل گشت و تاکنون وجود دارد. در خلال اصلاح و تعديل رفتار اجتماعي، حرکت هائي در جهت اصلاح جامعه و بدست آوردن برابري و آزادي و عدالت اجتماعي بوجود آمد و جامعه انساني را متاثر ساخت. اما متاسفانه اين حرکت هاي اصلاح طلبانه و عدالت خواهانه، باعث نشد که صفت جانور صفتي انسان و اصلي بردگي با تمام پندارهاي نامطلوبي که ايجاد کرده بود، از ميان برود. به عبارت ديگر نابرابري حقوق بين مردان و زنان که منشاء آن قوانين نفرت انگيز بردگي است، بتدريج ادامه يافت تا اينکه سلطه و فرادستي مردان نسبت به زنان جنبه قانوني پيدا کرد. بديهي است که اين قوانين به اعتبار رسم و آئين و به بهبودي اخلاقيات نوع بشر لطمه وارد مي سازد و با آن متضاد است.ممکن است که قوانين فرادستي مردان جهت تعديل مناسبات اجتماعي و اخلاقي يک يا دو کشور پيشرفته جهان از بين رفته باشد و ظاهرا کسي مجاز به تبعيض قرار دادن بين زنان و مردان نباشد و اگر هم بخواهد چنين تبعيض هائي قائل شود مي بايد آنرا تحت بهانه هائي چون منافع اجتماعي مردم انجام دهد. اما اين ظاهر قضيه است و مردم بخود دلخوشي داده اند که عصر قوانين زور و استبداد مطلق پايان گرفته و ديگر سلطه قوي بر ضعيف، مرد بر زن وجود ندارد. زيرا آنان متقاعد شده اند که آداب و رسومي که از گذشته تا حال و عصر تمدن باقي مانده است بدليل تطبيق با سرشت و طبيعت انساني و در جهت منافع عمومي تغير کرده است. اما متاسفانه آنان به اين نکته مهم پي نبرده اند که اين آداب و رسوم بوسيله قدرت بنا گرديده است و قدرت در همه امور پابرجاست.

به سخني ديگر، زمانيکه مردها بعنوان جنسيت فرادست، قدرت در دستانشان بود، تمايل به حفظ آن و مستحکم نمودن موقعيت خود نمودند. آنان براي نيل به اين هدف ابتدا با "ضعيفه هائي" که در زندگي عادي و روزانه خود با آنها درآميخته بودند، آغاز کردند و سپس بتدريج با تغيير و تحول اوضاع و شرايط پيش آمدند و آن قدرت را که بواسطه توانائي جسمي بدست آورده بودند در سطح جامعه به قانون تبديل کردند. براي مثال برده داري را به شکل کهن آن و بخاطر تغيير شرايط اجتماعي ملغي نمودند تا به شکل مدرن تري آنرا اعمال نمايند. اما بايد اذعان نمود که اين تحولات صوري هم در مورد اعاده و تامين حقوق زنان انجام نگرفت.

پديده بردگي که سلطه شريرانه بر گرده انسانها بود ظاهرا ناپديد شده است اما سيستم آن بجاي مانده است، سيستمي که در آن قدرت، حق محسوب ميشود. بعضي از روابط اجتماعي که طي نسلهاي گذشته بر اساس زور و سلطه ميان نهادها وجود داشت بنام عدالت بصورت قانون درآمد و در جامعه اعمال شد و مسلم است که اين قوانين تا زمانيکه اصول آن ريشه يابي نشده بود و جزئيات آن در بحث و گفتگوها آشکار نگرديده بود، زيان و نامطلوبي آن براي جامعه مدني و تمدن بشري درک نميشد. براي مثال، بردگي خانگي ميان يونانيان که خود را مردمي آزاد تصور مي کردند امري ناشايسته و نامطلوب تصور نمي شد.

واقعيت اين است که مردم اين زمان و يا مردم دو و يا سه نسل گذشته، از وضعيت انسانهاي قديم و شرايط اجتماعي آنها، بي خبر بودند و بالطبع نمي توانستند شرايط تاريخ آن دوران را در ذهنهاي خود تصور کنند. فقط کسانيکه تاريخ را بدقت مطالعه کرده اند قادرند که يک شماي ذهني از مردم آن دوران بدست دهند. مردم اين عصر نمي دانند که در زمانهاي قديم، قانون سلطه و قدرت حاکم بود و قدرت برتر حيات و ممات نوع انسان را تعيين مي کرد. اين مردم نمي دانند که چگونه چنين سلطه و قدرت شکل گرفت و وسعت يافت و ذهنيت افراد را در خلال دورانها شکل داد. تاريخ نشانگر تجربه بيرحمانه طبيعت انساني است و آشکار ميسازد که معيار سعادت و نيکبختي در زندگي انسان مطابق با زور و قدرتي بود که او در اختيار داشت. آنکه از ثروت و مکنت و تعلق طبقاتي برخوردار بود به همان ميزان از قدرت بهره مي گرفت. در اين رابطه اگر کساني براي برقراري عدالت اجتماعي در مقابل اين سلطه و قدرت مقاومت مي کردند، نه تنها بعنوان ناقضين قانون شناخته مي شدند بلکه وجود آنها براي جامعه زيانبار و خطرناک تشخيص داده ميشد و ايستادگي آنان در رديف بدترين جرمها تلقي ميگرديد و مرتکبين به چنين اعمالي را به بي رحمانه ترين وضع تنبيه و شکنجه ميدادند تا جائيکه چنين مجازاتهائي براي انسان غير قابل تصور بود. به آهستگي زماني فرا رسيد که صاحبان سلطه و زور مجبور شدند حقوق بسيار ناچيزي را براي خيل مردم فرودست برسميت بشناسند و تعهداتي نسبت به رعايت اين حقوق را گردن گيرند. اما آنان از هر فرصتي براي نقض تعهدات خويش استفاده مي کردند تا اينکه بعدها اين تعهدات که معمولا با اداي سوگند برسميت شناخته ميشد يا لغو گرديد و يا ناديده گرفته شد. براي مثال چندين قرارداد بين زبردستان و صاحبان قدرت و زير دستان عاري از قدرت در جمهوري هاي باستان وجود داشت که منجر به شکل گيري اتحاديه اي در ميان زيردستان شد. اما اين اتحاديه با قدرت بسيار ناچيزي که داشت در مقابل سلطه و قدرت حاکم به هيچ عنوان برابري نميکرد. در نتيجه مقاومت مداوم فرودستان، اولين خواست آنان که تدوين قانوني جهت تامين حقوق اوليه آنان نزد هئيت حاکمه بود، مطرح شد. اين خواسته در همان طرح باقي ماند و از قدرت مطلقه و سلطه حاکمان چيزي کاسته نشدو همچنان بردگان و زنان و بطور کلي فرودستان از حقوق اوليه انساني خود محروم بودند.

در اين ميان فقط بين اندکي از اربابان مستقل و رعاياي خود قراردادهاي محدودي ايجاد شد. براي نمونه در کشورهاي آزاد، بردگاني که مايملک اربابان نبودند احساس مي کردند که داراي حقوق انساني هستند. در اين رابطه من بر اين باورم که فيلسوفان رواقي فکر مي کردند که بواسطه اعمال تعهدات و الزامات اخلاقي نسبت به بردگان خود قادر خواهند شد قسمتي از سعادت اخروي خود را تضمين نمايند (به جز اينکه شريعت يهود يک استثائي را ايجاد نمود) و مسيحيت و کليساي کاتوليک با وجود مشکلات فراوان باوري همانند باور فيلسوفان رواقي داشتند. کليسا بيش از هزاران سال موفق شد که اعتراض مومنان مسيحي را نسبت به اين باور مانع گردد زيرا تاثير قدرت کليسا بر روح و روان افراد بسيار عجيب و شگفت انگيز بود. کليسا از چنان قدرتي برخوردار بود که مي توانست پادشاهان و اشراف زادگان را وادار نمايد تا اموال ارزشمند خود را به کليسا واگذار کنند. همچنين کليسا به سهولت قادر بود که هزاران نفر را در عنفوان زندگاني شان، براي کسب امتيازات روحاني و نجات اخروي، از امور دنيوي برحذر دارد و وادار سازد که در فقر و نداري در صومعه ها به کار (بيگاري) دعا و روزه مشغول گردند. قدرت و سلطه کليسا چنان بود که مي توانست هزاران هزار جوان را به ماوراء آبها و سرزمينهاي ديگر گسيل دارد تا جان خود را جهت انجيل مقدس فدا نمايند. کليسا با قدرتي که داشت مي توانست پادشاهان را مجبور سازد که عليرغم علاقمندي آنها به همسرانشان، به بهانه اينکه رابطه آنها از نوع رابطه درجه هفتم است، آنها را طلاق دهند. بالاخره کليسا با توسل به يک ترفند يعني بوجود آوردن يک قدرت مطلق، به افزايش قدرت پادشاهان پرداخت زيرا مي پنداشت که کليسا قادر نخواهد بود مانع از وقوع جنگهاي داخلي و قدرت نمائي افراد جهت کسب قدرت و فتح و ظفرهاي آنها شود. در نتيجه کليسا همواره نگران بود که جنگ بين پادشاهان رخ دهد و يا جنگ براي به چنگ آوردن تخت و تاج شاهي بين وارثين و رقبا آغاز گردد.

بنابر اين کليسا با حمايت و پشتيباني از پادشاهان جهت ايجاد قدرت مطلقه آنها که بوسيله افزايش ثروت و سپاه سواره و پياده نظام ميسر مي شد باعث گرديد که پادشاهان بتوانند صاحب قدرت برتر و منسجمي شوند تا در مقابل قدرتهاي نامنظم که بعضا براي جاه و مقام مي جنگيدند ايستادگي نمايند و يا طغيان فرودستان، رنجبران و دهقانان را سرکوب کنند. اين وضعيت يعني سرکوب مقاومت هاي پراکنده توسط پادشاه و کليسا تا زمان وقوع انقلاب فرانسه ادامه داشت. (البته انگلستان که تا حدودي از سازماندهي دموکراتيک طبقاتي و نهادهاي ملي آزاد و قوانين نسبي برابر برخوردار بود، از اين وضعيت مستثني بود و بنابر اين مي بينيم که انگلستان بر خلاف فرانسه دچار انقلاب مردمي نشد.)

بنابراين همانطور که گفته شد، در خلال تکوين جوامع انساني اين قانون سلطه و زور بود که بطور آشکار رفتارهاي اجتماعي و عمومي را تعيين مي کرد و حتي به مدتهاي طولاني اين قوانين بمثابه قوانين اخلاقي نيز جلوه گر مي شد. بعبارت کوتاه هيچ آداب و رسوم و نهادهاي اجتماعي اي ايجاد نگشته است مگر با قانون سلطه و زور.

کمتر از چهل سال قبل(1820- م) مردان انگليسي انسانها را به بردگي و بندگي خود وادار مي کردند زيرا آنها را بمثابه کالا، مبادله و يا خريد و فروش مي نمودند. مبادله و خريد و فروش بردگان به تمامي همواره امري قانوني محسوب مي شد. قانون مدني انگليسي مسيحي در قرن اخير که انسانيت را به گروگان گرفته است موفق شد که بواسطه قانون سلطه مطلق، انسانها را تا سر حد مرگ به کار وادار سازد. همچنين تا همين اواخر((1857 بيشتر امريکائي هاي انگلوساکسون نه تنها با بردگي مخالفت نداشتند بلکه خود به تجارت برده مي پرداختند و بردگان را به آمريکا مي آوردند. اين در حالي بود که يک احساس قوي در تشويق امر برده داري در انگلستان نيز وجود داشت. قانون بردگي بخاطر سود سرشاري که داشت از جرگه قوانيني که از آن قوانين سوء استفاده مي شده است، کنار گذاشته شد. سلطنت مطلقه که در انگلستان به مدتهاي طولاني وجود داشت نمونه هاي خوبي در اين مورد محسوب مي شوند.

در انگلستان در حال حاضر(1860) ارباب سالاري نظامي که مترادف با قانون سلطه و استبداد مطلقه بحساب مي آيد، تا حدودي منع و محکوم شده است و براي اعمال اين نوع رفتار هيچ گونه توجيهي وجود ندارد. اما در ديگر کشورهاي بزرگ اروپائي استبداد و سلطنت نظامي يا حاکم است و يا از طرف هيئت حاکمه و طبقه بالاي جامعه يعني کساني که داراي ثروت، نفوذ و اعتبار هستند، پشتيباني مي شود. اين نوع سيستم استبدادي همراه با قدرت نظامي و مشت آهنين در طول زمانهاي مختلف تاريخي بعنوان يک سيستم شناخته شده ثابت و براي حکومت و کنترل جامعه همواره پيشنهاد ميشده است. قدرت مطلقه و بي رقيب در اين نوع حکومت هميشه در اختيار يک فرد قرار داشت و ديگران مي بايست بدون چون و چرا تابع و مطيع آن فرد باشند. حال با توجه به اينکه بردگي، بندگي و بطور کلي فرودستي بطور طبيعي براي تمام افراد بشر توهين آميز و تحقير کننده است. سئوالي که مطرح مي گردد اين است که چه فرقي ميان فرودستي زنان که از جانب مردان اعمال مي گردد با انواع ديگر فرودستي ها چون بردگي وجود دارد؟

اين سئوال همواره بدون پاسخ باقي مانده است و من بطور برجسته نشان خواهم داد که چگونه فرودستي زنان نسبت به ديگر فرودستي هائي که گريبانگير بشريت بوده است توجيه شده است. به سخني ديگر موضوع سلطه و فرادستي اقليتي نسبت به فرودستي اکثريت در طول تاريخ وجود داشته است و زمانيکه بحث سلطه مردان روي زنان بميان مي آيد و فرودستي زنان مطرح مي گردد، اين نوع سلطه توجيه و تفسير مي گردد. بهر حال بايد به اين نکته توجه داشت که جاه طلبي و لذت قدرت و سلطه بر ديگران محدود به طبقه و يا افراد ويژه اي نيست اما واقعيت آن است که حس سلطه گري در جنس نرينه عموميت دارد. بديهي است وقتي که سلطه و قدرت طلبي که امري تجريدي و انتزاعي است وارد خانه ميشود، مرد که از دير باز مهتر و سالار خانواده محسوب ميشده است، تمايل دارد يا قدرتي را که سطح جامعه و خارج از خانه دارا مي باشد در خانه اعمال نمايد و يا در قدرت نمائي که از طرف قدرت مداران جامعه نسبت به او بعمل مي آيد، پيروي کند و آنرا در خانه بکار گيرد. بعبارت ديگر او مايل است که خود را بسان فرد قدرت مداري که از نزديک او را مي شناسد و يا زير دستش قرار دارد و نظارت و دخالت مستقيم در امور او مي نمايد شبيه سازد.

بايد توجه داشت امکانات بيشتري در اختيار نوع اخير قدرت نمائي و سلطه گري جهت سرکوب فرد مقابل وجود دارد. براي مثال بردگان و رعايا که تحت نظر و مراقبت برده داران و مباشران قرار دارند هر از گاهي فرصت اعتراض و شورش پيدا ميکردند، اما در مورد زنان که همواره در دست يکي از اربابان خود قرار دارند وضعيت متفاوت است. بعبارت ديگر زنان نزديکترين محرم راز با مردان خود مي باشند که در حقيقت بمثابه اربابان آنها نيز تلقي مي شوند. آنان از طرفي نه تنها قدرتي ندارند که مرد خود را از پاي درآورند بلکه حتي تمايل مخالفت کردن با او را هم ندارند و از طرف ديگر افرادي هستند که نيرومند ترين انگيزه را براي خوشي و لذات مرد خود فراهم مي سازند و حاضر نيستند که به او آسيب و ضرري وارد آيد. هر کسي بخوبي مي داند که مدافعين آزادي و يا کسانيکه براي آزادي و عدالت اجتماعي مبارزه و تلاش مينمايند از طرف قدرت مداران و سلطه گران يا بوسيله رشوه خريداري مي شوند و يا به مرگ تهديد مي گردند. در مورد زنان از هر طبقه اي که باشند همواره يک وضعيت و حالت مزمن ارتشاء آميخته با تهديد و ترس وجود دارد.

اگر زنان مقاومت نمايند و از لذائذ و خوشي هاي زندگي بگذرند و خواسته هاي شخصي خود را کاهش دهند در اين صورت ممکن است گامي در جهت رها سازي خود بردارند. در غير اين صورت هر کسي که داراي فکر و انديشه است بخوبي مي داند که زير دستان هر سيستم سلطه گر و ديکتاتوري اگر با رضايت خود يوغ بندگي را به گردنشان بياندازند، عمر اين سيستم را طولاني تر کرده اند.

بعضي ها اعتراض خواهند کرد که قياس بين اعمال قدرت و سلطه مطلقه حکومت ها نسبت به مردم که امري طبيعي است با سلطه و ولايت مردان بر زنان، قياسي مع الفارق است، من از اين افراد خواهم پرسيد که آيا سلطه و اعمال قدرت پنهاني نسبت به افراد هم طبيعي است؟ و توضيح مي دهم که زماني نوع انسان به طيف انگشت شماري از اربابان و فرادستان و بيشماري از بردگان و فرودستان تقسيم شده بود. براي بيشتر فيلسوفان و روشنفکران آن دوران، اين تقسيم بندي نه تنها طبيعي بود بلکه شرط اصل و گوهر انسان نيز بشمار مي رفت. براي مثال، ارسطو که يکي از اشاعه دهندگان فلسفه در روند تاثير گذاري شناخت انسان است، بدون ترديد بر اين باور بود که رابطه طبيعي بين ارباب و برده همانند رابطه مرد و زن مي باشد. او با بيان همسان بودن صورت اين قضايا به اثبات موضوعي پرداخت مبني براينکه بين نوع بشر طبايع متفاوتي وجود دارد. به سخن ديگر، نوعي از نژاد بشر داراي طبيعت و ذات آزادگي و فرادستي مي باشد و نوعي ديگر داراي طبيعت بردگي و فرودستي. در فلسفه سياسي ارسطو، يونانيان داراي طبيعت و نژاد آزادگي و بربرها (Barbarians) که از نژاد تراکيائي ها (Thracians) هستند به همراه آسيائي ها از طبيعت بردگي برخوردار مي باشند. اما آيا من احتياج دارم که به عقب و عهد ارسطو بازگردم؟ آيا برده داران جنوب ايالات متحده با باوري مشابه با ارسطو و با تعصب تام و تمام برده داري خويش را توجيه نمي کردند؟ و جهت تامين منافع شخصي به برده داري جنبه قانوني نمي بخشيدند؟ آيا برده داران آمريکائي از زمين و آسمان دليل نمي تراشيدند و وانمود نمي کردند که سلطه نژاد سفيد بر سياه امري طبيعي است؟ مگر آنان ادعا نمي کردند که نژاد سياه قابليت و شايستگي آزاد بودن را ندارد؟ اين ادعا و توجيه و تفسيرها و وضع قوانين باعث شد که بازار هاي ايلات جنوبي امريکا سرشار از بردگان سياه براي خريد و فروش گردد. حتي بعضي پا را فراتر گذاشته بودند و ادعا ميکردند که اصولا آزادي کارگران ساده نيز امري غير طبيعي است.

بنابراين، تئوري سلطنت مطلقه (ولايت مطلقه) با وجود چنين پيش زمينه هائي و برداشت و تفسير امور غير طبيعي به طبيعي همواره بطور قاطع مدعي است که تنها شکلي از اشکال حکومت که بر طبيعت و سرشت انسان عجين و مالوف است، شکل سلطنت مطلقه پادشاهان در سرزمينهاي مختلف مي باشد. به سخني ديگر حکومتي که ناشي از پدر سالاري است و از جوامع پيشين بر جاي مانده است را به يک حکومت طبيعي تعبير مي کردند. بديهي است وقتي قانون سلطه و زور و ولايت مطلقه بر امور حاکم باشد، صاحبان انديشه، فضائي براي ابراز نظرات خود جهت تدوين قوانين اجتماعي پيدا نمي کنند و لذا در چنين شرايطي که خفقان مطلق حاکم است کارگزاران حکومت مطلقه اظهار مي دارند که قوانين ساخته و پرداخته شده آنان طبيعي است و با ذات و سرشت انسان سازگاري دارد. اين چنين است که نژاد سلطه گر و حاکم با انواع و اقسام ترفندها و تعابير خوش باورانه مردم را مجبور ميکنند که از قوانين آنها پيروي کنند و بدين ترتيب ناتوانان زير يوغ ستم توانمندان قرار گرفتند. براي مثال، محققين و آشنايان به دوره قرون وسطي (عصر تاريکي) نشان مي دهند که چگونه سلطه اشراف فئودال روي رعايا و فقرا بوسيله توجيه نمودن طبيعت و نژاد برتر آنها شکل گرفت. در آن دوره ادعاي برابري يک فرد که متعلق به طبقه پائين و فرودست جامعه بود با فردي از طبقه بالا و فرا دست، ادعائي بي مفهوم و غير طبيعي بشمار مي رفت. در اين رابطه آزاد سازي سرف ها(رعايائي که همراه با زمين خريد و فروش مي شدند) و يا بورگ ها – Burgesses – ( افرادي که رعيت نبودند و در رديف شهروندان عادي جزء طبقه پائين جامعه جاي داشتند) که با سعي و تلاش فراوان آنها انجام گرفت هرگز به اين معنا نبود که آنها مي توانند و حق دارند که در اداره حکومت نقشي داشته باشند. در مخيله هيچ رعيتي و يا شهروند ساده اي خطور نمي کرد که آزادي آنها به مفهوم آزادي در انجام امور و فعاليتهاي اجتماعي است بلکه مفهوم آزاد سازي آنها آن بود که فقط سلطه مستبدانه و ظالمانه طبقه حاکم و اشراف کمي محدود گردد.

بنابراين حقيقت اين است که هر آنچه که طبيعي است به معنا و مفهوم عکس آن يعني غير طبيعي و مخالف با رسم و سنت تبديل گشته است. بدين جهت فرودستي زنان بوسيله مردان به صورت يک رسم عمومي درآمد و هر حرکت و جنبشي مغاير آن که کاملا طبيعي بنظر مي رسيد، غير طبيعي بيان شد. براي نمونه، مردمي که در سرزمينهاي ديگر زندگي مي کنند، اولين چيزي که از انگلستان مي شنوند اين است که انگلستان تحت نظر ملکه اداره مي شود. اين امر براي آنها بسيار تحيرآور، غير طبيعي و حتي باور نکردني است. اما اين مورد براي مردان انگليسي عجيب و غير طبيعي نيست زيرا آنها وجود ملکه را بطور سنتي در سيستم حکومتي خود پذيرفته اند. اما اگر به همين مردان انگليسي گفته شود که زنان حق دارند که وارد مجلس قانونگزاري شوند و يا آنها افراد شايسته اي در اداره امور حکومتي اند، بنظرشان اين گفته ها امري نامعقول و غير طبيعي است. در دوره فئوداليته بر عکس دخالت زنان (طبقات ممتاز جامعه) در امور سياسي و حتي جنگ امري غير طبيعي نبود زيرا آنان وانمود مي کردند که بايد منش مردانه داشته باشند و خود را بسان پدران و شوهران شان از نظر جسمي نيرومند سازند. يونانيان نسبت به ملل باستاني ديگر به علت وجود افسانه زنان آمازوني که يک باور تاريخي است، استقلال زنان (طبقات ممتاز) کمتر برايشان غير عادي و طبيعي بنظر مي آيد و لذا آنان قوانيني براي زنان اسپارت وضع کردند که سلطه مردان روي آنان را کاهش مي داد و در بعضي از موارد زنان طبقات ممتاز مانند مردان به تمرين و آموزش مي پرداختند.

موضوع مهم ديگري که بايد به آن اشاره کرد اين است که گفته ميشود که سلطه مردان روي زنان از ديگر انواع سلطه ها که با زور و قدرت انجام ميگيرد، متفاوت است. زيرا زنان اين سلطه را بطور داوطلبانه پذيرفته اند و نه تنها هيچ شکايتي از آن ندارند بلکه اين سلطه را با رضايت کامل جزئي از وجود خود حس مي کنند. در اين مورد بايد گفت از زماني که زنان توانستند صداي اعتراض خود را بگوش ديگران برسانند، در اولين مرحله، تعداد بيشماري از آنان با اين سلطه پذيري به اصطلاح داوطلبانه، مخالفت شديد ورزيدند. به عبارتي ديگر، از زمانيکه زنان قادر شدند احساسات خود را به رشته تحرير درآورند (آنهم بيان آن نوع احساساتي که جامعه مردسالار به آنها اجازه نشر مي داد) به شرايط و وضعيت اجتماعي خود اعتراض کردند. اخيرا هزاران نفر از آنها که بوسيله زنان متشخص جامعه (روشنفکران و صاحب تفکر) هدايت مي شدند، خواستار حق داشتن راي و حضور در مجلس قانونگزاري شدند.

انديشه کسب علم و دانش زنان در کليه سطوح و برابر با مردان و راهيابي آنان براي ورود به شغل هاي حرفه اي و تخصصي که آنروز برايشان ناممکن بود، شدت گرفت. البته اين انديشه آنگونه که در ايالات متحده وجود داشت در اين کشور (انگلستان) وجود نداشت. زيرا آنجا تعداد بسياري از سازمانها و گروههاي اجتماعي و متشکل زنان وجود داشت که براي دفاع از حقوق زنان و تدوين ميثاق هائي در جهت اعاده حقوق سياسي، اجتماعي آنها تلاش و فعاليت مي کردند. در کشور ما (انگلستان) و آمريکا نه تنها زنان شروع به اعتراض و مخالفت با "سلطه داوطلبانه" نمودند بلکه در فرانسه، ايتاليا، سوئيس و روسيه نيز اين اعتراض ها آغاز گرديد. بر ما معلوم نيست که چه تعداد از زنان آرزوي برخورداري از حقوق اوليه خود را دارند اما آنچه که مي دانيم اين است که علائم زياد بالقوه اي وجود دارد که نشان مي دهد مردان ديگر توان و قدرت مقابله و سرکوب زنان را مانند گذشته ندارند. بايد بخاطر داشت که طبقه برده سازان و برده داران هرگز حاضر به آزاد سازي بردگان نبودند. آيا وقتي سيمون دومونت فورت (Simon de Montfort) براي اولين بار از نمايندگان مجلس خواست که در مورد برده داري جلسه اي تشکيل دهند، آيا در ذهن نمايندگان خطور مي کرد که آنها بتوانند بوسيله قوانيني که خود وضع نموده اند به اين موضوع رسيدگي نمايند؟ همچنين آيا آنان تصور مي کردند که بتوانند با اين قوانين وزراء را استيضاح و خلع نمايند و حتي به شاه در امور کشور داري حکم برانند؟ بديهي است که به ذهن هيچکدام از آنها حتي جاه طلب ترين شان چنين فکري خطور نکرده بود.اما در عوض طبقه اعيان و اشراف پيشتر چنين ادعاهائي داشتند، به اين معنا که آنان بتوانند وزير تعيين کنند و يا حتي در فکر تاجگذاري هم باشند. مجلس در اين مورد قصد نداشت که بردگان و رعايا از حقوق مساوي برخوردار باشند بلکه آنها تنها خواسته اي که داشتند، بخشودگي و معافيت مالياتهاي ظالمانه اي بود که توسط ماموران شاه از خيل عظيم رعايا گرفته ميشد. در ذات امور و قوانين سياست، واضح است که صاحبان سنتي قدرت هرگز تا زمانيکه توده هاي تحت ستم طغيان نکنند، حاضر نيستند که به شکايات و انتقادات توجهي نمايند. بدين ترتيب مردان در قوانين سلطه و تابعيت خود هرگز مايل نيستند که زنان از رفتار ناشايستي که بوسيله شوهران شان صورت مي گيرد، شکايت کنند. به عبارت ساده تر ولايت مردان و مردسالاري بسان سلطنت شاهان و شاه سالاري، بطور سنتي بر زنان وجود داشته است و زنان همواره تحت سرپرستي و سيطره آنان قرار داشته اند. مردان نيز هيچگاه حاضر نبودند که از رفتار خود انتقاد کنند و آنرا تغيير دهند، مگر آنکه زنان خود باعث تغيير و دگرگوني در شرايط و وضعيت موجود شوند. همانطور که تا بردگان و رعايا و توده هاي تحت ستم عليه برده داران و اربابان و شاهان قيام نکردند، آنها دست از اريکه قدرت برنداشتند. حال اگر مخالفتي با رفتار ناشايست مردان صورت نگيرد، آنان بمراتب انگيزه بيشتري جهت اعمال نظر و کنترل نسبت به زنان پيدا مي کنند. بنابر اين مخالفت و اعتراض در مقابل سلطه و زور نه تنها صاحبان قدرت را از ادامه کار مايوس مي سازد بلکه سبب مي شود که زنان خود را در مقابل هر نوع سوء رفتار و عمل ناشايستي محافظت نمايند.

در هيچ موردي درست نيست فردي که ثابت شده است از آسيبي رنج مي برد، تحت نظر شخصي قرار گيرد که خود باعث و باني آن آسيب و رنج مي باشد. براي مثال، زناني که مورد آسيب و رفتار هاي بد جسماني قرار داشتند، حتي در شديد ترين شرايط حفاظتي، جرئت نمي کردند از قوانيني که براي محافظت آنان وضع شده است، استفاده نمايند. در مواردي که شکايت کردن زنان از شوهران خود غير قابل اجتناب مي گشت و يا زنان آسيب ديده بوسيله همسايگان وادار مي شدند که از مردان خود شکايت کنند، باز هم اين همسران تا حد ممکن از افشاء آسيب هائي که توسط شوهرانشان به آنها وارد آمده بود، خودداري مي کردند. در مواقعي حتي زنان بخاطر شکايتي که از شوهران مستبد خود کرده بودند و قانون اين مردان را مورد تنبيهي که شايسته اش بودند، قرار داده بود، از شوهران خود عذر خواهي کرده اند. مشاهده اين امور فضائي را سبب خواهد شد که زنان نتوانند متحدا عليه سلطه مردان طغيان کنند.

زنان از موقعيت و شرايط متفاوتي نسبت به ديگر افراد فرودست مانند بردگان و رعايا، برخوردار هستند. زيرا ارباب آنها يعني مردان علاوه بر خدمات معمولي، وظائف بيشتري را بر عهده آنها گذاشته اند. مردان فقط فرمانبرداري وظائفي که به زنان تکليف کرده اند را نمي خواهند بلکه آنان خواستار عاطفه و احساسات زنان نيز مي باشند. تمام مردان به استثناء حيوان صفتان، مايلند با زني که با او همبستر مي شوند رابطه اي (عاطفي) داشته باشند. آنان مايل نيستند که اين رابطه، رابطه اي اجباري باشد مانند رابطه اي که آنان با بردگان خود داشتند، بلکه آنان سعي مي نمايند که رابطه اي مطلوب تر (عاطفي) با همبستران خود برقرار سازند. بنابر اين مردان تمام تلاش خود را جهت به کنترل درآوردن ذهنيت زنان بعمل مي آورند. بردگان از روي ترس مطيع و منقاد اربابان خود هستند، آنان بايد از همه چيز حتي از سايه خودشان هم واهمه داشته باشند تا بتوان به آساني کنترلشان کرد. اما ارباب زنان (مردان) که قصدشان فقط اطاعت ساده آنان نسبت به وظائف و تکاليف نيست، تمام دانش خود را در جهت مطيع کردن زنان و بدست آوردن احساس و عاطفه آنان، بکار مي گيرند. زنان از همان سالهاي اوليه با اين باور تربيت مي شوند که منش مطلوب آنها با منش مردان تفاوت اساسي دارد. البته اين منش مطلوب و ايده آل آنان به معناي خودباوري، استقلال، صاحب رائي و تسلط بر امور نيست بلکه منش والاي آنان از ديد مردان به معناي تسليم پذيري، تابعيت و عدم استقلال است. علم اخلاق در مورد زنان چنين نگاشته شده است که در ذات و طبيعت آنان عاطفه، حس از خود گذشتگي، عشق و محبت ورزيدن به ديگران، همواره وجود دارد. اما اين صفات و عشق ورزيدن ها به معناي عام کلمه بکار نمي رود بلکه زنان مجاز هستند که فقط احساس و عاطفه و عشق و محبت خود را نسبت به مردي که با او ارتباط بطلان ناپذيري دارند و يا کودکانشان ابراز دارند.

بديهي است که وقتي تمام اين امور را در کنار يکديگر قرار مي دهيم و بطور عرضي به اين قضايا مي نگريم، به سه نتيجه کلي خواهيم رسيد:

اول: جاذبه جنسي طبيعي بين زن و مرد.

دوم: وابستگي کامل زن به مرد (همسر به شوهر) و باور اين موضوع که سعادت و نيکبختي زن، هديه اي از جانب مرد ميباشد که به او اعطا شده است.

سوم: پرداختن به امور اجتماعي سياسي و کسب علم و دانش و حرفه و بطور کلي طرح و برنامه ريزي براي آينده زن مي بايست از کانال هدايتي مرد عبور نمايد.

مردان در طول تاريخ از ابزار علم و دانش استفاده کردند و توانستند روي اذهان زنان تاثير گزارند. آنان از اين ابزار تا آنجا که مي توانستند در جهت اعمال غريزه خودخواهي شان سود جستند و زنان را موجوداتي ناتوان تر و فرودست تر از خود معرفي نمودند تا بدينوسيله بتوانند آنان را وادار سازند که بخاطر جذابيت جنسي شان، تمام اختيارات و خواسته هاي فردي خود را به مردان تفويض نمايند. آيا نمي توان باور داشت که يوغ هائي که در طول تاريخ جهت تسخير فکر و ذهن آنان بر گردنشان وجود داشت و دير زماني است که شکسته شده است، اينک وجود دارد؟ بديهي است که اگر در فکر و ذهن برده يا رعيت اين جرقه زده نمي شد که مي بايد در مقابل برده دار و ارباب اعتراض و مقاومت نمايد، هنوز هم شاهد بردگان و رعايائي بوديم که همراه با زمين خريد و فروش مي شدند. اما به محض تغيير نگرش و ذهنيت سلطه پذيري و مقابله با سلطه، بندهاي بندگي و بردگي گسسته شد و آن دوران سپري گشت. سئوالي که در اين مورد مطرح مي باشد اين است که آيا وضعيت رعايا و اربابان که در گذشته وجود داشت، به وضعيت کنوني زنان و مردان شباهت ندارد؟ آيا نبايد نگرش وفکر سلطه و تابعيت تغيير يابد و اين باور که زنان طبيعتا موجوداتي ناتوان، زير دست، احساساتي هستند، از بين رود؟

موقعيت فرودستي زنان را در شرايط کنوني اجتماعي و سياسي نبايد به حساب فرض و گمان (presumption) گذاشت بلکه بايد آنرا در "سنت" مشاهده کرد. در دورانهاي مختلف تاريخي جوامع انساني با گرايشات ترقي خواهانه همواره نسبت به اين سيستم حقوقي سنتي که بيانگر نظام سلطه و تابعيت است سرسختانه مخالفت مي کردند و همواره نسبت به نابرابري و بي عدالتي که از سنت عايد انسان گرديده است، هشدار ميدادند و آنرا مخالف روند پيشرفت جوامع آينده انساني مي دانستند و به ضرورت از ميان بردن آن اصرارمي ورزيدند.

چه تفاوتهائي ميان ويژگي هاي دنياي جديد، بويژه نهادها و عقايد اجتماعي و راه و روش زيستن با زمانهاي دور و گذشته وجود دارد؟ بديهي است تمايز و برجستگي اين دوران اين است که انسان در عصر جديد پايبند و وابسته به مکاني که تولد يافته است نمي باشد بلکه او آزاد است که آنچه را که مي خواهد و مورد آرزو و علاقه اش است و توانائي دسترسي به آنها را دارد، انجام دهد.

انسان در جوامع کهن بر اساس اصول و معيارهاي بسيار متفاوتي نسبت به دنياي امروز روزگار مي گذراند. در آن جوامع موقعيت اجتماعي افراد قبل از بدنيا آمدن مشخص و معين بود و آنان بعد از تولد مي بايست تا آخر عمر در شرايط و وضعيت اجتماعي ثابتي بسر برند و قانون هم از اين وضعيت محافظت مي نمود. انسان جامعه کهن از ابزارهائي که بتواند بوسيله آنها موقعيت (اجتماعي) خود را تغيير دهد نه تنها محروم بود بلکه اجازه استفاده از آنرا نداشت. به عبارت ديگر عده اي سفيد بدنيا مي آمدند و عده اي ديگر سياه، بعضي از ابتدا ذاتا شهروند آزاد محسوب مي شدند و بعضي ديگر برده بودند و از کليه حقوق اجتماعي محروم. بعضي نجيب زاده پا بعرصه وجود مي گذاشتند و بعضي ديگر رنجبر و رعيت. عده اي اشراف زاده بودند و عده اي ديگر عوام – Roturier- (افرادي که مالک و آزاد هستند اما از خانواده نجبا و اشراف محسوب نمي شوند). در اين شرايط و وضعيت يک برده و يا يک سرف (زارعي که متعلق به زمين است و همراه با آن خريد و فروش مي شود) هرگز نمي توانست بدون اجازه صاحب و يا ارباب، خود را فردي آزاد فرض نمايد.

اين وضعيت تا اوائل قرون وسطي که پادشاهان در بيشتر کشورهاي اروپائي از قدرت بسياري برخوردار بودند رايج بود و عوام بنابر شرايطي توانستند خود را در زمره طبقه اشراف درآورند. در اين دوران حتي در ميان اشراف زادگان، پسر بزرگ خانواده حق داشت که بطور انحصاري وارث اموال گردد و در ميان طبقه صنعت کار کساني راه داشتند که يا صنعت کار زاده بودند و يا بوسيله محدوديت قانوني که شامل اين طبقه مي شد افرادي اجازه داشتند خود را در زمره طبقه صنعت کار قرار دهند.

به سخني ديگر بواسطه وجود طبقات اجتماعي محسوس، هيچکس اجازه نداشت خود را متعلق به طبقه مهم اجتماعي منسوب بدارد. براي مثال اگر کسي قصد داشت که موقعيت شغلي و طبقاتي خود را توسعه و بهبود بخشد بنا به قانون، بقاپوق بسته ميشد.(چهارچوب سوراخ داري که سر و دست افراد خاطي را در آن نگاه مي داشتند)

اما در اروپاي جديد وضع کاملا تغيير نمود و دقيقا برخلاف روش قديم عمل شد. يعني قانون و حکومت افراد را در امور اجتماعي و صنعتي آزاد مي گذاشت و هيچگونه امريه و حکمي در اين موارد صادر نمي کرد و حتي ضرورت گذراندن دوره شاگردي (تخصصي) را براي کارگران ساده، پيشنهاد مي کرد.

در قديم قاعدتا صلاح کار تا حد امکان بوسيله يک فرادست خردمند براي زيردستان تعيين ميشد و اگر کاري بدون تعيين و تشخيص و نظارت او انجام مي گرفت با وجود درستي کار، نادرست و اشتباه اطلاق مي گشت. بديهي است که اين روش مخالف روش تئوريهاي امروزي است، تئوريهائي که فرآورده سالها تجربه انسان است. به عبارت ديگر امور اجتماعي بدست مستقيم افراد علاقه مند انجام مي گيرد و فرد مسئوليت آن کار مشخص را به عهده دارد و تا زمانيکه آن کار طبق نظر و صلاح ديد همان فرد پيش مي رود، صحيح است و اگر تعديل و يا تغييري در حيطه اختيار اين فرد بوجود آيد، زيان آور و ناوارد است، مگر اينکه اين تعديل يا تغيير در جهت محافظت حقوق ديگران باشد.

پرواضح است که تفويض اختيار و مسئوليت امور به فرد زماني اعمال گرديد که ديگر تئوريها نتايج مصيبت آميز و اسفناکي را ببار آورده بودند. اينک در کشورهاي پيشرفته و يا کشورهائي که ادعاي نوعي پيشرفت دارند، با توجه به اينکه افراد از شايستگي و توان مساوي برخوردار نيستند با وجود آن اختيار و آزادي فرد بعنوان بهترين معيار در روند امور اجتماعي مورد پذيرش واقع شده است و به واگذاري امور به هر يک از افراد جامعه باور دارند. در اين مورد هيچکس در اين انديشه نيست که مي بايد براي شغل آهنگري قانوني وضع شود مبني بر آنکه فقط مرداني مي توانند به اين شغل بپردازند که از بازوان قوي برخوردار باشند.

دو عنصر آزادي و اختيار کفايت ميکند که از مردان قوي بازو، آهنگران شايسته تحويل جامعه داده شود زيرا مرداني که بازوان ناتواني دارند مختارند که شغل هائي را انتخاب کنند که با وضعيت جسماني و توانائي آنها سازگار باشد.

بنظر مي آيد در موافقت با اين دکترين که اظهار مي دارد، افرادي توانائي انجام بعضي از کارها را دارند و يا بعضي از امور مناسب بعضي از افراد نيست غلو شده است و از حد و مرز خود خارج گشته است.

در اين رابطه پيش فرض هاي کلي و گمانه زني هائي که از خطا مصون نيستند وجود دارند مبني بر اينکه بعضي از افراد ذاتا و طبيعتا براي انجام بعضي از کارها نامناسب و ناسازگار ميباشند. اگر اصول اين پيش فرض هاي کلي بخوبي هم بيان شده باشد که اين چنين نيست، انجام آنها نه تنها براي افراد غير عادلانه است بلکه براي جامعه نيز زيان بار مي باشد. بعبارت ديگر ناسازگار و نامناسب بودن انجام کاري براي بعضي از افراد جامعه در حقيقت نه تنها مانع از بروز استعداد ها و انگيزه هاي نهفته انسان مي گردد بلکه باعث ميشود افراد فاقد صلاحيت و نا شايست امور را در دست گيرند و پر واضح است که اين افراد مانع از سازندگي و تلاش براي ساختن آينده اي روشن مي گردند. بنابر اين اگر اصول علمي اقتصادي و اجتماعي بطور کلي نادرست است و اگر افراد بهترين داور جهت تشخيص قابليت و کاربرد قوانين حکومتي شان نيستند، چاره اي نيست مگر آنکه بايد به گذشته و سنت بازگرديم و متوسل به نظم کهن و قديمي بشر شويم، نظم کهني که به تجربه ثابت شده است که از حل بحران هاي امروز اجتماعي عاجز و ناتوان مي باشد. اما اگر اين اصول درست است ما بايد بعنوان باورمندان به آن وارد عمل شويم و اجازه ندهيم که تبعيض و نابرابري بين افراد بشر اعمال گردد. براي نمونه تصور نبايد کرد که پسر متولد شدن بهتر از دختر متولد شدن است و يا انسان سفيد برتر از سياه و يا خواص بر عوام مردم مزيت دارند. ما بايد شرايط و موقعيت افراد جامعه را در طول حيات آنها در سطح برابري اعتلا بخشيم و موانع و محروميت هائي که ناشي از نابرابري و بيعدالتي است از ميان برداريم. از آن جمله اين باور است که ما پذيرفته ايم مردان بواسطه برتري و تفوق بر امور مي بايد وظائف برتر اجتماعي را مانند نمايندگي مجلس (و يا رياست جمهوري) را بر عهده داشته باشند و ديگران (زنان) هر چند با داشتن صلاحيت در احراز اين مقام ها و انجام وظائف، بطور قانوني از دستيابي به آنها محروم گردند و بديهي است که اين باور ميبايست تغيير بابد. اگر در طي سالهاي متمادي فردي شايسته و داراي شرايط و ويژگي هاي مناسب از راهيابي به اين امور و وظائف محروم گردد، بديهي است که اين امر آسيبي هر چند جزئي براي جامعه ايجاد مي نمايد. در مقابل اگر هزاران فرد نامناسب و ناشايست فقط بدان خاطر که قوانين انتخابي چنان وضع شده است که آنان بتوانند به مجلس راه يابند و يا وظائف خطير اجتماعي را که صلاحيت انجام آنرا ندارد به عهده گيرند، براي آن جامعه چيزي جز فاجعه به ارمغان نخواهد آورد.

در حال حاضر در کشورهاي پيشرفته، زنان به علت ناتوانائي هائي که برايشان فرض شده است حق شرکت در انتخابات مجلس را ندارند. زيرا براي آنان از بدو تولد مقرر کرده اند که هرگز نمي توانند در طول زندگي شان در امور اجتماعي و (سياسي) مشارکت داشته باشند. اما مردان مجازند که براي کسب تمام امتيازات و هويت هاي اجتماعي و سياسي، مقامات و شغل ها به جز يک استثناء که آن هم مقام پادشاهي است به رقابت پردازند. حقيقت آن است که مردان بوسيله ثروت و سرمايه اي که دارند، قادر خواهند بود که به هر مقام سياسي اجتماعي که بخواهند عليرغم عدم صلاحيت و شايستگي شان دست يابند. در مقابل براي اکثريت مردم غير ممکن است که بتوانند ثروت و سرمايه اي بياندوزند تا بدان وسيله به مقامات اجتماعي، سياسي دست يابند. اما در اين ميان تفاوتي که وجود دارد اين است که بطور کلي براي مردان هيچ قانون و رسم و آئيني وجود ندارد تا مانع از احراز کسب عناوين اجتماعي گردد در حاليکه همان طور که پيشتر اشاره شد از ابتدا موانع متعددي براي زنان تعيين شده است.

در مورد کسب عنوان پادشاهي که مهمترين و بلند مرتبه ترين وظيفه اجتماعي است و به جاي اينکه دستيابي به آن رقابتي باشد، از طريق وراثت منتقل مي گردد، بايد اذعان نمود که تمام ملت هاي آزاد موفق شده اند که محدوديت هائي را براي مقام سلطنت بوجود آورند تا از قدرت بلا منازع پادشاه کاسته شود. براي مثال شخصي را بعنوان وزير مسئول که شغلي رقابتي براي تمام شهروندان مرد محسوب مي شود، عنوان کرده اند تا از اين طريق بتوانند تسلط کامل بر امور اجتماعي پيدا نمايند.

اما افرادي که نيمي از جمعيت جوامع را تشکيل مي دهند و از "بد حادثه" زن آفريده شده اند به خاطر همان پيش فرضيات که حاکي از عدم توانائي است، هيچ بختي براي بدست آوردن وظائف خطير سياسي و حرفه اي اجتماعي ندارند. فرودستي اجتماعي زنان بطور برجسته حقيقتي است که در نهادهاي اجتماعي، قوانين و اصول اساسي مدرن وجود دارد و يادگاري بر جاي مانده از فرهنگ سنتي و کهن مي باشد. به سخني ديگر فرودستي زنان از دوران ماقبل تاريخ و عصر حجر وجود داشت و سپس به دبستان فکري فلاسفه دنياي کهن راه يافت و از آنجا به معابد با شکوه خدايان اساطيري يونان و رم رخنه نمود تا اينکه به عرصه حضرت پطرس (سنت پل) و دعاهاي روزانه او کشيده شد و اعياد و مراسم روزه مسيحيان در کليساها را احاطه نمود. بهر حال بايد اذعان نمود که تضادهائي که دنياي مدرن جهت حل نابرابري ها و تضادهاي دروني امور اجتماعي آغاز کرده است، باعث خواهد شد که گرايشات و واکنشي نسبت به اينگونه اختلافات و نابرابريهاي اجتماعي حداقل در ضمير انسانها بوجود آيد. بديهي است که اين واکنشها و گرايشات در قدم اول يک پيش فرض قابل قبولي روي آن بخش نامطلوب فکري ايجاد ميکند و يا حداقل پرسش هاي اساسي و قابل تعمقي را در ذهن ها متبادر خواهد ساخت. براي نمونه، استبداد رژيم هاي سلطنتي باعث بوجود آمدن فکر و ايده جمهوري خواهي شد.

بهرحال اين پرسشهاي اساسي نبايد فقط بصورت امور تصديقي بلاتصور و يا نظريه هاي اجتماعي، مورد توجه و رسيدگي قرار گيرند بلکه بايد اين پرسشها راهگشاي مباحثي گردد که به دستيابي به عدالت اجتماعي بر مبناي شايستگي و استحقاق نوع انسان منجر گردد. پاسخ به اين گونه پرسشها مانند هر نظم اجتماعي به برآورد و ارزيابي روشنگرانه گرايشات بستگي دارد و ممکن است نتايج آن ايجاد جامعه اي بدون تبعيض جنسيتي باشد.

اما نوع مباحثي که به آن اشاره شد، بايد مباحثي واقعي و مبتلا به جامعه باشد و نه مباحثي که بخاطر ارضاء مبهم خواسته ها صورت گرفته باشد. براي مثال من به بررسي موضوعاتي که فقط تجربه نوع بشر آنرا در جهت ميل و خواسته يک نظام ويژه فکري بدست آورده است، نخواهم پرداخت. زيرا تجربه موضوعات کلي هيچگاه ما را به درک واقعيات قادر نخواهند ساخت. براي نمونه اگر گفته شود که اصل برابري مرد و زن يک تئوري بيش نيست بايد خاطر نشان کرد که اصل مقابل آنهم يعني اصل عدم برابري بين دو جنسيت نيز بر مبناي تئوري بيان شده است.

اما موضوعاتي که ممکن است در اين تئوري (اصل عدم برابري بين زن و مرد) به اثبات رسيده باشد، تجربياتي است که جامعه بشري تحت يک نظام (نظام مرد سالاري) کسب کرده است. تجربه از مراتب سعادت و نيکبختي که جامعه انساني نصيبش شده است و ما شاهد آن هستيم، سخن نمي گويد اما آنچه را که تجربه بيان کرده است آن است که بهبودي وضعيت اجتماعي زنان که بطور قطع در يک زمان امري تغيير ناپذير بنظر مي آيد، گام به گام توسعه و بهبود يافته است. در اين رابطه فيلسوفان و تاريخ نگاران اين تغيير و تحول را خواه در جهت اعتلاي موقعيت زنان ارزيابي کرده باشند و يا خواه در جهت کم بها دادن به آنها، به اين واقعيت بايد اذعان نمود که معيار تمدن در طي قرون ميان جوامع انساني، اهميت دادن به موقعيت و نقش اجتماعي، سياسي زن بوده است. به سخني ديگر در تاريخ بشريت، دوره هائي که در آن پيشرفت و ترقي حاصل شده است، دوره هائي بودند که شرايط اجتماعي زنان در وضعيت برابر با مردان قرار داشت.

بنابر اين بي فايده است ادعا کنيم که طبيعت و ذات دو جنسيت اقتضاء مي کند که هر کدام از اين جنسيت ها وظائف ويژه و مناسب با وضعيت خود داشته باشند. من اين طرز فکر و درک عمومي را تا زمانيکه رابطه کنوني مرد و زن نسبت به يکديگر اين چنين نابرابرانه است نمي پذيرم که هر فرد به خاطر "طبيعتي" که دارد قادر به درک مسائل اجتماعي است. به عبارت ديگر در جامعه اي که مردان بدون زنان و يا زنان بدون مردان مورد بررسي و تحقيقي قرار نگرفته اند و يا جامعه اي از مردان و زنان که در آن زنان تحت سلطه مردان نبوده باشند، مورد تجربه واقع نشده است و نيز سرشت و طبيعت هر دو جنسيت در اين شرايط بررسي نشده است، نمي توان پذيرفت که آنان "ذاتا" و "طبيعتا" تفاوت عقلي و اخلاقي دارند. آنچه که تاکنون به عنوان "ذات" و "طبيعت" زن گفته شده است بطور قطع امري ساختگي و نادرست (غير علمي) است و در شرايط سرکوب چند جانبه زنان پديد آمده است. بدون شک، منش و شخصيت ديگر طبقات زير سلطه اجتماعي که به بهانه "طبيعت" آنها برده ناميده مي شدند از همين نوع است.

هيچگاه بردگان را به حال خود رها نمي کردند، آنها دائما تحت سرکوب و کنترل شديد قرار داشتند زيرا اگر آنها به هر نسبتي که از آزادي برخوردار مي شدند به همان نسبت در صدد توسعه و بهبود وضعيت خود برمي آمدند. در مورد زنان نيز چنين بوده است، آنان را بخاطر قابليت هاي "طبيعي" شان که در امور خانه داري، پخت و پز و ارضاء جنسي اربابان خود (مردان) داشتند، همواره بکار ميگرفتند. بديهي است که اگر فضاي مناسب و مواد حياتي و انرژي زا براي بذر گياهي فراهم باشد و آن گياه از مراقبت و آبياري و نور خورشيد بهره مند گردد، مسلم است که جوانه خواهد زد و رشد و توسعه پيدا خواهد نمود. در حاليکه اگر دانه بذري در فضاي نامناسب و در هواي سرد و يخبندان و يا در مجاورت بيش از حد گرما قرار گيرد آن بذر نه تنها از جوانه زدن و رشد باز مي ماند بلکه از بين خواهد رفت.

مردان با عدم درک و توانائي شناخت در مورد چگونگي رفتار با زنان و نيز با تحليل هاي ذهني و روشهاي نادرست و ايجاد فضاي نامناسب براي رشد يک بذر، انتظار دارند که آن بذر جوانه زند، رشد کند و به درختي سرسبز و تنومند تبديل گردد. آنان غافل از اين حقيقت ساده و روشن هستند گياهي که در محيط نامناسب و فضائي که نيمي از آنرا بخار و گرما تشکيل داده است و نيم ديگرش را يخ و سرما، نمي تواند نمو کند.

به سخني ديگر طبيعت زن مي بايد در محيط آزاد و فضائي مناسب قرار گيرد تا بتواند استعدادهاي دروني و فطري خود را شکوفا نمايد. اين مشکلات يعني ايجاد فضاي نامساعد و تنگ و تاريک که در آن نور و آزادي راهي ندارد مانع از روند فکري و شکل گيري انديشه ها مي گردد و در نتيجه معضلات بسياري براي اجتماع پديد مي آورد. بسي آشکار است که بزرگترين مانع همانا عدم توجه و انکار عواملي است که روي ساخت و شکل گيري منش و شخصيت انسان تاثير مي گذارد.

بهر حال فرهنگ سلطه براي هر فردي يک گرايش طبيعي را از پيش فرض کرده است و بر اساس آن پيش فرض عمل مينمايد و اگر با استدلال نشان داده شود که اين پيش فرض نادرست است و گرايش افراد و تن دادن به شرايط بخاطر آن است که فرهنگ سلطه محيطي را در جهت تابعيت افراد ايجاد کرده است، با سرکوب آنان روبرو مي شويم. براي نمونه، در مورد کشاورز اجاره اي ايرلندي که قطعه زميني را سالانه اجاره ميکند cottier)) چنين گفته اند که او به علت کاهلي و تن پروري ذاتي و طبيعي، از صاحب زمين و ارباب خود عقب مانده است. (نه اينکه مورد ستم و استثمار واقع شده است). همچنين طرز تفکري وجود دارد که ترک ها را بطور ذاتي غارتگران ساده لوحي مي پندارند که بوسيله يونانيها فريب داده شدند. در مورد زنان نيز اغلب گفته ميشود که آنان بطور طبيعي به امور سياسي بي توجه اند و طبيعتا در انديشه منش فردي خود مي باشند و يا اينکه آنان نسبت به مردان به علت عدم توانائي فکري و تعقل در امور تجريدي به مسائل اجتماعي، سياسي بي علاقه اند. اما تاريخ که اينک بهتر از گذشته مورد بررسي قرار مي گيرد، درسهائي خلاف اين تصورات را به انسان آموخته است، زيرا مردان در گذشته تاريخ را بنا بر ذهنيات خود مي نوشتند و کمتر از حقيقت آن و آنچه که واقعا رخ داده است، سخن مي گفتند.

از اين رو و با توجه به پرسش بسيار مشکل مبني بر تفاوت طبيعي دو جنسيت در چيست؟

و نيز در شرايطي که بيشتر افراد به خاطر کم اطلاعي و بصورت جزئي به اين موضوع تعصب نشان مي دهند و آنرا سبک مي شمرند بايد اذعان نمود که در حقيقت اين موضوع از قوانين زيستي و شرايط محيطي که روي منش و شخصيت انسان تاثير مي گذارد، ناشي شده است و مستلزم آن ميباشد که مطالعه روانشناسي و تحليل روي منش و شخسيت انسان صورت گيرد. بديهي است به سبب وجود مسئله و حل نشدن آن يعني عدم پاسخ علمي به پرسش اختلافات طبيعي دو جنسيت در چيست؟ بحث طبيعي بودن اين تفاوتها منتفي است. از طرف ديگر شرايط محيط زيست و تاثير آن روي شکل گيري منش انسان و نيز چگونگي کسب دانش و مهارت ها و کاربرد آنها در جاي خود باقي است. بنابراين براي اثبات اين دو موضوع يعني "تفاوت هاي ذاتي و طبيعي بين زن و مرد" و "تاثير پذيري شرايط محيطي و زيستي روي شکل گيري منش و شخصيت انسان" به مطالعه و دانش بيشتري احتياج است. از آنجائيکه هنوز انسان از چنين دانشي کم بهره است، لذا نمي تواند بطور قطع نسبت به آنها اظهار نظر نمايد. اما آنچه را که مي توان بطور قطع اظهار نمود اين است که تفاوت هاي ذاتي و طبيعي بين مردان و زنان، در حال حاضر از حدس و گمان پاي فراتر نمي گذارد و دانش مقدماتي امروزي با بياني ضد و نقيض و ناتمام به پرسشها و تفاوتهاي دو جنسيت، پاسخ داده است.

پزشکان و روان شناسان تا اندازه اي تفاوت هاي ساختار جسمي انسان که از مهمترين ارکان علم روانشناسي است را معلوم کرده اند، اما بزحمت مي توان گفت که هر پزشک خود يک روان شناس است. بنابر اين همانطور که پيشتر اشاره شد بررسي و تحقيق در مورد اين مسئله پاياني ندارد و بعيد است بتوان گفت که رفتار و منش ذهني و رواني زنان در مطابقت با مردان پست تر است.

يکي از مهمترين وظائف زنان اين است که خود مي بايد در تبيين و تحقيق اين موضوع تلاش نمايند زيرا با توجه به اينکه واژه کند ذهني و ناداني در سراسر دنيا يک معنا دارد، گفتن اينکه زنان ذاتا کوتاه فکر و کند ذهن هستند بسيار آسان است. اما اثبات اين موضوع که در طول تاريخ، زنان در شرايط محيطي و زيستي که به آنها تحميل شده بود و بخاطر فرهنگ سلطه و تابعيتي که همواره حاکم بود آنان را کند ذهن فرض مي کردند و اين امرکه بطور قطع امري طبيعي و ذهني نمي باشد، مستلزم کار و تحقيق است.

يک مرد با دانش متوسط خود بندرت مي تواند از منش و شخصيت زن خود شناخت داشته باشد آنهم نه شناخت در توانائي همه جانبه او. زيرا ممکن است خود زنان هم بواسطه عدم ابراز عقايد واقعي شان از قابليت ها و توانائي هاي خود ناآگاه باشند. بيشتر مردان تصور مي کنند که بطور کامل از زنان شناخت دارند زيرا آنان روابط عاشقانه و جنسي با چند زن و احتمالا تعداد زيادي از آنها برقرار کرده اند. اگر اين مردان در اين زمينه مشاهده گر خوبي باشند و بتوانند تجربيات خود را که از همبستر شدن با زنان متعدد کسب کرده اند، از نظر کيفي و کمي بيان دارند، آنگاه ممکن است که آنها فقط چيزهاي از قسمت هاي کوچک خصوصيات طبيعي زنان که بدون شک مهمترين قسمت است، آموخته باشند. اما اين همه آن چيزي نيست که زن دارا مي باشد زيرا زنان خصوصيات خود را بدقت پنهان مي سازند و بيشتر افراد نسبت به اين خصوصيات بي اطلاع هستند. بطور کلي بيشترين مطالعه اي که يک مرد مي تواند روي زن انجام دهد، مطالعه روي منش و رفتار فقط يک زن و آن همسر خود است. او براي اين کار فرصت هاي بسياري در اختيار دارد و مي توان اين مطالعه را منبع با ارزشي براي عموم بحساب آورد. اما بيشتر مردان نمي توانند موارد ديگر را به جز همان مورد مشخص مطالعه و بررسي کنند. اين مطلب مضحک است که بگوييم مردي مي تواند نسبت به خصوصيات همسر مرد ديگري نظر بدهد و آن نظر را به عموم زنان تعميم دهد.

از اين مسائل چنين استنتاج ميشود که موضوع زن، موضوعي است که سزاوار شناخت و مطالعه بيشتري است و مردان کمتر صلاحيت قضاوت در اين مورد را دارند، مگر آنکه آنها در مورد رفتار ومنش احساسي خود و در مطابقت با زني که با او ارتباط دارد و مي تواند بوسيله اين ارتباط و درک مستقيم احساسي، از فکر و ذهنيت زن باخبر گردد و يا تصورات خود را از حالاتي که زن را خجالتي مي سازد، بيان سازند. با توجه به اينکه در اين گونه روابط هم کار به دشواري انجام مي گيرد. زيرا حتي در جائيکه احساسات و عواطف يگانه و نيز لذات مشترک وجود دارد، با اين وجود، هنوز يک طرف (زن) اجازه ندارد و يا کمتر اجازه دارد که وارد روابط داخلي و شخصي طرف ديگر (مرد) گردد. بنابر اين رابطه اگر هم رابطه اي همراه با عشق راستين باشد، رابطه اي يک جانبه است که باعث مي گردد حس اعتماد و اطمينان خاطر نسبت به دو جنسيت از بين برود. به سخني ديگر در يک جانب سلطه و فرادستي مرد حاکم است و در جانب ديگر تابعيت و فرودستي زن و بديهي است تا زمانيکه رابطه سلطه و تابعيت بين مرد و زن وجود دارد مفاهيم عشق، آزادي، برابري و عدالت، به معناي حقيقي آن وجود نخواهد داشت. براي مثال، وقتي که به روابط مقايسه اي پدر و فرزند نظر افکنيم درخواهيم يافت که با وجود اينکه از جانب پدر محبت هاي همه جانبه و واقعي نسبت به پسر انجام مي گيرد، اما بسياري از گرايشات پسر گرايشاتي نيست که پدر انتظار دارد. بعبارت ديگر با وجود محبت هاي خالصانه پدر، رفتار و منش پسر متاثر از رفتار دوستانش مي باشد. اين پديده از آن جهت بروز ميکند که رابطه پدر و فرزند همواره رابطه سلطه و تابعيت بوده است و معمولا فرزند به جنبه اي از گرايش ها و روابط جلب مي گردد که در آن گرايشات و يا روابط سلطه اي وجود نداشته باشد و بديهي است که او اين روابط را در ميان دوستانش پيدا مي کند. بنابر اين چه در جهت تمکين فرزند از پدر و يا چه در جهت عدم تمکين آن، واقعيت اين است که اين نوع قضايا از زاويه به سلطه درآوردن امور ارزيابي مي گردد. براي نمونه، همواره بوسيله قدرت به زن القاء شده است که وظيفه اي به جز ارضاء حس خوشنودي مرد وظيفه ديگري ندارد و گرايشات و احساسات او نسبت به امور و پديده ها بايد مورد قبول مرد واقع گردد و در غير اين صورت آن گرايشات و احساسات مي بايد يا از بين رود و يا در درون سرکوب گردد.

تمام اين مشکلات و معضلات اجتماعي که براي زنان بوجود آمده است به سبب اطلاعات و دانشي است که مردان توانسته اند در طول تاريخ کسب نمايند و با فرصت و امکانات کافي که در اختيار داشتند توانسته اند آنچه را که خود خواسته اند، مطابق ميل و سليقه شان، منعکس نمايند. براي نمونه، درک گرايش و رفتار فقط يک زن، نمي تواند ما را به درک واحد از رفتار و گرايشات زنان برساند. بررسي رفتار و شخصيت يک زن را نمي توان به ديگر زنان تعميم داد و ادعا کرد که رفتار و منش آنها را شناخته ايم. بويژه آنکه اين شناخت جزئي فقط يک جنبه از خصوصيت زنان را آنهم در يک مکان ويژه اي را در بر مي گيرد و نه جنبه هاي گوناگون خصوصيات آنان را در مکانهاي مختلف. اگر هم به فرض محال بتوان چنين شناختي پيدا کرد بايد گفت که اين شناخت براي زناني است که در يک دوره مشخص تاريخي و با شرايط اجتماعي ويژه اي زندگي مي کرده اند. از اين جهت است که دانشي که مردان در طول زمان نسبت به زنان کسب کرده اند دانشي بدون مرجع حقيقي و کاملا نادرست است. بدون شک تا زمانيکه زنان خود دست به کار نشوند و از خود نگويند، اين نوع شناخت و دانش مردانه، دانشي زيان آور، سطحي و کم مايه مي باشد. بديهي است که اين زمان فرا خواهد رسيد. زيرا امروزه زنان صلاحيت و شايستگي کسب علم و دانش را دارند و مي توانند در اجتماع اظهار وجود نمايند و افکار عمومي را تغيير دهند. هر چند که تا بحال انگشت شماري از زنان جرئت پيدا کردند تا عليرغم سلطه مردان، حقايقي را بيان دارند که آنان ميل به شنيدن آنرا نداشتند. بايد بخاطر آورد که تا اين زمان زناني بودند که عليرغم فضاي نامناسب که مردان برايشان ايجاد نموده بودند، عقايد سنتي را به چالش گرفتند.

پرواضح است که زناني که مي خواهند نقش مستقلي در امور اجتماع ايفا نمايند، مي بايد به منابع و کتابهائي که موضوع وابستگي طبيعي را بطور مبهم بيان کرده اند، رجوع نمايند و آن موضوعات را بطور واضح و روشن نقد نمايند. براي نمونه يکي از زناني که اثر بزرگي را از خود بجاي گذاشته است(1) در ابتداي يکي از کتابهاي خود با حروفي پررنگ اين شعار را نوشت :" مرد ميتواند با عقيده اي مخالفت کند اما زن بايد پذيراي آن عقيده باشد."

اما همانطور که گفته شد از اين نوع زنان انگشت شمار يافت ميشوند و زناني که در باره "زنان" مي نويسند، معمولا به مطالبي مي پردازند که چاپلوسي محض مردان است. براي مثال اين نوع زنان در کتابهاي خود يا به ماجراي زنان مجردي مي پردازند که مايلند بخت خود را با شوهر کردن بيازمايند و يا به زناني که پاي را از گليم خود فراتر گذاشته اند و فرومايگي را که مردان به آنها تحميل کرده اند را نپذيرفته اند و فقط تن به نوع ملايم فرومايگي داده اند. بايد توجه داشت که اين موارد فقط به گذشته بازنمي گردد، بلکه هنوز هم وجود دارد. امروزه با آنکه زنان تحصيل کرده و باسواد بيشتر نسبت به گذشته وجود دارند و قادرند که آزادانه سخن بگويند و احساسات و خواسته هاي واقعي خود را بيان دارند، اما متاسفانه آنان به مسائل بي اهميت و مشاهدات فردي و دروني که حاصل معاشرتهاي پيش پا افتاده و روزمره است مي پردازند و احساسات زنانه مصنوعي و غير واقعي را اظهار مي دارند. بديهي است که با پذيرفتن اصل آزادي، توسعه و بهبود وضعيت زنان و به رسميت شناختن حقوق برابر آنان با مردان، از جانب نهادهاي اجتماعي اين موارد کم و کمتر خواهد شد.

وقتي که آن زمان فرا رسد، ما خواهيم ديد که براي شناخت "طبيعت زن" به دانش زيادي نيازمنديم. من علل مشکلات و معضلاتي را که بواسطه دانش اندک مردان نسبت به طبيعت و خصوصيت زن در جامعه بوجود آمده است، کوچک شمرده ام و مثل اين است که بگوئيم "مهمترين علل فقر و نداري فکر کردن به ثروت و دارائي ديگري است"(2)

بديهي است روي موضوعي که زنان خود متملقانه اذعان دارند که مردان (که بطور قطع دانشي اندک در مورد زنان دارند) بهترين افرادي هستند که مي توانند راجع به آنها قضاوت کنند، اوضاع مشکلتر ميشود و بخت کمتري براي قبولاندن حقيقت موضوع ايجاد ميکند.

در حال حاضر با دانش اندک هر مردي و يا تجمعي از مردان، غير ممکن است که بتوان براي آنان صلاحيتي جهت اظهار نظر و قانون وضع کردن در مورد زنان قائل شد. زيرا آنان با دانش يک سو نگر خود که بي تجربگي و عدم اطلاع از موقعيت و وضعيت واقعي زنان در جامعه و روند زندگي را مي رساند، به هيچ وجه قادر نخواهد شد که صلاح و سعادت آنان را تشخيص دهند. بنابر اين پاسخ به اين پرسش که چه اصولي در جوامع متمدن سعادت و نيکبختي براي زنان بهمراه مي آورد، به عهده خود زنان موکول مي شود. آنها هستند که مي بايد از تجربيات خود و نهادهاي کاربردي که ايجاد مي کنند پاسخگو به اين مسائل مبتلا به جامعه باشند. هيچ راه ديگري به جز همت و تلاش خود آنها جهت فائق آمدن و حل اين مشکلات وجود ندارد. اين يکايک زنان هستند که مي بايد براي تضمين سعادت و نيکبختي خود قانون وضع نمايند و نه کسان ديگري. ما در اين امر اطمينان داريم که زنان در شرايط و موقعيت آزاد هيچگاه برخلاف طبيعت رفتار نخواهند کرد. اين روشي کاملا زائد و بي معني است که زنان را از وظائفي که قادر به انجام آن هستند، منع نمود.

بديهي است که وظائفي که زنان انجام خواهند داد به خوبي وظائفي نيست که رقباي آنان يعني مردان انجام مي دهند. زيرا زنان را در طول تاريخ همواره از انجام آن وظائف دور نگه داشته اند و تاکنون هم کسي به حمايت از خواسته هاي آنان که همان ايفاي نقش و وظائف اجتماعي است، برنخاسته است. به سخني ديگر مردان در به عهده گرفتن نقش و امور اجتماعي آنهم در جهت تمايل و خواسته شان همواره مورد تشويق و حمايت قرار گرفته اند و در مقابل زنان را با وجود استعداد و تمايل آنها در عهده دار شدن وظائف اجتماعي مانع مي شدند و نيز هيچ قانوني از جايگزيني و واگذاري وظائف مردان به زنان حمايت نمي کرد. بهر حال مردان وظائف زنان را در همان حدي که خود تشخيص مي دادند فرض مي کردند و آن وظائف را به آنها واگذار مي کردند. زنان هيچگاه از شرايط مساوي و آزاد با مردان برخوردار نبودند تا آن شرايط باعث رشد و توسعه قابليتهاي آنان شود .

عقيده کلي مردان بر آن است که بر حسب قانون وظيفه طبيعي زن، شوهر داري و رتق و فتق امور خانه مي باشد. حال فرض نمائيم که به حکم قانون چنين باشد. بايد پرسيد که اين قوانين (قوانيني که از ابتدا تا حال جزء قوانين اجتماعي محسوب مي شدند) در صورتي درست مي باشد که زنان مي توانستند دوشادوش مردان براي انجام کارهاي اجتماعي شرکت داشته باشند و مانند آنها از فرصتهاي مساوي و انتخاب شغل و ابراز خواسته هاي خود آزادانه برخوردار باشند. حال اگر در اين شرايط زنان از عهده وظائف محوله اجتماعي بر نمي آمدند و ضعف و سستي نشان مي دادند آنگاه مي توان آن قوانين را پذيرفت. در صورتي که مردان قانونگزار به صراحت اعلام کرده اند که "ضرورت وظائف اجتماعي ايجاب مي نمايد که زنان ازدواج کنند و بچه دار شوند و اگر آنها تن به اين وظيفه ندهند، لازم است که آنان را به انجام اين وظيفه وادار کرد."

چنين قوانين و رفتارها دقيقا همان قوانين و رفتاري بود که با برده داران جنوب کارولينا و لوئيزيانا انجام مي دادند و مي گفتند که "بايد پنبه و شکر کشت و توليد شود و اين وظائف به عهده سياه پوستان و نه سفيد پوستان مي باشد و اگر آنان با دستمزدي که ما تعيين مي کنيم تن به انجام اين کار ندهند بايد آنان را به اين کار وادار کرد". همچنين گاهي اتفاق مي افتد که سربازان در دفاع از کشور داوطلب نمي باشند و در اين صورت طبق قانون بايد آنها را وادار به دفاع از کشور نمود. بديهي است که وادار کردن زنان به ازدواج و بچه آوردن و نيز بردگان به کشت پنبه و شکر و گسيل سربازان به جبهه جنگ با منطق زور و سلطه انجام مي گيرد و بدون شک اين منطق تا به امروز بطور موفقيت آميزي اعمال شده است. اگر حق واقعي و ارزش حقيقي کار (سياه پوستان آنهم نه بعنوان برده) و سربازان پرداخت گردد، آنان احتمالا به عنوان يک کارگر براي شما کارفرمايان خدمت خواهند کرد و مشکلي ايجاد نخواهد شد. در اين ميان تنها مسئله اي که در مقابل آن هيچ جواب منطقي وجود ندارد اين است که آنها بگويند که "ما نمي خواهيم". به عبارت ديگر براي سياه پوستان و سربازان اين حق محفوظ است که دستمزد عادلانه شما را نپذيرند و براي شما کار نکنند زيرا زور و اجباري در پذيرفتن کار به آنان تحميل نشده است.

در اين رابطه، مردان تمام درها را به روي زنان بسته اند و تنها دري که باز نگه داشته اند، تن دادن آنان به ازدواج است و چنين وانمود مي کنند که غرض آنها از اين کار خير و صلاح زنان است و تحميلي به پذيرفتن آن ندارند. بديهي است که بايد به اين مردان گوشزد نمود که غرض آنها سعادت و نيکبختي زنان نيست زيرا در اين قرارداد و عقد که مي بايد به رضايت کامل طرفين امضاء گردد، يک طرف آن يعني زنان مجبور هستند که به انتخاب هابس (Hobson’s choice) تن دهند و آن انتخاب، انتخاب "يا اين و يا هيچ" است.(3)

من بر اين باورم که اعمال اين گونه مردان، نشانه تنفر واقعي شان نسبت به آزادي و برابري زنان است. اين مردان واهمه دارند که مبادا در آينده زنان به ازدواج هاي اجباري تن ندهند و هر کاري را به جاي ازدواج کردن ترجيح دهند. بديهي است کسي که از آينده بيم دارد بر نابرابري ها و ازدواجهاي اجباري صحه مي گذارد.

اگر زنان از حق اختيار و آزادي در امر ازدواج برخوردار کردند آنان طريقه اي را برخواهند گزيد که در آن صاحب اختيار و مالک دارائي خود باشند و از کليه حقوق برابر با مردان برخوردار شوند. من فکر مي کنم که اگر چنين امري در آينده صورت گيرد، بايد انتظار بهبود وضعيت زنان را در جهات مختلف داشت. حال اگر مردان قوانين ازدواج را وضع کنند (که کرده اند) آن قوانين چيزي نيست مگر قوانين مستبدانه اي که با روش انتخاب هابسون براي زنان انجام مي گيرد.

مردان هرگز اجازه نخواهند داد که زنان بدنبال کسب علم و دانش بروند زيرا بخوبي مي دانند که زناني که قدرت خواندن داشته باشند توانائي نوشتن را نيز دارند و در نتيجه قادر خواهند شد که تناقضات و آشفتگي هاي قوانين موجود را آشکار سازند و خود در جهت تصحيح آن قوانين برآيند. از ديد مردان، اين اشتباه محض است که زنان صاحب قضاوت، هنر، دانش و اختيار گردند، آنها بايد خدمت گزاران خانگي باقي بمانند و اطفاء غريزه جنسي مردان را مرتفع سازند.

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین