آفتابنیوز : امید بی نیاز* - «خروس می خواند» نمایش جدید شهرام کرمی، درامی دلخواه و در مسیر خط فکری و علایق فردی کارگردان است. نشانه پافشاری او بر یک شیوه روایت و سبک شخصی است؛ شاید برای صحبت کردن درباره این نمایش، حداقل پیشینۀ چند اثر قبلی شهرام کرمی را باید در حافظه داشت.
این به معنای نبودِ درک و لذت مخاطب جدید نیست. زیرا این اثر، همواره مخاطب را با خود همراه می کند! اما به استی، این علایق فردی چیست؛ چه لایه هایی را مد نظر قرار دارد؟ شهرام کرمی، عمدتاً، عاشق نوعی رئالیسم غیر مستند است. یعنی داستان در ظاهر واقعی است؛ اما در باطن، فقط در ذهن نمایشنامه نویس و کارگردان، وجود دارد. بسیاری از نمایشنامه های او، بر چنین طرح و پلاتی استوار شده اند. پوتین های عموبابا، بلوط های تلخ، شمردن ستاره های شب و... همگی از چنین ساختاری برخوردارند.
یعنی؛ با خواندن یا دیدن این آثار، داستانی باور پذیر را می بینیم؛ در حالی که یک منطق ذهنی فردی، چنین داستانی را برای ما باورپذیر ساخته است! رئالیسم غیر مستند شهرام کرمی، با دو ویژگی دیگر ساختار هنری خود را تکمیل می کند؛ اول شرح روانشناسانۀ موضوع؛ یا فکر محوری نمایش است. به نظر می آید؛ همین نکته، برگ برنده همیشگی این هنرمند در دهه های گذشته و آینده بوده و خواهد بود!
او در بلوط های تلخ، شرح روانشناسانه ای از جنگ دارد؛ در پوتین های عمو بابا، با همین تِم، شرح روانشناسانه ای از پدر و عمو ارائه می دهد؛ ترکیب عمو بابا در نوع خود بی سابقه است؛ یا در پوکه های برنجی از دیگر نوشته های او، تفسیر روانشناسانه ای از یک کوچه، ارائه می شود؛ کوچه ای که قرار است؛ در اثر عبور اتوبان از بین برود. اما دغدغۀ نویسنده، بیشتر از ویرانی فیزیکال ظاهری یک کوچه، ویرانی روحیه آدمهاست.
چون به جای کوچه، خاطرات قدیمی آدمها متلاشی می شود؛ در«خروس می خواند» همین نوع نگاه به فکر محوری داستان، وجود دارد. موضوع اینجا خانواده است؛ اما همین خانواده، فقط با حضور پدر، معنی پیدا می کند. در واقع داستان، شرح روانشناسانه یک پدر است؛ بچه هایش بر سر فرستادن او، به خانه سالمندان با هم درگیرند. در نهایت، پدر چمدان به دست می رود؛ اما مقصد او به هیچ وجه سرای سالمندان نیست؛ مقصد او نامعلوم است!
در لابه لای این اشاره کوتاه به تم داستان، نکته دوم ساختار مورد نظر این هنرمند به بحث می آید. همچناکه اشاره کردیم؛ او رئالیسم خاصِ خودش(رئالیسم غیر مستند) را با شرح روانشناسانه سوژه بسط می دهد.
اما ضلع دیگر، ساختار مورد نظرش، معماست! این ویژگی ساختاری پازل وار، معمایی و روانشناختی به کارهای شهرام کرمی بخشیده است. اتفاقاً در خروس می خواند، لایۀ معمایی درام، پیچیده تر است. چون روی «چرا»های ذهن مخاطب، بیشتر تأکید شده است. حضور برادری به نام کمال، در داستان، بر این بارِ معمایی افزوده است؛ هست و نیست کمال از او شخصیتی موهوم و پُرکشش، ساخته است.
شاید کُل داستان تحت الشعاع کسی است که خودش در صحنه حضور عینی ندارد. پدر می گوید که او آمده، اما هیچ کس، کمال را ندیده است. دست آخر هم، پدر با همان کمال خیالی، به سفر می رود. البته شخصیت های هست و نیست داستان، دو نفرند. رمضان مستخدم خانه هم، همین ویژگی را دارد. اما یکی از فامیل هایش(رحیم) از شهرستان آمده و در صحنه حضور دارد.
نکته دیگری هم در رابطه با لایۀ روانشناسی این نمایش، قابل اشاره است؛ نمایشنامه در پرداخت شخصیت ها و روابط آدمها، بیشتر به «خودِ تجربی» نظر داشته است. ویلیام جیمز روانشانس شهیر، تعریف زیبایی (البته با تأثیر از کانت) در این باره دارد که ناگزیر از نقل آن هستیم. او می گوید؛ خود یا نفس انسان از دو جزء تشکیل شده است. او خودِ تجربی را مقابل خودِ استعلایی(منِ وجودی و محض) می داند.
به گفته او خودِ تجربی از خودِ مادی(بدن و دارایی های ما) خودِ اجتماعی(دوستان و آشنایان) و خودِ روحی(ایده ها و باورهای ما) تشکیل شده است. این ِزاویه دید، دقیقاً برعکس نوع نگاه روانشناسی نمایشنامه نویس، در برخی آثار گذشته اش است. در پوتین های علی بابا، بیشتر بر خود ذهن و پرسش های وجودی یا به قول روان شناس، خودِ استعلایی تأکید دارد. حتی مورد عمو بابا، پرسشی بی جواب در بطن تابوهای ذهن کودک داستان است. اینجا در نمایش خروس می خواند، این طور نیست!
خودِ تجربی، بیشتر پُررنگ است. پدر(یعقوب صباحی) فقط خودش نیست. بخشی از شخصیت اش با اتابک (سروش طاهری) مربوط و حتی یکی است. این یکی بودن شخصیت، فقط به خاطر قرار گرفتن آنها در آستانه سرنوشتی مشترک (رفتن به خانه سالمندن) نیست. بلکه به خاطر خودِ اجتماعی (دوستان و آشنایان) است. یعنی به خاطر دوستی این دو نفر، دنیای مشترک، لذت همنشینی، جر و بحث و حتی گوش دادن اجباری به یک موسیقی است. این خودِ اجتماعی؛ حتی از این مورد هم فراتر می رود.
یکی از پسران خانواده، سیروس (سیروس همتی) است. دلیل همخوانی اسم این نقش با اسم بازیگر چیست؟ آیا این پرسش به ذهن نمی آید که نمایشنامه نویس این نقش را از همان ابتدا براساس شخصیت اجتماعی و حقیقی بازیگر نوشته است؟ این نکته ها، مرزهای رئالیسم فردی گذشته کارگردان را فراتر برده و اثرش را تا حدودی تجربی تر و اجتماعی تر ساخته است.
با این حال، موارد یاد شده؛ همواره به کارگردانی اثر نیز کمک کرده است. شیوه کارگردانی شهرام کرمی، متأثر از فضای نمایشنامه های خودش است. درام معمایی - روانشناختی این امکان را به او می دهد که از فضا سازی خاصی برخوردار شود. بنابراین در شیوه کارگردانی او با سیلان محسوس یک دوره زمانی روبه رو می شویم.
این سیلان دراماتیک همراه با ریتم و حرکتِ صحنه های قبلی و بعدی داستان، به شکلی سریع نمایش را بسط می دهد. در این میان نور و موسیقی برای برش و تعویض صحنه ها و توسعه نمایش نقشی کلیدی دارند.
همچنین عنصر دراماتیزه شده خاطره و روایت های ذهنی گذشته نیز در پرداخت نمایش اهمیت خاصی پیدا می کند. برای نمونه؛ شخصیت مادر خانواده در یکی، دو دیالوگ و با خاطراتی از سیروس یا دیگران ساخته می شود. این نوعی شکستن روایت خطی است. این شکستن و کسستن روال مستقیم، همواره نمایش را از روایت خطی نجات داده است.
طراحی صحنه این نمایش هم، بر اساس اصل «تداعی» است. سطوحی تکه تکه که از لحاظ ظاهری فرش و قالی را تداعی می کنند، گلدان و تنگ ماهی ها، نشانه هایی قراردادی برای ساختن خانه در ذهن مخاطب است. بازیگران در چنین فضایی، انرژی بالایی از خود نشان می دهند؛ مهلقا باقری، یعقوب صباحی، سروش طاهری، سیروس همتی، فرامرز قلیچ خانی، بهنام شرفی و رویا افشار در پی ارائه بازی هایی گرم، زیبا و جاندار هستند. دو نکته در رابطه با بازی ها جای اشاره دارد.
این دو نکته؛ مسئله نقش کیفی و بازی کیفی است. انگار مدت زمان حضور بازیگران در صحنه، با ثانیه شمار ساعت، اندازه گیری شده است. بنابراین، همه نقش ها کیفی است. در این میان، شاید نقش دو بازیگر از لحاظ زمانی در صحنه کمتر از دیگر بازیگران باشد. سروش طاهری در نقش اتابک و فرامرز قلیچ خانی در نقش رحیم! اما هر دوی این بازیگران در همان مدت کوتاه، چنان اثر گذار بازی می کنند که در ذهن باقی می مانند. اما، بحث فراگیرتری در همین رابطه زمان، وجود دارد. آن هم، نفسِ زمان یا روحِ زمان است؛ نه شکل عینی و دیداری زمان!
کانستانتین ماچولسکی منتقد شهیر روسی، در همین رابطه بحث مبسوطی دارد. او متأثر از «هنری برگسون» فیلسوف فرانسوی، از تعبیر زمان روانشناختی برای تنش های دراماتیک رمان جنایت و مکافات استفاده کرده است. ژان وال، دیگر فیلسوف فرانسوی نیز از همان ایده های هموطنش(هنری برگسون) در کتاب تحلیل مابعدالطبیعه با مثالی، این زمان را با ظرافت آنالیز کرده است.
او می گوید؛ وقتی می خواهیم بدانیم چه زمانی است؛ به صفحه ساعت نگاه می کنیم. اما آنچه می بینیم، فقط جابه جا شدن عقربه های ساعت و در واقع زمان خاص در آن مکان (شاید اتاق، محیط کار، پارک، فروشگاه، مترو و...) است. البته این گونه زمان، برای مرتب ساختن حرکات و فعالیت های محیط اجتماعی است. اما زمان واقعی، زمان دلتنگی ها، غم ها، شادی ها، امیدها و آرزو های ماست.
چنین نکته ای در سراسر درام خروس می خواند؛ چه در ایجاز و برخورد مینی مالیستی با دیالوگ های کوتاه، زمان قرار دادی نمایش و حتی چنانکه اشاره شد؛ در بازی های بازیگران نیز لحاظ شده است.
نکته آخر در رابطه با نمایش خروس می خواند، بحث نیماست. نیما در تاریخ ادبیات ایران، شباهت زیادی به یک شاعر دارد؛ منوچهری دامغانی!
منوچهری دامغانی سراینده شعر معروف« شبی گیسو فروهشته به دامن/ پلاسین معجر و قیرینه گرزن/ بکردار زنی زنگی که هرشب/ بزاید کودکی بلغاری آن زن» است. اهل ادب از منوچهری دامغانی، پائیز نامه نقاشانه ای با این مضمون را نیز، خیلی خوب به یاد دارند:«خیزید و خز آرید که هنگام خزانست/ باد خنک از جانب خوارزم وزانست/ آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست/ گویی به مثل پیرهن رنگرزانست...»
با این تفاسیر، نیما هم مثل آن شاعر، یک نقاش برجستۀ طبیعت است؛ نه مثل مولانا، یا حافظ که صاحب جهان فردی مبتنی بر اندیشه متکی به فرد هستند. نیمای بزرگ، به دلیل دکلاماسیونکلاسیک و غیر منطبق با گفتار روزگار خود، شاعری سمبولیک به شمار همین دلیل مهمترین شاگردان یا پیروان او (شاملو، سهراب و فروغ فرخزاد) از مکانیسم زبان نیمایی، عبور کرده اند و به زبان فردی خود رسیده اند. برای همین در شعر شاملویی، سادگی یک تجربه شخصی، بیشتر و برجسته تر از تصاویر بیرونی، اهمیت دارد: « من در دوردست ترین جای جهان ایستاده ام؛ کنار تو!»
و برای همین؛ سهراب سپهری، به فکر بوئیدن گل در کره ای دیگر می افتد؛ و یا فروغ فرخزاد، زندگی را طفلی می داند که از مدسه بر می گردد! همه این ها، تجربۀ گذار از جهان نیمایی بود. بنابراین، شهرام کرمی هم از همین دیدگاه، بی تأثیر نیست. یعنی نمایشنامه او، غیر از بحث گم شدن و پیدا شدن خروس همسایه، تاثیری مستقیم از نیما نگرفته است. شاید هم تأثیر گرفتن او از نوع همان تأثیرهای معروف بورخسی باشد! مشهور است که خورخه لوئیس بورخس، گاهی یک مقالۀ پزشکی چینی، یا عرفان هندی را می خواند. سپس می رفت و داستانی می نوشت. اما کوچکترین رد ِپایی از آن مقاله ها در داستان او نبود. اما او خودش باور داشت؛ این نوعی تأثیر عکس یا معکوس است!
* منتقد و نویسنده