آفتابنیوز : فلسفه ميان فرهنگى، مسأله اى است كه بتازگى در ايران مطرح شده است و مثل هر موضوع تازه ديگرى از آغاز نوعى بدعت را در طرح خود دارد. فلسفه ميان فرهنگى كه امروزه در متون تعمقى به كار برده مى شود، گاهى هم در متونى كه كمتر با تعمق سر و كار دارد با اشكال عوامانه و پيش پا افتاده يا حتى اشكال ايدئولوژيك، ديده مى شود. فلسفه ميان فرهنگى ترجمه كلمه Intercultural است، و احتياج به توضيح بيشترى دارد، چرا كه مى بايست در قبال امكانات كاربردى و غيرتعمقى آن مرزبندى مفهومى و واژه اى انجام داد. فلسفه ميان فرهنگى يك جريان جدى فلسفى ا ست كه ربطى با گرايش هاى عوامانه يا تكنيك هاى فرهنگى ندارد. امروزه در روزنامه ها و اينترنت اين عبارات در ارتباطات مختلف به كار برده مى شود مانند: روانشناسى بين فرهنگى، جامعه شناسى ميان فرهنگى، تئورى هاى تربيتى ميان فرهنگى و ... اما هر جا كه اين كلمه به كار برده مى شود لزوماً آن چيزى نيست كه درچهارچوب فلسفه ميان فرهنگى مورد نظر است. به همين دليل بسيار مهم است كه در ابتدا اين مرزبندى هاى مفهومى صورت گيرد. اغلب از مقوله «ميان فرهنگى»، گاهى از «چند فرهنگى» گاهى هم از «فرافرهنگى» صحبت مى شود. بايد توجه داشت كه اين كلمات با هم مترادف نيستند و حتى مى توانند تفاوت هاى جدى موضوعى با يكديگر داشته باشند. مفهوم كلمه Intercultural جدا از Multicultural و Transcultural است. بنابراين اينكه معادل فارسى اين مفهوم، «ميان فرهنگى» انتخاب شده تصادفى نيست. تفاوتى كه بين ميان فرهنگى و فرا فرهنگى وجود دارد، از دو درك مختلف از فرهنگ و دو جهان بينى متفاوت حكايت مى كنند.
سخن من براى معرفى اين مقوله است و جنبه عمومى پيدا مى كند و طبيعى است كه بيشتر جنبه توصيفى خواهد داشت و بعد تحليلى و استدلالى اين موضوع را به فرصت هاى بعدى مى سپاريم.
اين سؤال كه فلسفه ميان فرهنگى چه هست؟ سؤال مهمى است. شايد بهتر باشد از اين نقطه شروع كنيم كه فلسفه ميان فرهنگى چه نيست، تا بتدريج وارد عرصه تعيين ايجابى اين جريان بشويم. فلسفه ميان فرهنگى يك مد فلسفى نيست. يك جريان فولكلوريستى هم نيست. يك نوع رمانتيزه كردن فرهنگى بيگانه و تقليل دادن فرهنگ بيگانه به يك موضوع تفريحى - توريستى هم نيست كه اتفاقاً اين وجه مفهومى است كه امروزه رواج دارد. با يك سفر به آفريقا يا هند، تفكر ميان فرهنگى توليد نمى شود و با رمانتيزه كردن فرهنگ هاى بيگانه به تفكر ميان فرهنگى دست پيدا نخواهيم كرد.
سوء تفاهمى كه البته سابقه تاريخى هم دارد و از آن به عنوان نوعى بيگانه گرايى رمانتيك ياد مى شود اغلب باعث تحريف و مغشوش شدن پديده مورد نظر هم شده است. براى همين بايد بين فلسفه ميان فرهنگى و نوعى تحسين غيرمستدل از بيگانه تفاوت بگذاريم. فلسفه ميان فرهنگى يك جريان التقاطى هم نيست كه به عنوان طرز فكرى كه از طريق تلفيق و تركيب طرز فكرهاى مختلف در سنت هاى فرهنگى متفاوت به سوپرتئورى و ابرنظريه دست پيدا كند، آن هم با فراگيرى جهانى و از همه مهمتر فلسفه ميان فرهنگى يك جريان و طرز تفكر تطبيقى هم نيست. اغلب فعاليت هاى مقايسه اى بين فرهنگى به عنوان فكر ميان فرهنگى مورد سوء تفاهم قرار گرفته است. ما با مقايسه يك انديشمند از يك فرهنگ با يك انديشمند در فرهنگ ديگر ضرورتاً به انديشه ميان فرهنگى دست پيدا نمى كنيم. كوشش هاى تطبيقى مقايسه اى كه تجربه تاريخى هم دارند، مشكلاتى را هم توليد كرده اند، به اين دليل با جريان انديشه ميان فرهنگى بى ارتباط يا كم ارتباط هستند چون معمولاً در تطبيق هايى كه انجام مى شود، خود معيار تطبيق و مقايسه در افق يك انديشه ميان فرهنگى مورد تعمق قرار نگرفته است. به اين معنا كه ما مى توانيم با انتخاب يك معيار مقايسه غيرميان فرهنگى به مخدوش شدن پديده اى برسيم كه مورد مقايسه قرار گرفته است، با معيارهاى يك جانبه گرا و فرهنگ گرا يا خودگرا مى توانيم مقايسه هايى انجام بدهيم كه به اين دليل كه خود معيار مقايسه را مورد تأمل در افق ميان فرهنگى قرار نداده، به تحريف موضوع مورد مقايسه هم منجر مى شود.
اشكالات اساسى جريانات تطبيقى كه در جامعه شناسى، مردم شناسى و در فلسفه و... به وجود آمده در تئورى هاى فرهنگ به اشكال مختلف باعث تحريف ايدئولوژيك شده است. بنابراين فلسفه ميان فرهنگى معيارهاى جريانات تطبيقى و مقايسه هاى خودش را هم مورد تعمق قرار مى دهد. اين معيار ابتدا بايستى توجيه ميان فرهنگى پيدا كند. بعد مى توانيم آن را به عنوان پيش فرض به كار گيريم. وقتى ما از ميان فرهنگى صحبت مى كنيم بايد راجع به خود فرهنگ هم توضيحى بدهيم. وقتى از فرهنگ صحبت مى شود در مفهوم كلان اين واژه استفاده مى شود. مثلاً فرهنگ شرقى يا فرهنگ غربى يا فرهنگ هندى و غيره ولى فلسفه ميان فرهنگى فقط محدود به تأمل درباره ارتباطات ميان فرهنگى به معناى كلان كلمه نمى شود به عبارت ديگر از آن جايى كه هر فرد يك واحد فرهنگى است و واحد زنده فرهنگى است، وقتى از ميان فرهنگى سخن مى گوييم مطالعات و تعمقات ميان فرهنگى حوزه ارتباطات ميان فردى را هم دربرمى گيرد. بنابراين اعتبار تعمقات ميان فرهنگى فقط در حوزه كلان اين كلمه نيست كه فرهنگ هاى متفاوت را با هم مقايسه كند، بلكه ارتباطات بين انسانى به طور كلى و بين فرهنگى و بين دولتى و بين جنسيتى و ... حوزه هاى تعمقى فلسفه ميان فرهنگى هستند كه در بعد پايه اى به معضلات ميان فرهنگى توجه مى كنند. نتايج چنين مداقه هاى مبنايى مى توانند در عرصه هاى مختلف با توجه به خصوصيات اين عرصه هاى متفاوت با اشكال متفاوتى به كار گرفته شوند.
فلسفه ميان فرهنگى چيست؟ فلسفه ميان فرهنگى پاسخى است نظرى و مبنايى به ضرورت هايى كه امروزه واقعيت زندگى انسان ها با آنها مواجه هست. بنابراين مى توانيم فلسفه ميان فرهنگى را در بعد عمومى اش به عنوان يك پاسخ نظرى به مقتضيات زندگى انسان ها توصيف كنيم و در همان جا مى توانيم بين ميان فرهنگيت وچندفرهنگيت تفاوت مفهومى قائل شويم. واقعيت زندگى امروز انسان ها در بعد جهانى اش از طريق عنصر چندفرهنگيت تعريف مى شود. فرهنگ هاى ناهمگون، شيوه هاى زندگى و طرز تفكرات و اعتقادات مختلف و ناهمگون امروزه در كنار هم زندگى مى كنند. علت اين امر، از ميان برداشته شدن مرزهاى سنتى و از بين رفتن مرزبندى هايى است كه در گذشته در نتيجه شكل بندى تكنولوژيك جهان و حاكميت رسانه ها و غيره وجود داشت.
از آنجا كه فلسفه ميان فرهنگى در نتيجه ضرورت پاسخ به واقعيت ناهمگون زندگى امروز انسان ها بوجود آمده و انگيزه پيدا كرده است و هدفش هم برقرارى ارتباط صلح آميز، انسان دوستانه و سازنده در عرصه تفاوت هاى واقعى موجود است، پس مى بينيم كه انگيزه فلسفه ميان فرهنگى از اين جا ناشى مى شود كه ما در زمانى زندگى مى كنيم كه تفاوت ها اجتناب ناپذير هستند و بنابراين جستجوى فلسفى براى پيدا كردن راه هاى نظرى كه بتوانند براى ساماندهى ارتباطات بين انسانى و بين فرهنگى تحقق عملى هم پيدا كنند، به طورى كه اين تفاوت ها مورد تعرض قرار نگيرند ولى در عين حال امكان يك ارتباط صلح آميز و سازنده در بين اين تفاوت ها بوجود بيايد، انگيزه مهم انديشه ميان فرهنگى است. يكى از خصوصيات مهم انديشه ميان فرهنگى اين است كه اين طرز تفكر فقط با تكيه به يك سنت فلسفى خاص نظريه پردازى نمى كند بلكه نظريه پردازان فرهنگ هاى مختلف در جامعه فلسفه ميان فرهنگى حضور دارند و با همفكرى هم و با تكيه به سنت هاى فلسفى فرهنگى خود به بحث درباره اين معضلات مى پردازند. اين، مسأله بسيار مهمى است چرا كه ما امروزه نمى توانيم فقط با تكيه به يك فرهنگ يا طرز فكر خاص به مسائلى پاسخ بدهيم كه ديگر مسائل آن فرهنگ و طرز فكر خاص نيستند بلكه معضلات امروزه به طور گسترده و جهانى بعد انسانى و بشرى پيدا كرده است و بايستى نمايندگان فرهنگ هاى مختلف خود حضور داشته باشند و عملاً هم حضور دارند و تك قطبى بودن تفسير فرهنگى از ميان برداشته شده است. خوشبختانه امروزه حتى اروپا كه زمانى مونوپول تفسير فلسفى انسان و جهان را در اختيار داشت، خود تفسيرپذير شده است و كم كم پذيرفته است كه ممكن است از طريق فرهنگ هاى ديگر مورد تأمل و اقتباس و تفسير انتقادى قرار گيرد. اين پيشرفت مهمى است به همين دليل است كه در جامعه فلسفى ميان فرهنگى متفكرين از كشورهاى مختلف در جستجوى آن هستند كه بتوانند براى همه به نتايج مثبت و متناسب با مقتضيات فرهنگى هر جامعه دست يابند و از يك جانبه گرايى عارى باشند.
فلسفه ميان فرهنگى يك سيستم فكرى بسته نيست و در حال توسعه است و تعابير مختلفى از آن مى تواند وجود داشته باشد ولى در افقى مشترك و ميان فرهنگى كه مرزهاى معينى هم براى آن قائل مى شود. انتقاد به سيستم هاى فكرى يكى از فعاليت ها و انگيزه هاى جريان ميان فرهنگى هست. تفاوت ميان فرهنگيت و چندفرهنگيت كه براى هويت پردازى ميان فلسفى مهم است اين است. چند فرهنگيت واقعيت زندگى امروز انسان هاست. ميان فرهنگيت كه همان انديشه ميان فرهنگى است تئورى در باره واقعيت چندفرهنگى است. بنابراين ميان فرهنگى، چند فرهنگى نيست و معمولاً با هم خلط مى شوند. چندفرهنگيت، واقعيت ناهمگون زندگى انسان هاى امروز را نشان مى دهد. ولى انديشه ميان فرهنگى نظريه اى است درباره واقعيت ناهمگون و چندفرهنگى و سعى مى كند راه هايى براى ساماندهى چنين واقعيتى پيدا كند. اگر اين طور نگاه كنيم، مى توان گفت امروز ديگر اين مسأله كه ميان فرهنگى فكر كنيم يا نكنيم به اراده و دلخواه ما نيست. به نظر مى رسد ميان فرهنگى امروز تبديل به سرنوشت ما شده است. قطع نظر از اين كه در چه فرهنگى زندگى مى كنيم. هر كدام از ما در مقابل چنين ضرورتى قرار گرفته ايم كه با فرهنگ هاى ديگر و با طرز تفكرات ديگر به نوعى وارد ارتباط شويم و اگر نتوانيم يك انديشه ميان فرهنگى را بوجود بياوريم و از آن پيروى كنيم، اين خطر وجود دارد كه در برخورد با ديگرى در يك ارتباط خشونت آميز قرار بگيريم. به همين دليل است كه براى فلسفه ميان فرهنگى تئورى ارتباط با ديگرى اهميت مى يابد در جايى كه تفاوت موجوداست، تفاوت يعنى اين كه پديده ديگرى وجود دارد. اين ديگرى مى تواند فرهنگ ديگرى باشد، مى تواند شيوه زندگى يا طرز فكر يا اعتقاد ديگر باشد.
در يك تئورى ارتباطى در افق نگاه ميان فرهنگى «ديگرى» چه جايگاهى دارد و چه شيوه ارتباطى براى «ديگرى» توصيه مى شود؟ بسته به اين كه ما ديگران را چه طور درك كنيم و چه راه هاى ارتباطى با ديگران پيشنهاد كنيم مى توانيم ميان فرهنگى فكر كرده باشيم. بنابراين انديشه ميان فرهنگى از تلقى خود از ديگرى و در شيوه ارتباطى خود با ديگرى نظرياتى را عنوان مى كند كه مى تواند مورد بحث قرار گيرد. از نظر انديشه ميان فرهنگى، شيوه ارتباطى متناسب با ديگرى براى بوجود آمدن يك ارتباط سالم و پويا و غيرخشونت زا، ارتباط گفت و گويى است. چون گفت و گو يكى از محورهاى مهم نظرى ميان فرهنگى است بد نيست در اين جا مكث كنيم و در مورد گفت وگو به طور كلى صحبت كنيم. گفت و گو در چارچوب چنين انديشه اى صرفاً يك شيوه بيانى نيست كه به طور موضعى و قطع نظر از ابعاد ديگر زندگى انسان بتواند عملى شود. گفت و گو به معناى يك متد هم نيست. يك متد تاكتيكى براى دست يافتن به يك هدف از پيش تعيين شده هم نيست.
گفت وگو در چارچوب نگاه ميان فرهنگى يك شيوه درجهان بودگى انسان است، يك شيوه عمومى نگاه به جهان و طرز بودن است. بنابراين گفت و گو يك مقوله دانستن نيست بلكه بودن است. به همين دليل است كه گفت و گو فراتر از متد است و فقط شيوه دانستن نيست. يك شيوه بودن است. شيوه نگاه به جهان، شيوه خاص ارتباطى با جهان طبيعى و اجتماعى انسان است. مى شود گفت يك شيوه خاص نگاه به ديگرى است. ارتباط گفت وگويى حتماً يك ارتباط افقى و متوازن و متقارن است. به همين دليل ارتباط گفت و گويى با اشكال مختلف سلطه رابطه اى ندارد. ارتباط گفت و گويى هميشه منتقد اشكال ارتباطى سلطه و هرم وار است. در واقعيت معمولاً ارتباط انسان ها از طريق فاكتورهاى مختلف مثل قدرت و غيره مخدوش مى شود. لازمه چنين ارتباط متقارن گفت و گويى با ديگرى محدوديت اعتبار ديدگاه و مواضع خود است. اين محدود كردن ارتباط مواضع خود و قائل نشدن اعتبار نهايى براى مواضع خود باعث مى شود كه ما با ديگرى در يك ارتباط متعادل و متقارن قرار بگيريم ولى از كجا به اين نتيجه مى رسيم كه مواضع ما داراى اعتبار محدود است و فقط نمى تواند نتيجه يك نصيحت اخلاقى باشد. بايد از طريق مداقه هاى شناخت شناسانه محدوديت اعتبار شناخت ما و جهان بينى ما محرز و مستدل شود. پس فلسفه ميان فرهنگى با تكيه بر تئورى هاى شناخت در پى استدلال معرفت شناسانه اى است تا ثابت كند هيچ موضعى نمى تواند نهاييت پيدا كند و بنابراين از محدوديت درونى برخوردار است. بينشى كه در نتيجه چنين شناختى به دست مى آيد باعث مى شود كه ما نسبت به محدوديت مواضع خود واقف شويم. از اين جا است كه به اين موضوع پى مى بريم كه مواضع «ديگرى» هم محدوديت نسبى دارند ولى به طور نسبى هم محق هستند. بنابراين اين شناخت فوق العاده پايه اى و مهم در ارتباط ميان فرهنگى است. فقط با آگاهى نسبت به محدود بودن نظرگاه هاى خود است كه ما مى توانيم ديگرى را به عنوان حامل امر صحيح، و ديدگاهى كه بايد آن را جدى گرفت، جدى بگيريم. در غير اين صورت ديگرى اصلاً موجوديت خود را براى ما از دست مى دهد و تبديل به يك ضميمه فكرى ما مى شود و استقلال خود را از دست مى دهد. در اين حالت يك رابطه هرم وار و عدم تقارن به وجود مى آيد. اين آگاهى نسبت به محدوديت آگاهى هاى خود چيزى است كه اسمش معمولاً روادارى يا تساهل گذاشته مى شود. بنابراين انديشه ميان فرهنگى به يك عنصر مهم ديگرى برخورد مى كند. يكى تئورى گفت و گو و ديگرى تئورى تساهل و روادارى. روادارى همين شناخت محدوديت مواضع خودى است كه به تبعيت از آن ديگرى به عنوان حامل يك نظرگاه مستقل و غيرقابل تقليل است. بنابراين ديگرى پديده اى نيست كه فقط با معيارهاى خودى بتواند مقايسه بشود و به اين معيارها تقليل داده شود و در دگربودگى تقليل ناپذير خود از ميان برداشته شود. اين يكى از اشكال مهم خشونت تئوريك بوده كه بخصوص در جريانات تطبيقى حتى تا امروز هم وجود دارد.
انديشه ميان فرهنگى، انتقاد انديشه خشونت آميز است. اين طرز تفكر، طرز تفكر خشونت زا را مورد انتقاد قرار مى دهد و ريشه هاى خشونت را در عرصه تئورى پيدا مى كند و مورد انتقاد قرار مى دهد. خشونت يك طرز فكر است و يك شيوه برخورد با جهان، نه فقط يك زمختى فيزيكى. جريانات فلسفى هم با توجه به وجود عناصر خشونت زا، در اين فلسفه ها مورد مداقه قرار گرفته اند. اين هم يكى از تكاليف مهم انديشه ميان فرهنگى است كه تاريخ فلسفه را در اين افق به طور ديگرى مى تواند مورد ارزيابى جديد قرار بدهد. تعامل و تساهل شرط گفت و گو است، اما خود گفت و گو احتياج به يك پيش شرط دارد. اين پيش شرط آگاهى نسبت به محدوديت آگاهى هاى خودى است. و خود اين محدوديت باعث تساهل مى شود.
تساهل اغلب به معناى روادارى و به معناى تحمل ديگرى است، بنابراين هنوز آن تساهلى نيست كه مورد نظر فلسفه ميان فرهنگى است. چون تا زمانى كه ما فقط ديگرى را تحمل مى كنيم هنوز در حد درخواست از ديگرى باقى مانده ايم. ديگرى هنوز به عنوان پديده اى كه لازم است و بايستى حتى از آن دفاع كرد، ادراك نمى شود. فقط تحمل مى شود. بايستى بين تساهل به عنوان تحمل كردن و تساهل به معناى به رسميت شناختن ديگرى تفاوت قائل شد. مرحله بالاتر و والاتر تساهل، نه تحمل كردن، بلكه به رسميت شناختن ديگرى است. در مرحله به رسميت شناختن ديگرى، ديگرى فقط به عنوان يك بار تحمل نمى شود كه ما فقط بايد با او مدارا كنيم بلكه ما ديگرى را در دگربودگى خودش، به دليل بينش و آگاهى نسبت به ضرورت وجود تفاوت ها به رسميت مى شناسيم و براى حفظ تفاوت و دگربودگى ديگرى حتى تلاش مى كنيم. مفهوم فلسفى در بعد و افق ديد ميان فرهنگى درباره احترام هم به همين شكل است. احترام، نتيجه بينش شناخت شناسانه درباره محدوديت ديدگاه هاى خود در نتيجه آن به ضرورت وجود ديگرى پى بردن و براى ديگرى تلاش كردن است. اين احترام است به معناى فلسفى اش كه براى يك ارتباط ميان فرهنگى هم مهم است. نكته ديگر اين كه فرهنگ گفت و گويى كه معطوف به حفظ تقارن ارتباط بين انسان ها است، اين تقارن را در عرصه تبادلات ذهنى و نظرى قائل نيست، كه بتواند در عرصه عينى زندگى انسان ها هم بوجود بيايد. ما نمى توانيم در عرصه ذهنيت از رابطه متقارن صحبت كنيم ولى در عرصه هاى زندگى عينى انسان ها و عرصه هاى سياسى اقتصادى اجتماعى قائل به روابط نامتقارن باشيم. به همين دليل است كه فرهنگ گفت و گويى فقط شامل تبادلات در عرصه ذهنيت و نظر نيست بلكه لازمه بوجود آمدن گفت و گويى است كه روابط اقتصادى انسانى اجتماعى را هم در برگيرد.
در فرهنگ گفت و گويى يك خواست سياسى ـ اجتماعى نهفته است. خواست نسبت به متعادل كردن ارتباطات بين انسانى در عرصه روابط عينى آن ها. فرهنگ گفت و گويى در درون خودش شامل يك تئورى عدالت هم هست. فلسفه ميان فرهنگى بعد سياسى اجتماعى را در درون نظريه خودش به عنوان بعد درونى نظريه ميان فرهنگى داراست. عقلانيت فلسفه ميان فرهنگى يك عقلانيت فرا ارتباطى يا برون ارتباطى نيست كه از درون ارتباطات انسان ها بيرون مى آيد و خود را توسعه مى دهد. اين عقلانيت بر خلاف عقلانيت هاى سنتى معطوف به تثبيت يك نهاد نهايى نيست بلكه موضع انتقاد چنين نهادهايى را جدى مى گيرد. و فعاليت براى حفظ تفاوت ها و ارتباط عارى از خشونت اين ارتباط ها مسأله اصلى چنين طرز فكرى است. مى بينيم كه انديشه ميان فرهنگى تفاوت ها را به رسميت مى شناسد بدون اين كه تفاوت ها تبديل به هرج و مرج ارتباطى شوند. چون در اين جا پايه هاى گفت و گويى و امر تساهل، اصول خدشه ناپذير چنين تفكرى را نشان مى دهند و معيارهاى چنين طرز تفكرى هستند كه از تعميم پذيرى برخوردارند و بايد برخوردار باشند تا به رسميت شناختن تفاوت ها به هرج و مرج ارتباطى منجر نشود. بنابراين تفاوت ها به رسميت شناخته مى شوند و با اين تعهد همگانى تساهل و روادارى به عنوان اصل مشترك و ممكن كننده ارتباطات ميان فرهنگى از طرف همه به رسميت شناخته شود. ولى اين معيارى است كه به طور يك جانبه از طرف يك فرهنگ خاص ديكته نمى شود بلكه ديدگاهى است كه نظرگاه هاى مختلف مى توانند خود را در آن پيدا كنند ومعيارى است كه تبعيت از آن باعث مطرح شدن همه ديدگاه ها و در نظر گرفتن تفاوت ها مى شود. در اين جا امكان وجود يك ديدگاه مشترك و يك عمل مشترك هم بوجود مى آيد و مطرح مى شود بدون اين كه تفاوت ها نقض شود و ارتباط از طريق نفى تفاوت ها و سلطه يك ديدگاه خاص بوجود بيايد. به اين اعتبار مى توانيم بگوييم كه انديشه ميان فرهنگى در مجموع طرز تفكرى است براى توسعه يك ارتباط گفت و گويى كه يك ارتباط ضرورتاً صلح آميز و انسان دوستانه است.