دو روز پیش عبدا... نوهانی، ابراهیم بلوچنیا و داییاش جمالالدین دهواری که غزل خداحافظی را خوانده بودند، با کمک وزارت اطلاعات و وزارت امور خارجه از چنگ دزدان دریایی آزاد شدند و قدم به خاک وطن گذاشتند. دیروز در کنارک غوغایی برپا بود. همه جا حرف از بازگشت عبدا... و ابراهیم و جمالالدین بود.
برگشتن دوباره آنها به قول خیلیها، کم از معجزه نبود. مردم برای آنها سنگ تمام گذاشتند، کوچهها را آذین بستند، اسپند دود کردند و حلقههای گل را آماده کردند تا آن را به گردن اسرای تازه آزاد شده بیندازند. از میان آن ترس و وحشت کرونایی و ماسکهاییکه خیلیها به صورتشان زده بودند، قشنگ میشد طرح لبخندی شیرین را در چشمهای استقبالکنندگان و حتی مردمیکه برای تماشا آمدهبودند، دید. به خانههایشان که رسیدند، مهمان بود که پشت سر هم برایشان میآمد تا آزادیشان را شادباش بگوید.
غلغلهای بود که آن سرش ناپیدا. محمدشریف پناهنده هم به استقبالشان رفته بود؛ همان صیادی که دزدان دریایی سال گذشته او را آزاد کردند. پناهنده میگوید: «واقعا از آزاد شدن آنها خوشحالم. باورم نمیشود دزدان راضی به آزاد کردن آنها شده باشند، خدا را شکر میکنم که این اتفاق خوب افتاد. وقتی آنها را دیدم، اشک از چشمانم سرازیر شد. از تمام مسئولان ایرانی که به نوعی به آزادی آنها کمک کردند و روزنامهنگاران تشکر میکنم.»
بهخاطر دفاع از ناموسم تا پای مرگ رفتم
جمالالدین ۴۵ ساله، یکی از صیادان آزاد شده، با اینکه مایل است استراحت کند، اما قبول میکند چند دقیقهای با ما مصاحبه کند.
آقای دهواری، رسیدن بخیر و سلامتی. چه حسی دارید از اینکه دوباره به وطن برگشتید؟
خوشحالم و اصلا انتظار نداشتم زنده بمانم و دوباره به ایران برگردم. احساس میکنم تازه متولد شدهام. وارد ایران که شدیم، افراد زیادی به استقبالمان آمدند که از همه آنها تشکر میکنم.
یعنی خودتان را در سومالی برای مرگ آماده کرده بودید؟
بله، دزدان دریایی، هشت نفر از دوستانمان را در سومالی کشته بودند و برای همین ما هم به مرگ فکر میکردیم.
از شش سالی بگویید که اسیر دزدان دریایی سومالی بودید. در چه مکانی از شما نگهداری میکردند؟
در جنگل الهور بودیم و خیلی اذیتمان کردند. پاهایمان را غل و زنجیر کرده بودند و قدرت حرکت نداشتیم. چند روز آب و غذا به ما نمیدادند و هیچ زیراندازی نداشتیم و روی زمین میخوابیدیم. روی زمین عقرب و مار حرکت میکردند و وقتی به دزدان میگفتیم، میگفتند کاری به شما ندارند، اما ما میترسیدیم و دو نفرمان میخوابید و یک نفرمان بیدار میماند و نگهبانی میداد تا عقرب و مار نیشمان نزند.
به شما اجازه میدادند حمام کنید؟
هوای سومالی واقعا گرم بود. نه آب داشتیم و نه برق. شش ماه حق حمام کردن نداشتیم و بعد سه لیتر آب میدادند تا با آن حمام کنیم. وقتی هم اعتراض میکردیم چرا با ما اینطور رفتار میکنید، ما را با چوب کتک میزدند و میگفتند بخواهید نخواهید همین شرایط است. اگر اعتراضکنید همین سه لیتر آب را هم دیگر نمیدهیم. جرات درگیری هم نداشتیم، چون آنها مسلح بودند.
در گرما و سرما چه میکردید؟
باران که میبارید، نمیتوانستیم بخوابیم. اگر تکهای پلاستیک گیرمان میآمد، رویمان میانداختیم، اما زیرمان آب جاری بود و خیس میشدیم. این شرایط اجازه نمیداد بخوابیم. در زمستان هم یک گونی برنج رویمان میکشیدیم تا سردمان نشود.
لباس اضافی به شما دادند؟
تا یکوسال و نیم، همان لباسی که با آن اسیر شدهبودیم، تنمان بود. بعد از آن وقتی دیدند لباسهایمان در حال پارهشدن است، یک شلوار و زیرپوش دادند. موقعیکه آزاد شدیم هم حکومت سومالی از طرف کشورمان برای ما کفش و لباس خرید. بعد ما را به هتل بردند و هفت روز آنجا بودیم و بعد به سمت ایران پرواز کردیم.
در این مدت به شما میوه هم میدادند؟
در طول این شش سال، کل میوهای که ما سه نفر خوردیم، فقط سه موز بود که به هر کداممان یک عدد دادند با یک نصفه هندوانه. تازه این میوهها را هم زمانی دادند که داشتیم آزاد میشدیم. من موقعی که اسیر شدم، ۷۴ کیلو بودم، اما الان فکر کنم ۶۰ کیلو باشم.
شکنجه هم میشدید؟
بله. کتکمان میزدند تا با خانوادههایمان تماس بگیریم و درخواست پول کنیم. اول یک میلیون دلار میخواستند، اما اینکه بعدها مقدار آن را کم کردند و چقدر پرداخت شد، خبر ندارم.
و اگر بیمار میشدید؟
چون هفت روز تمام آب و غذا نخورده بودم، سرم گیج رفت و افتادم زمین و از بینیام خون آمد. البته یکی از دزدان که نسبت به بقیه رفتار بهتری با ما داشت و اسمش محمد بود، کمک کرد. او وقتی متوجه وضعیت و حالم شد، پنهانی و دور از چشم رفقایش، برایم قرص و دارو تهیه کرد و گفت نگو من اینها را به تو دادهام. بخور تا خوب شوی.
به چه زبانی صحبت میکردید؟
آنها به زبان سومالیایی و ما هم با زبان ایما و اشاره. البته کمی هم متوجه حرفهایشان میشدیم.
پارسال وقتی آقای پناهنده را از شما جدا کردند، نگران او نشدید؟
اتفاقا چرا. خیلی هم نگران بودیم که او را کجا بردند و چه بلایی سرش آوردند. هر روز از دزدان میپرسیدم که محمدشریف کجاست و هی میگفتند فردا و پسفردا او را میآوریم، اما دروغ میگفتند و هیچوقت نیاوردند. وقتی دیدم جواب درست و حسابی نمیدهند، با آنها دعوا کردیم و گفتیم چه بلایی سر او آوردهاید؟ شما هشت نفر از ما را کشتهاید، شریف کجاست. وقتی دیدند کوتاه نمیآییم، گفتند او آزاد شده و به ایران برگشته است.
من حرفش را باور نکردم وگفتم شاید فوت کرده یا او راکشتهاند تا اینکه مدتی بعد، پسرخالهام به گوشی تلفن سرپرست دزدان دریایی پیام فرستاد. چون به زبان فارسی بود و نتوانستهبود پیام را بخواند، به من نشان داد و گفت که بخوان. پسرخالهام نوشتهبود که شریف به ایران برگشتهاست. وقتی متوجه شدم صحیح و سلامت نزد خانوادهاش است، خوشحال شدم و امیدوار شدم که روزی هم ما سه نفر به ایران برمیگردیم.
با دزدان دریایی هم درگیر میشدید؟
یکبار یکی از دزدان به همسرم توهینکرد که بهشدت عصبانی شدم و تصمیم گرفتم با چاقویی که آنجا افتادهبود، او را بزنم. کارد را که دید، رویم اسلحه کشید. از اسلحهاش نترسیدم و گفتم میخواهی بزنی، بزن؛ از تو و اسلحهات نمیترسم، اما حق نداری به ناموسم توهین کنی. ناموس برای ایرانی مهم است و برای آن جان میدهد. خواهرزادهام جلویم را گرفت که او را نزنم. ایرانیها در جنگ هشت ساله تحمیلی از جانشان گذشتند، حالا هم برای ناموسشان در هر جای دنیا که باشند، جان میدهند. پای ناموس وسط بیاید، آدم بیاختیار دل و جرات پیدا میکند و من هم چنین شرایطی داشتم.
چطور متوجه شدید به همسرتان توهین کردهاست؟
زبان سومالیایی را تا حدی متوجه میشدم و برای همین فهمیدم به همسرم توهین میکند. وقتی به رویش چاقو کشیدم، نترسید. او را تهدید کردم وگفتم اگر همینطور ادامه بدهی، یکروز تو را میکشم. بعد هم سرپرستشان آمد و به آن دزد گفت کاری به اینها نداشتهباش. بخواهی فحش بدهی، مشکل پیدا میکنیم و به پولی که میخواهیم، نمیرسیم.
چه کسی به شما گفت قرار است آزاد شوید؟
یکی از همشهریان که در جریان کار ما بود، از طریق دزدان به ما گفت که قرار است آزاد شوید. جلوتر از عید قربان بود که این خبر را دادند. با هر سه نفرمان حرف زد و خبر آزادیمان را داد. اتفاقا یک پسر بادل و جرات ۲۲ سالهای بود به اسم محمد که سومالیایی بود. او از طریق ایران متوجه حضور ما شدهبود. هیچکس جرات نمیکرد به دزدان نزدیک شود، اما این پسر جرات به خرج داد و آمد با دزدها صحبت کرد که ما را تحویل بگیرد. او گفت اگر گروگانها را تحویل ندهید، از پول خبری نیست. دزدها هم قبول کردند و گفتند پول را بدهید و اینها را ببرید. عین فیلمهای خارجی شدهبود (میخندد).
از زمانی بگویید که شما را از مخفیگاهتان خارج کردند تا به ایران برگردانند.
با ماشین ۱۵۰۰ کیلومتر طیکردیم و بعد با هواپیما به اتیوپی رفتیم، از آنجا ساعت یک نیمه شب به قطر پرواز کردیم و ساعت ۶ یا ۷ صبح به قطر رسیدیم. از قطر هم به ایران پرواز کردیم و روز جمعه هم در کشور بودیم.