معمولا شاعران برای دل خودشان شعر میگویند؛ حرفهایترهایشان برای مدح یک رئیس، شعر از خودشان میسرایند، عاشقپیشهها برای بهدستآوردن دل محبوب یا از غم هجر او سوز و گداز میکنند، عارفمسلکها برای انتقال رمز و رازهای عرفان به باقی عارفها به شعر رومیآورند و ...
تنها ۳ نفر هستند - از قدما- که برای مردم عادی، برای همین من و شما شعر گفتهاند؛ سنایی، عطار و مولانا. اما از بین همین ۳ معلم بزرگ هم فقط عطار است که همه کارهایش تعلیم صوفیانه برای مردم عادی است.
عطار هیچوقت هیچ سلطانی را مدح نکرده (سنایی آن اولها شاعر دربار بود)، هیچ شعر عاشقانه و پرسوز و گداز نگفته (مولانا تمام دیوان شمس را برای شمس تبریزی گفته) و هیچ شعر سخت و دشوارخوانی ندارد (بسیاری از غزلیات مولانا با بخشهایی از «حدیقه» سنایی برای عموم قابل فهم نیست).
عطار فقط یک معلم بوده و تا آخر عمر هم معلم باقی مانده است. او در حمله مغول شهید شد و آنطور که نقل کردهاند، حتی در لحظه آخر هم دست از آموزش نکشید و به سرباز مغولی که میخواست او را به طمع خونبهایی که اهالی شهر برای رهایی شیخشان میآورند نکشد، یاد داد که ارزش انسان از هر قیمتی بالاتر است اگر انسانیت داشته باشد و از یک توبره کاه کمتر است اگر انسانیت در کار نباشد.
«گویند که مغولی میخواست که شیخ را به قتل رساند، یکی گفت: «این پیر را مکش که خونبهای او هزار درهم بدهم.» مغول خواست که ترک قتل شیخ نماید. شیخ گفت: «مفروش که بهتر از این خواهندم خریدن.» شخص دیگری گفت: «این پیر را مکش که به خونبهای او یک توبره کاه میدهم.» شیخ گفت: «بفروش که به از این نمیارزم.» و شیخ شربت شهادت نوشید.» (تذکرهالشعرا-دولتشاه سمرقندی)