خاکِ هرمز را در بطریها زندانی کردیم، لالههای واژگون را میچینیم؛ تا چه؟ تا بر گورِ بیرنگِ فراموشیمان و روی سنگ مزار فردایمان، گلچینی از حسرت بگذاریم؟
زمین، لالههایی را به آفتاب سپرد که سر به زیر داشتند، چون شرمسارانِ تاریخ. همینها را هم رخصت چند روز زندگی نمیدهیم و میچینینم. اتفاق بزرگی به نظر نمیآیند. اما حکایت بذری است که در خیلی از رفتارهایمان ریشه دارد.
از خرده جنایتهای بزرگ چیزی شنیدهاید؟ بسیار در حق هر انسان از سوی انسان دیگر اتفاق میافتد. در جامعهای که قانونمداری و رعایت هنجار تبدیل به باور قلبی و اقدامی سودمند شود، رفته رفته از این جنایتهای کوچک و بزرگ کمتر میشود. اینها همه به ما مردم برنمی گردد. به اعتماد و امنیتی بر میگردد که باید در جامعه فراهم باشد. بگذریم.
این همان لایی کشیدن است
ما آدمهای متمدنی هستیم! و همین مدنیت برای نامهربانی با طبیعت کافی است! مدنیت، اما فقط یکجانشینی دور یک میدان شهری نبود. یک مفهوم بود که وقتی به طبیعت هم برمی گردیم، طبیعت میزبانی کند از ما میهمانان قدیمیاش. با طبیعت همان را کنیم که دوست داریم طبیعت با ما کند؛ و گرنه طبیعت هم آن میکند که با او کردهایم. از ریزگرد بگیر تا خشکسالیها و فرونشستها.
این که برویم و این لالههای بیزبان را از ریشه بکنیم و با افتخار عکس بگیریم و بگوییم: «ببینید چه گلهای قشنگی چیدیم!» همان لایی کشیدن در اتوبان و رد کردن چراغ قرمز است. -نه به اندازه اختلاسها و فسادهای بزرگان-، اما این، همان فساد است و اختلاس. منتها اینجا اینطوری خود را نشان میدهد. ظاهرا همه ما توان خوبی برای شنا کردن داریم؛ اگر آبی باشد.
خدا را چه دیدی؟ شاید لالههایی را که کندیم، پیازش را هم بکاریم توی گلدانِ خانهمان تا بعد از دو روز خشک بشود و برویم توی فضای مجازی بنویسیم: «چرا لالههای واژگونِ ما پژمرده شد؟» انگار نه انگار کهاین گل، اصلاً برای گلدانِ خانههای کوچکِ ما ساخته نشده. اصلاً برای تفریحِ آخر هفته ما آفریده نشده. این گل، مالِ آن دشتهای آزاد است، مالِ آن کوههایی است که نفس میکشند، نه مالِ این آپارتمانهای خفه شهری که هوایش را هم دود ماشینها پر کرده.
عادت کردهایم؛ میکَنیم و میبَریم
اما چه فایده؟ ما که عادت کردهایم هرچه را میبینیم، بچینیم و ببریم. مختصر و مبسوط بودنش مهم نیست؛ مهم بردن و خراب کردن است. خاک هرمز را بردیم توی بطری، حالا نوبت لالههای واژگون است. فردا هم چه؟ شاید نوبت به آبِ رودخانهها برسد که آن را هم توی قمقمه بریزیم و بگوییم: «یادگاری از سفر!» بعد تعجب کنیم که چرا حالمان خوب نیست، چرا دشتها بیگل شدند، چرا طبیعت دارد با ما قهر میکند. قهر میکند، چون متاسفانه، میفهمد؛ و آن وقت، وقتی یکی پیدا شود و بگوید: «آقا! این کار خلاف است، این گل در معرض انقراض است»، چه جوابی میشنود؟ یک نگاهِ متعجب، یک تهدید، یک فیلمبرداریِ ناب برای وایرال شدن. تمام.
میلیونها ایرانی از لابلای باغها و دشتهای گل، لطافت و مهر را بو میکشند. اما گاهی برای از بین بردن همه خوبیها، یکی دو نفر کافی است تا دست بر حق طبیعت و حق مردم برده و ناحق را جلوه بیشتری دهد. درست مثل داستان همین لالههای واژگون.
حرفهای کهنه مسئولان و این دشتهای خالی
و اینجاست که مسئولانِ محترمِ محیط زیست هم از راه میرسند، با همان حرفهای همیشگی: «برخورد میکنیم، پیگرد قانونی دارد، تورهای متخلف را جریمه میکنیم.» خوب، برخورد که همیشه بوده، اما این لالهها که هر سال کمتر میشوند. شاید مشکل جای دیگری باشد.
این دشتهای خالی فردا، محصول ناهنجاریهایی است که عدهای میگویند ریشه اش آن بالاهاست و عدهای معتقدند از ماست که برماست. هر دو هم درست است. پس فردا، وقتی دشتهای لالههای واژگون خالی شد، و مثل درنای سیبری، رفت و برنگشت، تعجب نکنیم. فقط کافی است من، شما و آقا یا خانم مسئول به آینه نگاه کنیم. درد مشترک را خواهیم یافت.