کد خبر: ۱۷۸۶۸
تاریخ انتشار : ۱۷ مهر ۱۳۸۴ - ۱۵:۱۳

کوکو ی محزون ،بی معرفت است

آفتاب‌‌نیوز :  كوكوها جمعي با يك ماده جفت گيري و سپس ماده بيچاره را به حال خود رها مي كنند. ماده بي‌خانمان و ‌آشيان، لانه پرنده‌هاي ديگري را انتخاب مي‌كند و در هر آشيانه فقط يك تخم مي‌گذارد و بعد آن پرنده‌ ناچار از تخم كوكوي ماده مراقبت مي‌كند تا به دنيا بياد. 

اما چرا بي‌آشيان؟ چون رسم پرنده‌ها اين است كه نرها براي اثبات توانايي جفت‌گيري لانه بسازند، ولي حالا وقتي چند پرنده نر با هم باشند، هر كدام به لانه سازي مشغول شود سرش كلاه رفته. تنبلي به كوكوها هم سرايت كرده. 

كوكو تي‌تي يا همان كوكوي معروف، از جمله پرندگاني است كه به خاطر آواز حزن‌انگيز و موزونش در گيلان موجد افسانه‌هايي شده كه از گذشته‌هاي دور بر سر زبان‌ مردم اين ديار بوده است.

در گيلان، روايت‌هاي مختلفي از اين پرنده هست: كوكو، دختر كوچكي بود كه مادرش خيلي زود مي‌ميرد و غربت نبود مادر را هيچ چيز برايش پر نمي‌كند مگر ساعت‌هايي كه همراه پدر است. چند سال مرد با دخترش سر مي‌كند و خودش را از محبت يك هم‌آشيان دلخواه محروم مي‌كند تا با گوش و كنايه‌ها و دلسوزي‌هاي ديگران، بالاخره ازدواج مي‌كند و براي دخترش نامادري مي‌آورد. 

اولين شبي كه كوكو بي‌حضور و لطف محبت پدر خوابيد، مادرش را در خواب ديد كه غمگينانه به او نگاه مي‌كرد. او تا صبح چند بار از خواب پريد و بالش يادگار مادرش خيس اشك بود. كوكو هرگز از نامادري بوي مادر به مشامش نرسيد و او به كوكو خيلي سخت مي‌گرفت. او مي‌دانست كه همه چيز و دل و جان شوهرش بسته به اين دخترك است.
عشق به مرد كه در هر دوي آنها به شكلي متفاوت وجود داشت و كامل بودن دختر كوچولو و بدتر از همه فهميدن اجاق كوري زن، آتش حسادت به دختر را در دلش راه داد.
 
كوكوي كوچولو، صندوقي داشت كه كم‌كم جهيزيه‌اش را در آن جمع مي‌كرد و كم‌كم صندوق پر از پارچه و دست‌دوزي‌ها و كاردستي‌هاي هنرمندانه و زيباي دختر شده بود.
 
از ديرباز در روستاهاي گيلان رسم بود كه دختر بايد با دوخت‌ودوز و جمع آوري جهيزيه ، ابراز سليقه كند و براي ورود به زندگي جديد آماده شود. در دل زمستاني سياه كه كوكو براي ديدار خاله به روستاي كناري رفته بود و برف راه بازگشت را بسته، نامادري مهربان مشتي از آويزه‌هاي نخي را در لابه‌لاي لباس‌ها و بافتني‌هاي صندوق كوكو گذاشت. در همان زمستان براي كوكو خواستگار آمد و قرار شد بعد از نوروز به خانه شوهر برود. روزهاي آخر نامادري با كوكو خيلي مهرباني كرد و مدام مثل كوكو خيال‌پردازي مي‌كرد اما با چه خيالاتي؟! 

دستمال را نامادري به سر «كوكو» بست، حلقه زرين را عمه داماد در انگشتش كرد و اين شكل جشن نامزدي برگزار شد. صبح بعد وقتي كوكو خواست دستمال سر را در صندوق بگذارد، نامادري صداي زوزه مانند دردناكي از بالاخانه شنيد. وقتي رسيد ديد كوكو موپريشان و چهره خراشيده وسط اتاق مچاله شده و نشسته. همه چيزهاي صندوق در گوشه و كنار اتاق پخش بود و بوي ناك و خزه و خيسي همه جا پر شده بود. دختر كه حاصل سال‌ها تلاش و اميدواري را كه با آن همه آرزو و خوش‌خيالي، كشيده بود بر باد رفته مي‌ديد از خدا خواست كه او را از اين رنج و از اين سرافكندگي و از اين زندگي خالي از اميد، خلاص كند. 

هنوز نامادري كامل وارد اتاق نشده بود كه كوكوي قصه ما پيچ‌وتابي خورد و لحظه‌اي بعد به صورت پرنده‌اي زيبا و دوست‌داشتني درآمد و پروازكنان به بالاي درخت نارون همسايه رفت و در حالي كه صدايش روشن و دلنشين اما دردناك بود، شروع به خواندن كرد:
«كوكو، بسوج؛ كوكو، ببيج؛ كوكو، بنال» (كوكو، بسوز؛ كوكو، برشته‌شو؛ كوكو، بنال» 

كوكو پر و بالي زد و به سوي جنگل انبوه و بي‌برگ روستا در آن زمستان سرد و غم‌گرفته پرواز كرد و ناپديد شد.

در روايت‌هاي پرداخته اسلامي نگه‌داشتن كوكو در خانه منع شده است زيرا اعضاي خانه را نفرين مي‌گويند. خيلي‌ها اعتقاد دارند ريختن خاكستر زغال زير پا موقع شنيدن صداي كوكو، در گلوي نوزادي كه هنوز يك ماهش نشده، او را خوش صدا مي‌كند. 


بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین