آفتابنیوز : 
چه کسي مي داند اين باغچه کوچک بي آب که بي صدا مثل گل هاي خاموش در کنار فرهنگ و تمدن 7 هزار ساله چشمه علي ، در خانه اي متروک و مخروبه، روزگار سرد و خاموش خود را بي هيچ گلي سپري مي کند ، مزار مردي است بزرگ از جنس نور و روشنايي که خود روزگاري باغچه باني بزرگ بوده است .
کسي نمي داند اين باغچه خشک و بدون گل ،مزار مردي است که سال 1283 پس از جنگ ميان ترک ها و امني ها صداي وارطان بود از پس ديوار هاي آهنين زندان ها .مردي که خود سرانجام وارطاني شد که سخن نگفت ، ستاره بود و يک دم در اين تاريكي درخشيد و رفت .
مردي که در ميان سلطه تاريکي پس از کودتاي 28 مرداد، فرياد آزادي بر آورد با ظلم مبارزه کرد و پس از تحمل سال ها رنج و سختي در زندان هاي حکومتي، به ياري کودکان ايرواني شتافت تا يکي از کار هاي روزانه اش مبارزه با کچلي شاگردانش باشد ،
با اين رويا که باغچه اي بسازد براي آب دادن به گل هاي زندگي اش .گل هايي که خاموش بودند .
کسي بود که چون خود ثروتي نداشت از آشنايان اعانه مي گرفت ،صابون مي خريد ، سر و صورت شاگردانش را مي شست و خود موهاشان را کوتاه مي کرد .
امروز كمتر كسي مي داند اين باغچه بدون نام و نشان که در پس روياي ساماندهي محوطه تاريخي چشمه علي از ديد مسئولان پنهان مانده، مزار مردي است که درد را در چشمان مادران آشفته و غمگين کودکان کرو لال ديد و نتوانست آرام بياسايد و در سال 1312 در تهران مدرسه ناشنوايان را احداث کرد تا اين بار با دستانش سخن بگويد و رازهاي جهان را در گوش روح و روان گل هاي خاموشش زمزمه کند.
امروز كمتر كسي مي داند باغچه اي که در پس ديوارهاي آجري پذيراي گرد و غبار نيستي و نابودي است مزار مردي است که در حصار هاي بسته زندان بسيار آموخت . مردي که روزگاري خبر نگار نشريات قفقاز ، فکاهي نويس مجله « ملا نصرالدين »بود و سرانجام در سال1291 مدير نشريه فکاهي لک لک در شهر ايروان شد .
کمتر کسي است که مي داند ؛ کمتر کسي است که مي شناسد ؛ زيرا «جبار عسگر زاده » ميراث بزرگ معنوي ايراني که تمام زندگي خود را وقف آموزش و پرورش اين مرز و بوم کرد ،باغچه بان گل هاي خاموش، مزارش اکنون در باغچه اي خراب و ويران در ملکي شخصي است که اگر کسي بخواهد سري به آن بزند و از او يادي کند ،بايد براي گشودن درآهني زنگ زده اش ساعت هاي طولاني به جستجوي مالک شخصي بپردازد و از او خواهش کند تا در را بگشايد .
کمتر کسي است که تاريخچه زندگي باغچه بان را که تمامش وقف آموزش کودکان ايراني بود بداند؛ تمام جواني ، ميانسالي و پيريش را ،عشقش را،ازدواجش را و بچه دار شدنش را .
اکنون اما در سالروز مرگش تنها بچه هاي آموزشگاه باغچه بان مي آيند و عده اي از نزديکانش . نه بزرگداشتي ، نه اقدامي براي ساماندهي اين مزار خاک خورده .
سخت است فراموشي مردي از آن دست که خود را اينگونه مي سرايد : من مانند يک علف صحرايي به وسيله باد و باران و تابش نور خورشيد و آسمان ايران سبز شده ام و به رنگ و بوي ايرانيت خود افتخار دارم : قدرت من ،فکر من و ايمان من ، همه ايراني است .
مردي که اکنون مزارش در باغچه اي خشکيده است ، مردي که رويايش باغچه اي پر بود از گل هاي رنگي بود اما اين را هيچ کس نمي داند .