آفتابنیوز :
از آمريكا مي ترسيد؟! من و آقاى هاشمى و يك نفر ديگر از تهران به قم خدمت امام رفتيم تا بپرسيم بالاخره اين جاسوسان را چه كار كنيم؛ بمانند، يا نگهشان نداريم؛ به خصوص كه در دولت موقت هم جنجال عجيبى بود كه ما اينها را چه كار كنيم! وقتى كه خدمت امام رسيديم و دوستان وضعيت را شرح دادند و گفتند مثلاً راديوها اينطور مىگويند؛ آمريكا اينطور مىگويد؛ مسئولان دولتى اينطور مىگويند؛ ايشان تأملى كردند و سپس با طرح يك سؤال واقعى پرسيدند: «از آمريكا مىترسيد؟»؛ گفتيم نه؛ گفتند پس نگهشان داريد! بله، آدم احساس ميكرد كه اين مرد خودش از اين شُكوه ظاهرى و مادى و اين اقتدار و امپراتورى مجهز به همه چيز، حقيقتاً ترسى ندارد. نترسيدن او و به چيزى نگرفتن اقتدار مادى دشمن، ناشى از اقتدار شخصى و هوشمندانه او بود. نترسيدن هوشمندانه، غير از نترسيدن ابلهانه و خوابآلوده است؛ مثلاً يك بچه هم از يك آدم قوى يا يك حيوان خطرناك نمىترسد؛ اما آدم قوى هم نمىترسد؛ منتها انسانها و مجموعهها در قوّت خودشان دچار اشتباه مىشوند و قوّتهايى را نمىبينند.
(نقل در ديدار اعضاى دبيرخانه مجمع تشخيص مصلحت 28/1/78)
به امام بگو فداى سرتان! مادر اسيري به من گفت كه بچهام اسير بود، امروز خبر آمد كه شهيد شده است، شما برو به امام بگو فداي سرتان، من ناراحت نيستم... وقتى كه خدمت امام آمدم، يادم هم رفت اول بگويم؛ بعد كه بيرون آمدم، يادم آمد؛ به يكى از آقايانى كه در آنجا بود، گفتم به امام عرض بكنيد يك جمله ماند. ايشان پشت درِ حياط اندرونى آمدند، من هم به آنجا رفتم. وقتى حرف آن زن را گفتم، امام آنچنان چهرهاي نشان دادند و آنچنان رقتى پيدا كردند و گريهشان گرفت كه من از گفتنش پشيمان شدم! اين واقعاً خيلى عجيب است. ما اين همه شهيد داديم؛ مگر شوخى است؟ هفتاد و دو تن از يلان انقلاب قربانى شدند؛ ولى او مثل كوه ايستاد و اصلاً انگار نه انگار كه اتفاقى افتاده است؛ حالا در مقابل اينكه اسير را كشتهاند، چهرهاش گريان مىشود؛ اينها چيست؟ من نمىفهمم. آدم اصلاً نمىتواند اين شخصيت و اين هويت را توصيف كند.
(نقل شده در ديدار اعضاى ستاد برگزارى مراسم سالگرد ارتحال امام 1/3/1369)
غبار فراموشى آن زمانى كه بنده در ايرانشهر تبعيد بودم، به مناسبتهاى مختلف، با مسؤولان ارتباط پيدا مىكرديم. آن وقت به بنده گفتند كه يك معاونِ استاندار تا حالا به ايرانشهر نيامده است! در سال 57 در ايرانشهر سيل آمد و هشتاد درصد شهر قطعاً خراب شد؛ يعنى من يك به يك تمام مناطق شهر را با پاى خودم رفتم و ديدم. پنجاه روز ما امداد و پشتيبانى مىكرديم. يك نفر از مركز كه هيچ، از زاهدان هم يك نفر آدم برجسته متشخص به ايرانشهر نيامد كه بگويد چه خبر است اينجا! به صورت ظاهرى هدايايى به وسيله «شير و خورشيد» فرستادند كه اولاً اگر به دست مردم مىرسيد، يكدهم نيازهايى كه مردم داشتند و يكدهم آنچه كه ما تبعيديها براى مردم فراهم كرده بوديم، نمىشد؛ ثانياً همان را هم نمىدادند و از آن هداياى ناچيز، مبالغى هم براى خودشان لازم داشتند تا بخورند. يعنى اصلاً ايرانشهر كه مركز جغرافيايى و به يك معنا مركز فرهنگى بلوچستان بوده، هميشه در طول زمان، بكلى مغفولٌعنه بود؛ زاهدان هم همينطور. براى شتر سوارى و استفاده از شرابِ چند ده ساله به بيرجند مىرفتند و براى اينكه در آنجا عياشى كنند، بيرجند فرودگاه داشت؛ اما چون در اينجا وسيله عياشى فراهم نبود، به بلوچستان نمىآمدند. يعنى هر نقطه اى در كشور - چه بلوچستان، چه هر نقطه ديگر - كه محروميت داشت، مغفولٌعنه بود. مازندران خوب بود، براى اينكه بروند آنجا استفاده كنند. رژيم گذشته اينطورى بود.
يك چيز جالبى به شما بگويم: در مازندران، پنج فرودگاه هست كه از زمان رژيم گذشته مانده است! پنج فرودگاه در يك استان كه همهاش هم براى رژيم گذشته و آن شخص طاغوت يا نزديكان او بوده است. فرودگاه رامسر براى استفاده از هتل رامسر كه مىدانيد براى چه كسانى بوده است؛ فرودگاه نوشهر براى گردشگاه هر ساله طاغوت كه برود آنجا و دو ماه استراحت كند؛ فرودگاهى براى يك اردوگاه نظامى كه نظاميان وابسته به آنها - كه از يك نيروى به خصوصى بودند و نمىخواهم اسم بياورم - آنجا بروند و خوش بگذرانند؛ فرودگاه دشتناز نزديك سارى - كه امروز فرودگاه رسمى مازندران است و مردم از آن استفاده مىكنند و در گذشته براى الواط و اوباش اولاد رضاخان بوده است - كه هزاران هكتار از زمينهاى حاصلخيز را تصرف و يك فرودگاه هم وسطش درست كرده بودند؛ و يك فرودگاه هم در املاك نوكران خودشان در حدود مينودشت. پنج فرودگاه براى دستگاههاى وابسته به حكومت يا نزديك به آنها؛ اما مردم، اساتيد، مستحقان و بيماران علاجناپذير مازندران مطلقاً نه از فرودگاه، نه از هواپيما و نه از هيچ تسهيلات ديگرى برخوردار نبودند. آنها هر سال چند بار به مازندران مىرفتند؛ اما به مثل زاهدان در تمام عمر حكومتشان يك بار هم سر نمىزدند؛ اين مىشود غبار فراموشى.
بيانات در ديدار نخبگان استان سيستان و بلوچستان 05/12/81
زابل، مركز دنيا!
چند ماه قبل از رحلت امام (رضواناللّهعليه)، مرتب از من مىپرسيدند كه بعد از اتمام دوره رياست جمهورى، مىخواهيد چه كار كنيد. من خودم به مشاغل فرهنگى زياد علاقه دارم؛ فكر ميكردم كه بعد از اتمام دوره رياست جمهورى، به گوشهاي بروم و كار فرهنگى بكنم. وقتى از من چنين سؤالى كردند، گفتم اگر بعد از پايان دوره رياست جمهورى، امام به من بگويند كه بروم رئيس عقيدتى، سياسى گروهان ژاندارمرى زابل بشوم - حتى اگر به جاى گروهان، پاسگاه بود - من دست زن و بچهام را مىگيرم و مىروم! واللَّه اين را راست مىگفتم و از ته دل بيان ميكردم؛ يعنى براى من زابل مركز دنيا مىشد و من در آنجا مشغول كار عقيدتى، سياسى مىشدم! به نظر من، بايستى با اين روحيه كار و تلاش كرد و زحمت كشيد؛ در اين صورت خداى متعال به كارمان بركت خواهد داد.
(نقل در ديدار با مسئولان سازمان تبليغات اسلامي در پنجم اسفند 1370)
احمد سوكارنو ما را با هم رفيق كرد جنبش عدم تعهد در يك برهه نسبتاً طولانى توانست در دنيا نقش ايفا كند؛ اما امروز متأسفانه نقش جنبش عدم تعهد كمرنگ شده است. در واقع پايهگذار اصلى اين جنبش، سه چهار نفرِ معدود بودند كه مؤثرترين آنها مرحوم احمد سوكارنو بود.
بد نيست خاطره اى را هم در اينجا بگويم. سال 1353 شمسى (1974 ميلادى) من با يكى دو نفر ديگر در سلول خيلى كوچكى در تهران زندانى بودم. طول اين سلول 20/2 متر و عرض آن 80/1 متر بود. يك شب اول مغرب داشتم نماز مىخواندم كه يك نفر زندانىِ جديد را وارد سلول كردند. زندانىِ جديد از كمونيستهاى خيلى متعصب و داغ بود. وقتى ديد من دارم نماز مىخوانم و فهميد مذهبى هستم، از همان اول براى من قيافه گرفت! هرچه سعى كردم با او ارتباط برقرار كنم، ديدم نمىشود؛ اخمهايش توى هم است و حاضر نيست با من گرم بگيرد. به او جمله اى گفتم كه بكلى تغييرش داد. گفتم احمد سوكارنو در كنفرانس باندونگ گفته است چيزى كه ما را اينجا گرد آورده، وحدت دين يا عقيده يا نژاد نيست؛ بلكه وحدتِ نياز است. گفتم من و تو در اينجا وحدتِ نياز داريم؛ در يك سلول داريم زندگى مىكنيم؛ يك مأمور پشت در مراقب ماست؛ يك بازجو و يك شكنجهگر منتظر من و توست؛ عقيده ما يكى نيست، اما نيازمان يكى است. گفتم وقتى وحدت نياز در سطح عالَم مىتواند تأثيرگذار باشد، در يك سلول به اين كوچكى بيشتر مىتواند تأثيرگذار باشد. پس از اين صحبت، ما با هم رفيق شديم! در حقيقت احمد سوكارنو ما را با هم رفيق كرد! امروز هم همينطور است؛ كشورهاى ما وحدتِ نياز دارند. امروز همه كشورهاى اسلامى بدون استثناء مورد هدف توطئهها و طمعهايى هستند؛ اين در حالى است كه امكانات خيلى زيادى دارند.
انگار نه انگار كه اينها يك گروه انقلابىاند!
... ديدم همانگونه كه ما انتظار داريم - كه بيش از آن اصلاً نمىشود انتظار داشت - يك گروه با تفكر چپ، يك كودتاى نظامى كردهاند و يك حركت نظامىِ چريكى يا منظم انجام دادهاند، بعد هم قدرت را در دست گرفتهاند و به جاى قدرتمندان قبل از خودشان نشستهاند! قصرى كه قبلاً حاكم پرتغالى در كشور موزامبيك در آن استقرار داشت و حكومت ميكرد، همان قصرى بود كه «سامورا ماشل» رهبر انقلابىِ موزامبيك - كه بعد هم كشته شد - در آنجا زندگى ميكرد! او از من هم در همان قصر پذيرايى كرد و من ديدم كه وضع با گذشته فرق نكرده است! در آنجا فرشى بود كه من مشغول نگاه كردن به آن شدم. گفت: اين از آن فرشهايى است كه از زمان پرتغاليها مانده است. ديدم نه فقط در همان قصر و در همان تشريفات زندگى ميكردند، بلكه به همان روش هم زندگى ميكردند! انگار نه انگار كه اينها يك گروه انقلابى و مردمىاند؛ كه واقعاً مردمى هم نبودند و اصلاً در آنجا از مردم خبرى نبود! ما وقتى مىخواستيم وارد سالن ميهمانى بشويم، ديديم در كنار درِ بزرگى كه اين سالن را به سالن پذيرايى وصل ميكرد، دو نفر ايستادهاند؛ درست مثل غلامهاى افسانهاي در دربار سلاطين كه در آن، حاكم پرتغالى هم همانطور زندگى ميكرده است! واقعاً دو نفر غلام سياه بودند! حالا اين دو نفر، سياه بودند؛ اما ديگر غلام نبودند؛ چون خود حاكم هم از همان گروه بود! اين دو نفر مأمور با لباسهاى مشخصى، غلام گونه دو طرف در ايستاده بودند و بايد طورى عمل ميكردند كه وقتى سلطان - يعنى همين رهبر انقلابى - با ميهمانش كه من بودم، در مقابل اين در مىرسيديم، اين دو لتِ در به طور برابر و طاقباز باز شده باشد و اينها در حال تعظيم باشند و همين كار را هم كردند! من لبخند مىزدم و نگاه ميكردم؛ بعد هم با او - كه خودش را مثل همان حاكم پرتغالى، با همان ژستها گرفته بود! - وارد سالن ميهمانى شديم.
(نقل در ديدار ائمه جمعه سراسر كشور درهفتم خرداد 1369)
بدتر از نسل هويدا! شما ببينيد اينهايى كه در رأس كار آمده بودند، چه كسانى بودند و چه فكر و ذهنيتى داشتند؛ غالباً فاسد بودند؛ بخصوص اين نسل جديدشان كه ديگر هيچ چيز نداشتند؛ حتى از نسل هويدا هم بدتر بودند! من هويدا را مثال مىزنم كه از بدترينهاست؛ يعنى او از فاسدترين رجال ايران بود؛ در عينحال نسل هويدا شرف داشت بر نسل راجى؛ نويسنده كتاب «خدمتگزار تخت طاووس»! اگر شما اين كتاب را خوانده باشيد، مىتوانيد بفهميد كه اين نسل، چه نسلى بوده است؛ اينها مىخواستند جاى هويدا بيايند. حالا نمىشود گفت صد رحمت به هويدا؛ اما نسبت به آن نسل، واقعاً باز هويدا! هويدايى كه نسبت به رجال ايران، بلاترديد جزو فاسدترينها بود؛ اما بالاخره ته دل او و امثال او، تهمانده و رسوبى از آن قديم - حالا اسمش مليت بود، وطندوستى بود، آب و خاك بود - وجود داشت؛ ولى نسل جديدشان كه نمونهاش همين «راجى» است، واقعاً اينها چه بودند؟!
(نقل در ديدار مدير مسئول، سردبير و اعضاى هيئت تحريريه مجله حوزه مورخ 28 بهمن 1370)
نماز نخوانند، اما قمه بزنند! كسى كه با مسائل كشور شوروى سابق و اين بخشى كه شيعهنشين است - جمهورى آذربايجان - آشنا بود، مىگفت: آن وقتى كه كمونيستها بر منطقه آذربايجان شوروى سابق مسلط شدند، همه آثار اسلامى را از آنجا محو كردند؛ مثلاً مساجد را به انبار تبديل كردند؛ سالنهاى دينى و حسينيهها را به چيزهاى ديگرى تبديل كردند و هيچ نشانهاي از اسلام و دين و تشيع باقى نگذاشتند؛ فقط يك چيز را اجازه دادند و آن «قمه زدن» بود! دستورالعمل رؤساى كمونيستى به زيردستان خودشان اين بود كه مسلمانان حق ندارند نماز بخوانند؛ نماز جماعت برگزار كنند؛ قرآن بخوانند؛ عزادارى كنند؛ هيچكار دينى نبايد بكنند؛ اما اجازه دارند كه قمه بزنند! چرا؟ چون خود قمه زدن، براى آنها يك وسيله تبليغ بر ضد دين و بر ضد تشيع بود! بنابراين، گاهى دشمن از بعضى چيزها اينگونه عليه دين استفاده ميكند. هرجا خرافات به ميان بيايد، دينِ خالص بدنام خواهد شد.
(نقل شده در ديدار عمومي با مردم مشهد در اول فروردين 1376)
يك گله و انتقاد از عناصر مسلمان! ... "كدامتان دويده ايد؟" با شوراى مديريت حوزه علميه قم جلسه داشتيم. به همان آقايان عرض كردم كه ماها قدرى كم كار مي كنيم. ممكن است قدر مطلق كار ما، از قدر مطلق كار مخالفان ما بيشتر هم باشد - من اين را رد نمي كنم - اما قدر نسبى كار ما، از قدر نسبى كار آنها خيلى كمتر است؛ زيرا كه ما چنين رسالت عظيمى به عهده داريم، اما آنها رسالتشان كمتر از اين است. رسالت آنها رسالت كسى است كه وارد ساختمانى مىشود، سنگ مىزند تا شيشهها را بشكند! آيا اين با رسالت ما قابل مقايسه است؟ اصلاً قابل مقايسه نيست. حالا اگر شما بخواهيد با اين كار مقابله كنيد، با اين رسالت عظيمى كه هست، به نظر من خيلى بايد تلاش بكنيد و خيلى بايد مطلب بنويسيد. آقايان آمده بودند شكايت مي كردند كه براى خواجوى كرمانى سالگرد گرفته مىشود و مبلغى هزينه مىگردد، اما مثلاً براى شيخ مفيد سالگرد گرفته نمىشود. اين حرف درستى هم هست؛ يعنى شخصيت شيخ مفيد، با شخصيت خواجوى كرمانى قابل مقايسه نيست. اگر شيخ مفيد را محاسبهاش كنيد و اندازهاش مثلاً 100 باشد، خواجوى كرمانى 5ر8 است؛ نه از اين جهت كه شيخ مفيد يك فرد دينى است و خواجوى كرمانى يك نفر غيردينى؛ نه، اصلاً في نفسه و در همان شأن خودش، شيخ مفيد برجسته است. اين اشكال، اشكال درستى است؛ اما به آن آقايان گفتم كه به نظر شما اين اشكال بر چه كسى وارد است؟ شما خيال مي كنيد كه دولت جمهورى اسلامى نشسته سالگرد خواجو را تصويب كرده است؟ نه، آدم باهمتى در كرمان، چون همشهرى خواجو بوده، به نظرش رسيده كه چهطور است يك سالگرد براى خواجو بگيريم؛ بعد دوندگى كرده، اين را ديده، آن را ديده، پولى جمع كرده، زحمتى كشيده، و اين مراسم سالگرد درست شده است. شما كه در حوزه قم نشستهايد و شيخ مفيد را مىشناسيد، كدامتان دويدهايد، سراغ اين و سراغ آن رفتهايد، ولى براى شيخ مفيد سمينار گرفته نشد، كه حالا اعتراض مي كنيد؟! آقايان ساكت شدند! بعد من گفتم كه هزار نفر هستند؛ شما از شيخ مفيد بگيريد و همينطور جلو بياييد. بزرگان، علما، با رتبههاى عظيم، از لحاظ علمى، از لحاظ ادبى، از لحاظ جايگاهشان در بناى عظيم معارف اسلامى - مثل خواجه نصير، ابنادريس و ديگران - هستند، اما همت نيست! به نظر من، اين بىهمتى در خيلى جاها هست.
( نقل شده در ديدار اعضاى مجمع نويسندگان مسلمان 28/7/1370)
ديدى اين بچهها چه كردند؟! هر دفعه كه راجع به فداكاريهاى مردم با امام صحبت ميكرديم، ايشان به هيجان مىآمدند و متأثر مىشدند. مثلاً موقعى كه در محل نماز جمعه تهران قلكهاى اهدايى بچهها به جبههها را شكسته بودند و كوهى از پول درست شده بوده، امام در بيمارستان با مشاهده اين صحنه از تلويزيون متأثر شدند و به من كه در خدمتشان بودم، گفتند: ديدى اين بچهها چه كردند؟! در آن لحظه مشاهده كردم كه چشمهايشان پُر از اشك شده است و گريه ميكنند!
(نقل در مراسم بيعت فرماندهان و اعضاى كميتههاى انقلاب اسلامى 18/3/68)
اگر با اخلاق و «زبان خوش» به سراغ روح و دل جوانان برويد ...
مسجدى كه بنده قبل از انقلاب نماز مىخواندم، بين نماز مغرب و عشا هيچ وقت داخل مسجد جا نبود؛ هميشه بيرون مسجد هم جمعيت متراكم بود؛ هشتاد درصد جمعيت هم از قشر جوان بودند؛ براى خاطر اينكه با جوان تماس مي گرفتيم. در همان سالها پوستينهاى وارونه مد شده بود و جوانان خيلى اهل مد آن را مىپوشيدند. يك روز ديدم جوانى كه از اين پوستينهاى وارونه پوشيده، صف اول نماز در پشت سجاده من نشسته است؛ يك حاجى محترم بازارى هم كه مرد خيلى فهميده اى بود و من خيلى خوشم مىآمد كه او در صف اول مىنشست، در كنار اين جوان نشسته بود. ديدم رويش را به اين جوان كرد و چيزى در گوشش گفت و اين جوان يكباره مضطرب شد. برگشتم به آن حاجى محترم گفتم چه گفتى؟ به جاي او جوان گفت چيزى نيست. فهميدم كه اين آقا به او گفته كه مناسب نيست شما با اين لباس در صف اول بنشينيد! گفتم نه آقا، اتفاقاً مناسب است شما همينجا بنشينيد و تكان نخوريد! گفتم حاجى! چرا مىگويى اين جوان عقب برود؟ بگذار بدانند كه جوان با لباسي از جنس پوستين وارونه هم مىتواند بيايد به ما اقتدا كند و نماز جماعت بخواند. برادران! اگر پول و امكانات هنرى نداريم، اگر فعلاً ترجمه قرآن به زبان سغدى زمانه را نداريم، «اخلاق» كه مىتوانيم داشته باشيم؛ «فى صفة المؤمن بشره فى وجهه و حزنه فى قلبه». با اخلاق، سراغ اين جوانان و دلها و روحها و وراى قالبهاشان برويد؛ آن وقت تبليغ انجام خواهد شد.
(نقل شده در ديدار با مسئولان سازمان تبليغات اسلامى در تاريخ 26/3/1376)
خانه پدر رئيس جمهور! در دوران رياست جمهورى كه مرحوم پدر و مادرم در منزل خودشان زندگى ميكردند، هيچ وقت به ذهن هيچ كس - نه به ذهن آنها، و نه به ذهن ما - خطور نميكرد كه حالا مثلاً چون ما رئيس جمهور هستيم، دستى بر اين خانه بكشيم و آن را تعميرى بكنيم. حتى هنگامى كه يكى از همسايههاى ما در اينجا ساختمان بلندى ايجاد كرده بود كه بر اين حياط مشرف بود و مادر ما هم نمىتوانست ديگر بدون چادر در حياط راه برود، بعضى از دوستان گفتند خوب است شما بگوييد اين كار را نكنند؛ ما پيغام داديم، ديديم كه گوش نكردند! ما راه قانونى هم نداشتيم؛ يعنى آنقدر داعى و انگيزه پيدا نشد كه به آن همسايه فشار بياورند كه خانهات را مثلاً يك متر كوتاهتر درست كن. اين از آن چيزهايى است كه در يك نظام و در يك كشور، براى همه مايه خشنودى و دلگرمى است. مقامات دنيوى و امكانات مادى موجب نمىشود كه اشخاص وضع شخصى خودشان را با وضع عمومى اشتباه بگيرند و فكر كنند كه بايد در رفاه بيشترى زندگى كنند.
(نقل در بازديد از منزل پدري در مشهد به تاريخ هفدهم مرداد 1374)
حزب اللهي ؛ بي نظم و ترتيب نيست اگر شخص نظامى كه جلوى شما مىآيد، چنانچه ديديد يقهاش باز است، يا دكمهاش افتاده، بدانيد كه قطعاً در ميدان جنگ كم خواهد آورد! نه اينكه اگر يقهاش بسته بود و دكمهاش نيفتاده بود، كار را تمام خواهد كرد؛ نه، اين جزو موضوع است؛ تمام موضوع نيست. يعنى اگر همه چيزش تكميل باشد، اما مثلاً وقتى پيش شما مىآيد، ببينيد بند پوتينش باز يا شل است، يقين كنيد كه او در ميدان جنگ آن كارى كه شما مىخواهيد، نخواهد كرد. بايد كارش شسته رفته، مرتب، منظم و پُر و پيمان - در همان زماني كه از او متوقع است - باشد؛ شل و ول راه رفتن معنا ندارد. يك وقت يك افسر عالىرتبه حزباللهىِ مشهور در ارتش نزد من آمد و از بس مقدسمآب بود، با دمپايى پيش من حاضر شد! به او گفتم اگر بعد از اين تو را اينطورى ديدم، راهت نمىدهم؛ برو! ردش كردم؛ بعد دفعه ديگر كه آمد، ديدم بله، پوتين مرتبى به پا كرده است! بعضيها حزباللهىگرى را با شل و ول بودن و بىنظم و بىترتيبى اشتباه مىگيرند؛ حزباللهىگرى كه اين نيست. رئيس حزباللهىهاى همه تاريخ - يعنى اميرالمؤمنين (عليهالسّلام) - مىفرمايد: «و نظم امركم»؛ بايد منظم باشيد. نظم چيست؟ همان آيينى است كه از هركسى خواستهاند. هرجا نظمى دارد؛ ميدان جنگ هم نظمى دارد؛ نظامى هم نظم خاصى دارد؛ بايد آن نظم را رعايت كنيد.
(نقل شده در ديدار با فرمانده و جمعى از روحانيون رزمى، تبليغى تيپ 83 امام جعفر صادق(ع) 11/9/1370)
سحرگاه بعد از فراق حضرت امام فرداي آن شبي كه امام عزيز(ره)به جوار رحمت الهي پيوسته بودند، سحرگاه در حالت التهاب و حيرت، تفألي به قرآن زدم؛اين آيه شريفه سوره كهف آمد:«وامّا من امن و عمل صالحاً فله جزاء الحسنى و سنقول له من امرنا يسرا». ديدم واقعاً مصداق كامل اين آيه، همين بزرگوار است. ايمان و عمل صالح و جزاى حسنى، بهترين پاداش براى اوست.
(نقل شده در مراسم بيعت نخست وزير و هيئت وزيران - 16/3/1368)
تعجب نكنيد! يكى از رهبران ملى آفريقا، «احمد سكوتره» رئيس جمهور گينه كوناكرى بود. او در دوران رياست جمهورى من چند بار به ايران آمد. يكى از دفعاتى كه آمد، زمان جنگ بود. گفت از اين جنگى كه بر شما تحميل شده، تعجب نكنيد. هر انقلابى كه عليه دستگاههاى استعمارى و استكبارى و قدرتهاى متنفذ جهانى باشد، يكى از اولين كارهايى كه عليه آن مىشود، اين است كه يكى از همسايگانش را به جانش مىاندازند؛ شما هم مشمول اين قانون كلى شدهايد؛ تعجب نكنيد! او به من گفت: به شما از يك مرز حمله كردهاند؛ اما به من از پنج نقطه مرزم، پنج كشور حمله كردهاند! گينه كوناكرى چون كشور كوچكى است و اطرافش كشورهاى متعدى هست؛ او هم چون يك فرد انقلابى بود و با يك انقلاب سر كار آمده بود، مورد حمله قرار گرفته بود.
(نقل شده در ديدار با دانشجويان دانشگاه تهران 22/2/1377)