آفتابنیوز : 1. داستان از دوره رنسانس آغاز شد، زمانيكه ماكياوللي به جمهوري روم باستان نظر كرد، درباره جلال و شكوه آن تأمل كرد، عظمت آن را با انحطاط زمانه خود مقايسه نمود و سرانجام نتيجه گرفت كه دولت شهرهاي آزاد و خودمختاري چون روم و آتن، در مقايسه با دولت شهرهاي تابع، از آنرو به رونق و قدرت و ثروت رسيدند كه آزاد و خودگردان بودند و هرآنچه به مصلحت خود ميديدند، عمل ميكردند و تابع هيچ قدرتي به استثناي قدرت جامعه نبودند. بعد از ماكياوللي نوبت به هابز رسيد كه ايدههاي او را بر مبناي ادله فلسفي (و نه تاريخي) بسط دهد و قويترين استدلالهاي زمانه را در لزوم پديد آوردن يك قدرت عالي مركزي ارائه دهد. او انسانها را در وضعيت طبيعيشان، به جانوراني درندهخو تشبيه ميكرد كه طبعي خودخواه و پست دارند و در جنگ دائمي با يكديگر به سر ميبرند. او براي رهايي از اين وضعيت و امنيت بخشيدن به حيات جمعي آدميان به وجود يك قدرت عالي مركزي قائل بود: قدرتي كه انسانها مطابق قرارداد اجتماعي پديد ميآورند و حقوق طبيعي خود را به او واگذار ميكنند تا از اين طريق بر بيم از مرگ غلبه كنند. در سايه هيبت اين قدرت، آدميان به صلح و امنيت در كنار يكديگر زيست ميكنند و به پيمانهاي خود وفادار باقي ميمانند. چنين قدرتي از نظر هابز ميبايست مطلق ميبود و همه وسايل و لوازم اقتدار را در اختيار ميداشت. او اين قدرت عالي را به لوياتان تشبيه ميكرد: همان موجود افسانهاي كه ذكرش در كتاب ايوب آمده است، همان كه با او مثل گنجشك نميتوان بازي كرد، همان كه هيبت در مقابل او به رقص ميآيد، همان كه از نَفَس او اخگرها افروخته ميشود، همان كه چون برخيزد نيرومندان هراسان ميشوند، همان كه بر خاك نظيري ندارد و همان كه بر جميع حيوانات سركش پادشاه است. بدينسان هابز مبدع نظريهاي شد كه آرام آرام به آئين عموميِِ همه جهانيان تبديل شد. اين آيين در مقام تحقق، در طي چندين قرن اشكال مختلفي به خود گرفت، گاه دموكراتيك شد، گاه به صورت پادشاهي درآمد، گاه خود را به شكل جمهوري نشان داد، گاه صبغه فاشيستي بهخود گرفت و ... اما هرچه بود دولت بود، دولتي كه قلمروِ خود را داشت و بر مردمي كه حدي از همبستگي اجتماعي را داشتند و ملت ناميده ميشدند حكمراني ميكرد.
2. فارغ از تأملات فلسفي هابز و ديگر فيلسوفان، آنچه در جهان خارج از ذهن اتفاق ميافتاد نيز بر ايده شكلگيري ملت ـ دولت مؤثر بود و به آن نيرو ميبخشيد: تحولات اقتصادي به نابودي بخش بزرگي از نظام فئودالي منجر شده بود و گروههاي اجتماعي جديدي پديد آمده بودند كه نياز داشتند ازطريق اشكالي جديد بهيكديگر مربوط شوند. اصلاحات ديني، مرجعيت مسيحي دولت را از بين برده بود. زبان لاتين نفوذ خود را از دست داده بود و كاربرد زبانهاي محلي روز به روز بيشتر ميشد. ارتباطات تسهيل ميشد و سفرهاي امن فزوني ميگرفت. آرام آرام انسانها ميفهميدند كه به لحاظ زبان، عادات فرهنگي و مذهب از يكديگر متفاوتاند و برمبناي اين تفاوت ميتوانند سرنوشتي متفاوت براي خود رقم زنند. از سوي ديگر ادوات جديد نظامي اختراع ميشد، ارتش پيادهنظام شكل ميگرفت، ناوگانهاي پرهزينه پديد ميآمد و همه اينها قدرت نظامياي به حكمرانان ميداد تا خود را از حد متنفذان محلي بالاتر برده و در شكل دولتمرداني كه ميخواهند از همگوني سياسي مردم خود دفاع كنند، ظاهر شوند. آن آگاهي مردم از تفاوت خود و ديگري ـ بر مبناي زبان، فرهنگ، مذهب و ... ـ كمكم شكل نفرت بخود گرفت. فرانسويها ياد گرفتند كه از اسپانياييها متنفر شوند و سوئديها از دانماركيها. اين نفرتها به وقوع جنگهاي متعدد منجر شد و نتايج اين جنگها، البته بيشاز ملاحظات فلسفيِ فيلسوفان در فرايند «ملت ـ دولت» سازي مؤثر بود. سرانجام در اواسط قرن هفدهم و در پايان جنگهاي سيساله معاهده وستفالي ميان چند قومِ در حال نبردِ اروپايي منعقد شد. اين معاهده در واقع به انشعاب در امپراتوري مقدس روم رسميت ميبخشيد. ملت ـ دولتها را برمبناي زبان، فرهنگ و گاه مذهب از هم متمايز ميكرد و براساس اين تمايز، محدوده و مرز هريك را تعيين ميكرد، هريك از ملت ـ دولتها را در محدوده مرزهاي خود، مختار و مستقل معرفي ميكرد و آنان را به احترام به فرمانفرمايي ملت ـ دولتهاي ديگر فراميخواند.
3. اما اين ملت ـ دولت چه تفاوتي با دولت سنتي داشت؟ در واقع قبل از تكوين دولت مدرن، ما با دولتها سروكار داشتيم، چنانكه با ملتها، اما آنچه ملت ـ دولت را به مثابه يك ساختار جديد مطرح ميكرد در درجه اول به وجود يك قدرت سياسي متمركز بازميگشت كه اين ويژگي در دولتهاي سنتي مفقود بود. در واقع يكپارچگي اقتصادي ـ سياسياي كه با مدرنيته محقق شد، اين امكان را براي دولت پديد آورد كه اقتدار خود را در سرتاسر حوزه حاكميتاش بگستراند و بهگونهاي بيسابقه در زندگي اتباع خود دخالت كند. علاوه برآن در ساختار جديد، حق به كاربردن خشونت از قدرتهاي محلي سلب ميشد و منحصراً در اختيار دولت قرار ميگرفت. ملت هم در ساختار ملت ـ دولت از رعايا به شهروندان تبديل ميشد: شهرونداني كه حقوق و تكاليف برابر داشتند و در امور عمومي و سياسي جامعه مشاركت ميكردند. مسأله ديگر به انسجام فرهنگي و زباني مربوط ميشد كه ساختار هر ملت ـ دولت براساس آن بنا ميشد. اگرچه در اين مورد استثنا زياد بود و هماينك نيز به ندرت ملت ـ دولتي را ميتوان يافت كه به چنين انسجامي بهطور تام و تمام نائل شده باشد، اما دستكم، آرمان هر ملت ـ دولتي رسيدن به چنين انسجامي بوده است. مرز نيز مساله ديگري بود كه در شكل فعلياش با ايده ملت ـ دولت محقق شد. در جهان سنتي هر دولتي قلمرويي داشت و اين قلمروها در هم ميخليدند. هرچه از مركز يك امپراتوري به پيرامون ميرفتيم از نفوذ قدرت مركزي كم ميشد تا جايي كه كاملاً از بين ميرفت، اما اين جاي بخصوص را هيچگاه بهطور دقيق نميشد مشخص كرد. در پيرامونِ قدرتهايِ مركزي نيز با قدرتهاي محلي سروكار پيدا ميكرديم كه يا همواره تحت الحمايه بودند يا در دورهاي سر به شورش ميزدند و دولت متبوع را عوض ميكردند. نه مرز ميان اين قدرتهاي مركزي مشخص بود و نه مرز ميان اين قدرتهاي مركزي و دولتهاي خراجگذار. نظامي از دولتها با مرزهاي مشخص در جهان گذشته وجود نداشت و اين چيزي بود كه با ايده ملت ـ دولت پديد آمد. مقاوله وستفالي در واقع سنگبناي معاهدات بينالمللياي بود كه در آن حق حاكميت دولتها در محدوده مرزهاي خودبه رسميت شناخته ميشد. بدينسان همزمان با انتشار لوياتانهابز (1651) نخستين لوياتانها نيز در عرصه تاريخ پديد آمدند (1648)، لوياتانهايي كه باهم برابر بودند، قدرت مطلق داشتند، مستقل بودند و هيچيك از آنها نميتوانست در امور ديگري مداخله كند.
4. با انقلابهاي امريكا و فرانسه، مسئوليت تامين رفاه مردم و خوشبخت كردن آنها نيز بر دوش لوياتان نهاده شد و از آن پس ايده ملت ـ دولت معتقدان بسيار يافت و سوداي داشتنِ لوياتاني از خود، به انديشهاي فراگير در جهان تبديل شد. در بخش به خوابِ تاريخ رفته جهان نيز، ديوانسالاران سنتي، امراي نظام، شيوخ اهل افتاء و بعدها انقلابيون هريك به قدر خود كوشيدند تا بر بنيان نظامي قبيلهاي، دولت مدرن پديد آورند. رعيت هنوز به شهروند تبديل نشده بود اما بايد وانمود ميكرد كه شهروند است. به خيابانها ميريخت، سر صندوقها ميرفت، به منازعات بيفرجام گسيل ميشد تا لوياتان دربرابر لوياتانهاي ديگر بلند جلوه كند. ايده Nation-State كه در اصلِ غربيِ آن، ملت بر دولت تقدم دارد، در ترجمهها به دولت ـ ملت (State-Nation) تبديل شد، كه خطايي آشكار، اما قابل فهم بود. اين خطا احتمالاً از آنجا نشأت ميگرفت كه ميتوان دولت ساخت، بيآنكه ملت كه از اصل مفهومي مدرن بود، پديد آمده باشد. ميتوان لوياتان ساخت، بيآنكه شهروند، احترام به حقوق بشر، جامعه مدني، هويت فرهنگيِ ملي، طبقه متوسط، بازار ملي و مؤسسات اقتصادي رقابتپذير به وجود آمده باشد. نتيجه اما نااميد كننده بود. لوياتانهاي نوظهور، نه توانستند رفاه مردم را تامين كنند، نه خواستند حقوق بشر را مدنظر قرار دهند و نه پيشرفت به ارمغان آوردند. آنها نظامهاي كهن را ويران كردند، بيآنكه به نظامي مدرن شكل دهند. بيكاري، فقر، اختلاف فاحش طبقاتي، ظهور گروههاي مطرود اجتماعي، مهاجرت نخبگان، ... و در يك كلمه در حاشيه تمدنِ جهاني ماندن، نتيجه عمليِ فرمانفرماييِ اين لوياتانهاي بيمار بود. در دوره جنگ سرد حق حاكميت اين لوياتانها البته به رسميت شناخته ميشد، اما با از بين رفتن نظام دوقطبي ارزش استراتژيكيِ برساخته اين لوياتانها نيز از بين رفت. تهاجم به عراق نقطه عطفي در تاريخ ملت ـ دولتها بود. اصول مربوط به خودمختاري و استقلال دولتها در منشور سازمانمللمتحد آشكارا نقض شد، بيآنكه اعتراضي جدي برانگيخته شود. چه باك اگر لوياتان عراقي جنگافزاري غيرمتعارف نداشته باشد، تهاجم به آن را ميتوان به نقض گسترده حقوق بشر مربوط دانست. استقلالي كه لوياتان از آن بهرهمند بود از استقلال تك تك شهروندان در انتخاب صورتهاي دلخواه زندگيشان نشأت ميگرفت. بدون اين شهروندان مستقل، لوياتان در جامعه جهاني محترم نخواهد بود و حقوقي برابر نخواهد داشت. كسي به مرزهايش وقعي نخواهد گذاشت و قلمرواش محفوظ نخواهد ماند. بدون اين شهروندان آزاد، لوياتان به موجود ناكارآمد و رقتانگيزي تبديل خواهد شد، به موجودي كه نيرومندان از آن نخواهند هراسيد و نَفَس او ديگر اخگري نخواهد افروخت. به گنجشكي خواهدماند كه اسير عقاب است، يا به كبكي كه زسر پنجه شاهين قضا غافل است. نه ديگر، هابز هم اگر بود از ديدن اين لوياتانهاي آسيمهسر ذوقي نميكرد.