آفتاب-دکتر محمد محمدی گرگانی: دکتر محمد محمدی گرگانی در سخنرانی حاضر سعی کرده از منظر دینی سرمستیهایی که انسان را از انسانیت خود دور میکند معرفی کرده و تمایز میان انسان کارآمد و انسان خودآگاه، هدف اصلی جریان روشنفکری را تذکار به خودآگاهی میداند.
او برای رسیدن به مقصود با ارائه نمونه از اینگمار برگمان(فیلم توت فرنگیهای وحشی) گرفته تا اندیشمندان مسلمان و غیرمسلمان بهره میگیرد. او میگوید که ایرفرانس هر سال 5 هواپیمای غول پیکر ایرفرانس میسازد اما آیا میتواند هر 100 سال یک مولوی بسازد؟
این متن از وبسایت شخصی وی به نشانی http://www.drmohammadigorgani.com///News/5 اخذ شده است. این مقاله از نظرتان میگذرد:
علی (ع) چهار سرمستی را شایسته انسان نمی داند: 1- سرمستی ناشی از مال: یعنی آدمی نباید سرمست پول و... باشد. 2- سرمستی ناشی از علم. اینکه آدمی براساس علم اش مورد احترام واقع شده و از این احترام خوشش بیاید. 3- سرمستی ناشی از تعریف و تمجید. شایسته نیست انسان از تعریفی که از او می کنند سرمست شود. 4- سرمستی ناشی از جوانی: در این بخش شایسته نیست انسان سرمست از جوانی اش باشد. وقتی که انسان در همه جا سرمست از این است که به دلیل مالش، علمش و... مورد تعریف وتمجید واقع شود، از مقام واقعی اش محروم میشود.
حال اگر مسئله این است که انسان نباید از این دست از مسایل سرمست شود، سوال اصلی آن است که انسان باید از چه چیزی سرمست شود؟ برای پاسخ به این سوال نمونه ای عرض می کنم. ژوزه ساراماگو(1) کتابی دارد به نام "کوری". کل کتاب مربوط به این است که انسان درجامعه صنعتی چگونه سرمستیهایی پیدا میکند که شایستهاش نیست؟ سرمستیهایی که آدمی از آنها خوشش میآید، به او هیچان میدهد. کور است اما نه چشمهایش بلکه جانش. کوری معنوی پیدا کرده است، به قول خودش ما کور هستیم اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند. به همین دلیل خانم ساراماگو در کتا ب از یک چیز صحبت می کند و آن این که انسان درجامعه صنعتی، دائما مشغول است اما خودش وجود ندارد؟ چرا که فاقد توانایی برای دیدن هستی خودش شده است.
در این جا مایلم فیلم " توت فرنگی های وحشی" اینگمار برگمن را یادآوری کنم. اینگمار برگمن روشنفکرفیلمساز مشهور سوئدی است. او در فیلم توت فرنگیهای وحشی، پروفسوری را نشان میدهد که بسیار مشهور و محبوب است. هر جا میرود مورد احترام است. مثلا میرود کالایی را خریداری کند، خانم فروشنده به او میگوید که شما در بیمارستان پزشک من بودید، به پمپ بنزین میرود، صاحب پمپ بنزین از او پول دریافت نمیکند زیرا زمانی که بیمار بوده به او کمک کرده است، او با عینکی که برروی چشمانش هست، احترامی که به اومیشود را مشاهده میکند. مستخدم اوخانم پیری است که سالها نزد او کار کرده است. هر روز صبح پروفسور میگوید صبح بخیر مادمازل، مستخدم هم میگوید صبح بخیر پروفسور. مستخدم صبحانهاش را آماده میکند، پروفسور میگوید متشکرم مادمازل. مستخدم هم میگوید: خواهش می کنم پروفسور. این روال زندگی روزمره آنها است.
این زندگی حاکی از آن است که پروفسور، مستخدم را "نمیبیند." پروفسور شبی خواب میبیند که به خیابان محله خود رفته است، اما در خیابان کسی نیست. در این فیلم، عینک پروفسور نماد نگاه و بینش اوست. او درخیابان چند باری عینک را به چشم میزند باز هم میبیند که کسی و آدمی در خیابان نیست. چرا؟ برای اینکه او درزندگی خود هیچگاه دیگران را نمیدید، بلکه همیشه خودش را درچشم دیگران میدید. همیشه به این توجه داشته که دیگران تا چه اندازه به او احترام می گذارند؟ بنا براین به میزانی که دیگران اورا قبول داشتند، اونیز دیگران را قبول داشت. هر چه بیشتر از او تعریف میکردند، بیشتر با آنها دوست میشد. پروفسور درخواب میبیند که درشکهای دارد به سوی او میآید که تابوتی نیزدر آن است. چرخ های این درشکه لق میزند. تا درشکه به او میرسد، چرخاش میشکند و تابوت از آن بیرون میافتد. درپوش تابوت کنار میرود و میبیند که جسد درون آن، خودش است.
برگمن در این جا به خوبی نشان میدهد که پروفسور، در اصل مرده است. جسد از درون تابوت دست خود را دراز میکند تا پروفسور دست او را ( که دراصل دست خودش است ) بگیرد که ناگهان پروفسوربا ترس از خواب بیدار میشود. او بلند میشود وفکر میکند که موضوع چیست و چرا در خیابان آدم نمیبیند؟ جسد در درون درشکه به چه معنایی است؟ چرا پروفسورخود را به صورت جسد میبیند؟ حرکت درشکه یا قطار درفیلم به معنای حرکت "زمان" است. در این هنگام این سوال به ذهن پروفسور میرسد که دیگران را تا چه اندازه میبیند؟ به عبارت دیگر او تا آن اندازه وجود دارد که دیگران او را میبینند. بعد فکر میکند که این زن خدمتکار 30 سال است که برایش کار میکند، آیا یک بار به او گفته است که حالاش چطور است؟ هیچوقت از او پرسیده شوهرت کجاست؟ هیچوقت به او گفته است که بچهاش به چه سرنوشتی دچار شده است؟پروفسور متوجه میشود که اصلا به این چیزها فکر نمیکرده. این همه باعث شد که بیشتر به فکر فرو برود.
دراین فیلم پروفسور خواب میبیند که دارند از او امتحان میگیرند. ممتحن، پزشک متخصص و استاد او است. در این صحنه دختری افتاده است، ممتحن میگوید این دختر را معاینه کن ببین زنده است یا مرده؟ گوشی را برروی قلب دختر میگذارد و سپس میگوید که دختر خیلی وقت است که مرده. ناگهان دختر شروع میکند به خندیدن و قهقهه زدن. ممتحن به او میگوید که پروفسور تو حتی نمیتوانی بفهمی که این دختر زند ه یا مرده است؟ بالاخره پروفسوربا تفکر درباره آنچه روی داده متوجه میشود با هیچ کسی ارتباط ندارد. به عبارت دیگر با خود فرد هیچ ارتباطی ندارد. پروفسور متوجه میشود که دائما در دیگران به دنبال خودش بوده است و افراد را نمیدیده. صبح روز بعد مستخدمش برایش صبحانه میآورد، پروفسور که در این فکر سیر میکرد، می گوید: مادمازل حال شما چطور است؟ خانم مستخدم با تعجب به پروفسور نگاه میکند که دراین سی سال هیچوقت از من نپرسیده حال شما چطور است. بعدمیگوید: خوبم. پروفسور این بار میپرسد که شما چه میکنید؟ مستخدم بازهم تعجب میکند چرا که برایش تازگی داشت که این سوالها را بشنود از این رومیگوید پروفسور شما امروز حالتان خوب است؟ پروفسور به پسرخود تلفن میزند و از او حالش را میپرسد. در رابطه قبلی،او کسی را نمیدید حال میخواهد آدمها را ببیند، دوست داشته باشد.
نمونه دیگری را مثال میزنم، نارسیس زیباترین مرد یونانی است. او آن قدر زیبا بود که همواره در کنار برکه آب میرفت و به صورت خود نگاه میکرد. بعدازمدتی آنقدر محو زیبایی خود شد که به آب افتاد ودرآن غرق شد. همانطور که میدانید ادبیات یونان از نظر بیان سمبلیک بسیار عظیم است. میگویند بعد به برکه آب گفتند که برکه، نارسیس بزرگترین مرد و الهه زیبایی بود، توقیافهاش را چگونه دیدی؟ برکه آب میگوید که هروفت من به او نگاه میکردم، درچشمهایش خودم را می دیدم. من اورا ندیدم. نارسیس تمثیل بسیار زیبایی ازاین است که من همه جا به دنبال خودم هستم، آن "منی" که محتاج به این است که همواره احترام بشود، محتاج به این است که قبولاش داشته باشند. به عبارت دیگر موقعیت، شغل، مدرک و ... برای آدمی فضایی میسازد که گمان میکند همینها زندگی است . لاجرم خودش را در خودش گم میکند:
نورجان درظلمت آباد بدن گم کردهام آه از این یوسف که در پیراهن گم کردهام
نلسون ماندلا 30 سال درزندان سنگ شکست، شلاق خورد، چرا وقتی از زندان بیرون آمد از عظمت و شایستگی شخصیت برخوردار بود و هست؟ درمقابل صدام هم 30سال رییس جمهور بود، ولی چرا تا این اندازه شکسته و حقیر بود، حقارتی که نشانههایش در سرکوب وکشتار وشکنجه مخالفیناش متبلور می شد. از نظر روانشناسی، صدام، هیتلر وامثال آنها بیمار هستند. پس میشود کسی 30 سال زندان باشد ونلسون ماندلا بیرون بیاید. پس از آنکه ماندلا از زندان بیرون آمد ورژیم آپارتاید برچیده شد، نلسون ماندلا به ریاست جمهوری رسید. زنان جلوی کاخ ریاست جمهوری حاضر میشدند ومیگفتند ماندلا اینها عکسهای بچههای ما است که پس از شکنجه زنده به گور شده اند، تو میگویی ببخش، من نمیتوانم ببخشم. ماندلا درپاسخ میگفت من میفهمم ولی اگر قرارباشد خون را باخون بشوریم، دچار بدبختی میشویم. فریاد می کشیدند که ماندلا نمیتوانیم این همه جنایت را فراموش کنیم. ماندلا به مردمش میگفت که مردم، اگرفراموش نمیکنید، باشد ولی عفو کنید. چون اگر نبخشید، جز راه خون ریزی و شستن خون با خون باقی نمی ماند. بیایید فراموش نکنید ولی ببخشید. ماندلا در 30 سالی که درزندان بود با خودش چگونه برخورد کرد که قادر است تصمیمهای این چنینی بگیرد؟ درمقابل چرا صدام حسین با کوچکترین مخالفتی، خشمگینانهترین عکسالعمل را از خود نشان داد تا جایی که کسی جرات نکرد یک جمله نسبت به وی نقد کند؟ چرا؟ آن "من" ماندلا در زندان متلاشی نمیشود اما وجود و "من" صدام در کاخ ریاست جمهوری خورد ومتلاشی می شود، چرا؟ تفاوت میان این دو "من" چیست؟
قرآن می فرماید به برخی می گویند از مردم بترس زیرا میخواهند علیه تو شورش کنند(2)، اما آنها میگویند ما نمیترسیم، بعد چه می شود؟ این جا نقطه اصلی یا ثقل بحث است: اگرعلیه آدمی که نیازمند تمجید، سمت، تعریف، موقعیت، شهرت و امثال اینها است، شعارمخالفت بدهند، دچار فروپاشی شخصیتی میشود، زیرا همه امیدش آن است که مردم به اواحترام بگذارند. درچنین شرایطی شخص دچار انزوای روحی، سرخورده و ناایمد میشود. چرا؟ برای آنکه آنانی که باید برایش کف بزنند، فحشاش میدهند. قرآن میگوید اگر دراین جا آن "من" ات را حفظ کردی، تحول پیدا میکنی. فانقلبوا بنعمه لم یمسسهم سوء. این جا نقطه تحول فرد است، کسی که به این سطح از رشد میرسد شخصیت سالم خودانگیخته و توانا پیدا میکند. لذا درقرآن مال و قدرت هیچ یک اصل نیست. از نظر روانشناسی جدید نیز اینها اصل نیستند. برای آزادگان هم این موارد اصل نبوده و نیستند.
فرانسه روزی 5 فروند ایرباس میسازد، اما آیا میتواند درهردهه یک "مولوی" بسازد؟ البته نمیخواهم بگویم نمیتوانند چون اگراراده و برنامه ریزیاش وجود داشته باشد به این امر هم میتوانند اقدام کنند، ولی متفکرانی چون گیدنز به یک سوال عمده وجدی رسیده اند و آن این که چرا نسل جوان تا این اندازه مهمل است؟ (3) چرا فقط میخواهد خوش ( ونه خوب )باشد؟ مارکس میگفت ثروت آدمی را از خود بیگانه میکند، پول پرستی انسان را از خود باز می دارد.ولی مارکس نگفت که این "خود" چیست، کیست ودارای چه وجود و ماهیتی است؟
گیدنز درآثار خود صحبت از "بت کالایی" میکند. میگوید که آدم امروز فقط کالا میخواهد و از خودش غافل شده است. گیدنز هم نمیگوید که آن "خود" چیست؟ اریک فروم و مزلو در آثارشان همه براین مسایل تاکید میکنند. درکتاب وضعیت آخر که کتاب روانشناسی است، آمده که انسان دارای سه حالت است: 1- حالت کودکی 2- کودک والد 3- حالت بالغ. سوال این است این "خودی" که میگوییم بی خود شده، چیست؟ اینکه می گوییم فلانی به قدرت، ثروت، شهرت و... رسیده و بی خود شده به چه معنایی است؟ آیا میتوانیم به لحاظ نظری این "خود" را توضیح بدهیم؟ مثال دیگری عرض میکنم. حیوانات غیر ازحیوان بودن چیز دیگری نمیتوانند باشند. به همین دلیل ما ندیدهایم کبوترها اعتصاب کنند وبگویند که نفت گران شده به همین دلیل ما دیگر بچهدار نمیشویم. سگ گله اگر از گرسنگی بمیرد، گله را نمیخورد. اما در جامعه انسانی این موضوع چگونه مصداق دارد؟ با شایعه گرانی، برخی به خرید زمین ومستغلات هجوم میبرند به نحوی که اکنون شاهد آن هستیم که فاجعه برروی فاجعه دارد ایجاد میشود. حیوانات نمیتوانند کار دیگری که از آنان انتظار میرود انجام دهند ولی آیا انسان هم دراین چرخه قراردارد؟ مثلا اگرهرکسی دیگر در مختصات تاریخی کنونی وشخصیتی که من درآن قرار دارم، قرار میگرفت مانند من عمل میکرد؟ نیچه میگوید انرژی هستی ثابت است.درعین حال این انرژی تبدیل میشود. یعنی خورشید برآب دریا میتابد، بخار به وجود میآید، بخار تبدیل به ابر میشود، از ابر باران میبارد، در زمین باریزش باران علف سبز میشود. گوسفند و گاو علف را میخورند، بعد هم ما گوسفند وگاو را میخوریم، باز مقداری ازآنچه انسان مصرف میکند، در زمین جذب میشود، یا جسد انسان به خاک تبدیل میشود. در این جا چرخه غذایی ایجاد میشود. بنا براین دراین نظام هیچیک از موادی که به مصرف دیگران دریک چرخه غذایی رسیده است، از بین نمی رود. در این چرخه همه چیز تبدیل میشود.
سوال مرکزی این است که آیا من انسان هم محصول شرایط بیرونی و تاریخی خود هستم؟
ما اسیر چند زندان هستیم ؛ 1- زندان جسم که در برخی مواقع به ما حکم می کند چه باید انجام بدهیم وچه نباید انجام بدهیم 2- زندان تاریخ؛ دوره تاریخی که شخص در آن به دنیا آمده و امکانات ومحدودیت هایی را برای شخص فراهم می کند 3- زندان دیگر زندان فرهنگ وادبیات محیط است. 4- زندان بعدی زندان طبیعت است. درطبیعت ما دارای قدرت انتخاب نیستیم. آیا من می توانم از این زندانها قدمی بیرون بگذارم یا من مانند رباط تسلیم آن چیزهایی هستم که برای من دربرنامه نوشته شده است؟
دراین جا می خواهم به توضیح "من"ی بپردازم که خلاق وآفریننده بوده و وجود هرکسی به مقدارآن انتخاب هایی است که او انجام داده و آن را لمس اش کرده است. وجود به معنای شخصیت وجوهر فرد است. مابقی مسایل محیطی وتربیتی است. در این جا از ماندلا مثال زدم. آیا ماندلا می تواند بگوید که دهها بار درمعرض این قرار گرفتم که خیانت بکنم یا خیانت نکنم، ذلیل بشوم یا ذلیل نشوم. تحقیر بشوم یا تحقیر نشوم. بله قطعا در چنین موقعیت هایی قرار گرفته است. ولی ماندلا می گوید که تصمیم گرفتم، اراده و انتخاب کردم تا ذلیل نشوم.
در این جا میخواهم به توضیح " من " ی بپردازم که خلاق و آفریننده بوده و وجود هر کسی به مقدار آن انتخابهایی است که او انجام داده و آن را لمساش کرده است. وجود به معنای شخصیت و جوهر فرد است. در این جا از ماندلا مثال زدم. آیا ماندلا میتواند بگوید که دهها بار درمعرض این قرار گرفتم که خیانت بکنم یا خیانت نکنم، ذلیل بشوم یا ذلیل نشوم. تحقیر بشوم یا تحقیر نشوم. بله قطعا در چنین موقعیتهایی قرار گرفته است. ولی ماندلا میگوید که تصمیم گرفتم، اراده و انتخاب کردم تا ذلیل نشوم.
برای چه شکنجه ممنوع است؟ زیرا شکنجه شخصیت انسان را متلاشی کرده و به من آزاد انسان لطمه میزند. اینکه تعبیر اراذل و اوباش را علیه عدهای به کار بردند، خلاف قانون بود. هیچ کسی حق ندارد احترام اشخاص را هتک کند. برای اینکه او انسان است ومیتواند انتخاب کند، و باید با "من " آزادش بمیرد، ممکن است او آن "من" اش را قبل از مرگ آزاد کند.از این روکسی مجاز به بیان کلمه اراذل برای اینکه عدهای را تحقیرکند نیست. مجازات مجرم درهمه دنیا وجود دارد ولی تحقیر ممنوع است. هنگام اعدام صدام ، به او گفتند برو به جهنم. حقوق بشر به این رفتار اعتراض و صریحا اعلام کرد به چه مجوزی انسانی که درحال اعدام است، تحقیرش میکنید؟ متهم جنایت کرده است، چرا درخیابان او را میگردانیدوبرگردنش آفتابه آویزان می کنید؟ شخصیت چنین فردی خرد میشود. هیچکسی حق ندارد حتی شخصیت ابن ملجم را حتی خورد کند.
علی (ع) در مورد قاتل خود گفت اگر مردم، مجازاتش کنید ولی اگر نمردم، خودم تصمیم میگیرم. ولی دیگر نمیتوانید اورا تحقیر کنید، درخیابان او را بگردانید وبرسراو آفتابه آویزان کنید. چرا چون در اینجا هم یک مبنا وجود دارد و آن اینکه او انسان است. در وجودش عظمتی به نام انسان که جانشین خدا است وجود دارد. این هیچ گاه نباید خراب شود حتی اگر این آدم جنایت کند. در سال 1354 من به همراه آیت الله طالقانی داشتیم درحیات اوین قدم می زدیم، صدای جیغ دختری بلند شد. طالقانی دائما با خود لااله الاالله می گفت. از جمله "من" هایی که درزندگی تجربه کردم وبه قول مولوی از بس بزرگ و بالا بود و با نگاه به او کلاهم افتاد، طالقانی بود. مولوی می گوید من وقتی به علی نگاه می کنم کلاهم میافتد. یعنی تا این اندازه علی بالا است. صدای جیغ و فریاد آن دختر از زندان عمومی می آمد.در زندان عمومی کسی راشکنجه نمیکردند. آقای طالقانی عصبانی شد گفت آقای محمدی پس این خدا کو؟ گفتم حاج آقا اینها جاهایی را دارند که اگر بخواهند این دختر را بزنند، صدایش را کسی نخواهد شنید. گفت پس برای چه دارند او را این گونه و این جا میزنند؟ گفتم برای اینکه میخواهند شما را بزنند. شما را نمیتوانند شلاق بزنند، لذا میخواهند شما را خرد کنند و این راه خرد کردن و شکنجه شما است. هرکسی را به شکلی میتوان خرد کرد. ما داریم از "من"ی صحبت میکنیم که میخواهد انتخاب کند. میتواند غیرازآنچه شرایط وجبرش هست انتخاب کند و بگوید من انتخاب کردم. از کجا معلوم می شود که شخصی خود اقدام به انتخاب کرده است؟
"من" انسان درسه محتوا
معرفی "من" انسان در سه محتوا ضروری است:
1- "من" اول به صورت روزمره رفتار وزندگی می کند. مثلا می گوییم او آمده است، توی دروهمسایه بد است که ما نرویم. جلسه شرکت میکنیم، می گوییم بد است ما نرویم. این دست از رفتارها را اقبال، اریکفروم و مزلو رفتار ماشینی نامیدهاند زیرا شخص مجبور است آنها را انجام بدهد. این "من"، "من"ی است که به هنجار رفتار میکند. هنجار به چه معنایی است؟ هنجار به معنای آن است که هرچه محیط وپیرامون ما از ما میخواهد همان را انجام بدهیم. من درلباسم تابع محیط هستم، همه ما تابع محیط هستیم، اما آیا "من" من هم این گونه است؟ می گویم چرا پیش فلانی میروی که این همه پشت سراو بد میگویی؟ میگوید ای بابا درنهایت یک راهی را باز بگذاریم. به درد ما میخورد. این کلماتی که گفتید از کجا بیرون آمد؟ وقتی کسی نزد آدم ستمکار از اوتعریف میکند، چه چیزی را از دست میدهد؟ وآن چیزی که از دست داد آیا به این سادگیها به دست میآید؟ چون در این بخشها این وجود است که دارد از دست میرود.
2- "من" دوم "من"ی است که براساس علم روانشناسی، ازفرهنگ آموخته میشود.آدم خوب کیست؟ آدم بد کیست؟ ادبیات و فرهنگ میآموزد که آدم خوب وبد کیست. یک خانم انگلیسی روسری ندارد، جوراب پایش نیست، ولی احساس گناه هم نمیکند. این فرهنگش است. اما یک خانم ایرانی از اینکه موهایش بیرون بیفتد احساس گناه میکند. فارغ از اینکه کدام گناه است وکدام گناه نیست، فرهنگ برای اشخاص چهره می سازد. در این بخش اینکه من دوست دارم این گونه باشم یا آن گونه باشم را شخص از محیط کسب میکند.
3- غیر از آنچه محیط به من میگوید، آیا "من" دیگری هم وجود دارد؟ آیا گاهی میتوانم به خودم فکر کنم که چه دارم انجام میدهم؟ من کی هستم؟ آیا من میتوانم مانند فیلم "توت فرنگیهای وحشی" اینگماربرگمن به خودم بگویم که با زن، با خودم و بچهام چگونه برخورد میکنم؟ آیا میشود در جایی که معمولا میگویم بله، نه بگویم و بالعکس؟
حرف اصلی اقبال دراین باره این است که شادی، غم، خوشی، سختی، راحتی و امثال اینها مهم نیست، بلکه مهم این است که او یعنی "من" لطمه نبیند وبماند. اگر بخواهداو بماند من دراین جا یک ملاک دارم، همه جا او را نگاه میدارم، زیرا بار شیشه دارم که امانت است. توهین میشنوی، اگر دیدی که آن " من : والا و وجود گرانبها دارد ضربه می خورد، نباید لحظهای درنگ کنی، نباید اجازه بدهی که آن "من" لطمه ببیند. در این نگاه تکریم وتحقیر ملاک نیستند، گاه افراد شما را تحقیر میکنند، شما دردلتان به آنها میخندید چون "من" ات را از دست نمیدهی.
هنگامی که درزندان اوین درزمان شاه شکنجه می شدم، یک نفر شلاق میزد و یک نفرهم برق روی بدنم میگذاشت، یک نفرهم بالای سرم نشسته بود. من خیس عرق بودم. آن کسی که بالای سرم نشسته بود، گفت هروفت خواستی زمان قرار ملاقات با رضا رضایی یا بهرام آرام ( از کادرهای سازمان مجاهدین که در آن زمان فراری بودند ) رابگویی انگشت دستت را تکان بده، ما می فهمیم. بعد از مدتی شکنجه، من بیهوش شدم. برروی صورتم آب ریختند ومن را به هوش آوردند. برای مرتبه سوم داشتم به بیهوشی میرفتم، میان بیهوشی وبیداری بودم، داشتم نگاه میکردم، دیدم کسی دارد به پایم شلاق میزند، کسی دارد روی بدنم برق میگذارد، بدنم دچار تشنج ولرزش شدید شده بود، آن آقایی هم که داشت شلاق میزد، فحشهای رکیک و زشت می داد، ودائما مطرح میکرد که قرار امروزت را باید بگویی. این لحظه، خیلی خوب به خاطرم مانده است که من درآن حالت دردلم میگفتم که "اینها تا چه اندازه بیچاره و کثیف هستند ببین دارند چه میکنند. آرامشی داشتم که باور نکردنی بود" . (4) آن کسی که میگوید این ها چقدر بدبختند ببین دارند چه می کنند، آن کیست؟ آیا او درمن هست؟ "آن" چیزی که قرآن میگوید اگربرآن حقانیت ایستادگی کردی، وجود پیدا میکنی، آن چیست؟ میتوانم پیدایش کنم؟ دراین تعریفها وتمجیدها، درترافیک روزمره زندگی آیا ذهن من مشغول به این مسایل اساسی زندگی میشود؟ من میگویم بردگان دوران تاریخ ما، همین بندگان خدایی هستند که درترافیک تهران مشغول رانندگی هستند، ونمیتوانند اساسا به این چیزها فکرکنند. آیا این افراد زندگی میکنند؟ این افراد از نظر ذهنی برده شده اند، روزی 14 ساعت رانندگی در ترافیک تهران فاجعه است. ولی برای هزینه دانشگاه آزاد و یا پیام نور بچهاش و دیگر مخارج زندگیاش مجبور است این گونه کار کند. "آن"ی نمیتواند با خودش باشد وبه خودش بیندیشد. آیا هیچوقت وقت آن را داریم که با خودمان فکر کنیم؟
من "کارآمد" و من "واقعی"
اقبال دراین باره کلام جالبی دارد؛ اقبال می گویدکه ما دارای یک "من" کارآمد هستیم. دانشجو میگوید که جناب استاد کلاستان عالی است، کارمند میگوید جناب استاد سلام، این دست از احترامها به "من" کارآمد است. "من" کار میکند ومحیط هم به اواحترام میگذارد. انسان اگر حواساش جمع نباشد، دائما در این "من"، زندگی خواهد کرد. خواب این انسان نیز در این چارچوب است؟ من برمی گردم به سخن حضرت علی که شایسته نیست انسان دراین سرمستیها زندگی کند. به عبارت دیگر شایسته نیست که انسان خود را دراین محیط زندانی کند. آن گونه باش که اگر همه دنیا دربرابر تو تعظیم کردند، دروجود تو اثر نگذارد. در چنین شرایطی آن "من " ساخته می شود. بنا براین "من" کارآمد، همین "من"ی است که ما هستیم و دیگران ما را بدان میشناسند.
اما "من" دیگری نیز وجود دارد. "مزلو" نام این "من" را، "من" خود انگیخته می گذارد. اریک فروم میگوید "من" شکوفا. افلاطون نام این "من" را سوفیا ( عقل سپید) گذاشته بود. اقبال میگوید که انسان زمانی میتواند به آن "من" واقعی برسد که این "من" کارآمد اورا مشغول نکند. اشکال جامعه ما این است که آدمی را صبح تاشب به سرگرمی و گرفتاری مشغول میکند. اقبال میگوید اگر انسان از "من " کارآمد بیرون آمد، وتامل کرد، وارد "من" دیگر می شود. من کودکیام را به یادم میآید که به مکانی در ارتفاعات جنوب گرگان، به نام جهان نما می رفتم. گاهی تنهایی به روی تپه میرفتم وکنار یک درخت کندس ( ازگیل کوهی ) مینشستم وبه درخت نگاه میکردم. گاهی فکر میکردم که این درخت منتظر من است که به کنار اوبروم. به درخت سلام می کردم، فکر میکردم که جواب سلام من را میدهد. با درخت حرف میزدم. آیا جامعه امروز آن "من"ی را که باخودش تامل کند با خود همراه دارد؟ آیا انسان میتواند از "من" کارآمد بیرون بیاید، وبه "من" متعالیاش بیندیشد؟ آیا میتواند به خود بگوید که من کیستم؟ آیا میتواند فارغ از تاثیرات محیطیاش عمل کند؟ آیا میتواند فارغ از چارچوبهای عرف عمل کند؟ اریک فروم میگوید که آدمهای بهنجار لزوما آدمهای سالمی نیستند. کسی کاری انجام نمیدهد تا مبادا از سوی عادتهای جامعه نفی شود. چنین فردی از نظر جامعه، آدم بهنجاری است. همه کارهایش براساس روال جامعه است وهمه نیزبه اواحترام میگذارند. اریک فروم دراین باره مثال جالبی دارد. میگوید یک نفربینا، به شهری میرود که همه اهالی آن شهرکور بودند، اهالی شهر، شخص مذکور را نزد رهبرشان بردند تابررسی کند این شخص آیا دچارمشکلی هست؟ رهبر کورها چون کور بود، دستی کشید به سروصورت وبدن این شخص گفت همه جای این شخص شبیه ما است، فقط دوتا غده روی صورتاش است که باید دربیاریم تا عادی ومثل ما شود.
آیا ما تحمل می کنیم که محیط، ما را نفی کند؟ دائم در روابط قرار میگیریم و اسیر آن میشویم. چرا همه روشنفکرها درتاریخ منزوی شده اند؟ همانطور که میدانید روشنفکر به معنای آن نیست که به کسی آگاهی می دهد. انبیاء به کسی تخصص نمیدادند خودنیز سواد نداشتند. روشنفکر آن کسی است که آن "من" را زنده می کند. آن "من" را مورد خطاب قرار میدهد. تازمانی که یک ملت با آن "من" آشنا نشود، کاری نمیتواند انجام بدهد.
بگذارید تمثیل زیبایی برای شما بزنم. مار گنجشک میگیرد. عجیب است که گنجشک بال دارد ومیتواند پرواز کند ومار برروی زمین میخزد. ولی مار گنجشک میگیرد، چگونه؟ چشم گنجشک زمانی که به چشم مار میافتد میترسد. این ترس باعث میشود که جرات نکند تا از مار فرار کند. از این رو آنقدر دورسرمار میچرخد که مار اورا میگیرد. حال روشنفکران این حرف را درجامعه مطرح کرده ومیکنند که جامعهای که درآن فقر و ترس وجود دارد، انسان آزاد نمیشود.
من مجددا برمیگردم به بحث اقبال. اقبال میگوید اگر نیچه سخن از یک جبر طبیعی در هستی میکند، لاجرم ما هم پدیدهای مانند دیگر پدیدهها هستیم. انسان هم تکرار مکررات گذشته است. پس به "من" هیچ چیزی اضافه نشده است. "من" آنی هستم که طبیعت وشرایط برای من فراهم کرده است. به "من" چیزی اضافه نشده است. همان طور که نیچه میگوید مقدار انرژی درجهان ثابت است وشکل آن عوض میشود. همه چیزها درحال تبدیل هستند. براین اساس "من" هم تکرارهمان چرخه تبدیل هستم. اقبال میگوید یک "من" تصمیم گیر، خلاق و آفرینشگر وجود دارد. آن "من" مبنای وجود ومبنای "من" است. پس وجود هرکسی به اندازهای است که آن "من"اش راحفظ کند وآن را رشد بدهد. در شرایط کنونی این موضوع مهمترین معضل مسلمانان ما است.
"من" جاودان و تجربی
در وجود امام حسین چه گذشت که درصحرای کربلا فرزندانش به آن روز افتادند، برادرش آنگونه به شهادت رسید، و درنهایت با آن همه فشار، سرظهر به نماز میایستد؟ آیا ما به این موضوع پرداخته ایم؟ دروجود حلاج چه میگذرد که دستهایش را تکه تکه میکنند ولی میگوید من حق هستم. دروجود ماندلا چه میگذشت که آن قدر توانا بود که زندانبان و شکنجه گر خود را هم بخشید. اسیر کینه نشد، زیرا " وجود " یعنی جوهر والای انسانی دارد. انسانی که اسیر کینهها و اسیر خشماش است آزاد نیست. آیا من میتوانم درحالی که کینه دارم، انتقام نگیرم؟ آیا من میتوانم زمانی که مورد ظلم قرار گرفتم، بازهم ببخشم؟ بنا براین نشان میدهد که این "من" آزاد و باطنی است. "من" تجربی به چه معنایی است؟ یعنی "من" میتوانم دردرون خودم این "من" را لمس کنم. تو هم می توانی دردرون خودت این "من" و وجودت را لمس کنی.بدانی که داری تصمیم میگیری. چگونه؟ به این موضوع تجربه باطنی میگوید. حضرت علی زمانی که میگوید کار ما به جایی رسیده است که میگویند علی ومعاویه، تا این اندازه ما را کوچک کرده اند، چرا، برای این که میخواهد چیزی را حفظ کند. میگوید اگر داری تحقیر میشوی، آنجایی از خود عکس العمل نشان بده که احساس حقارت میکنی، والا بهتر آن است که ببخشید. چرا؟ چون آن جایی که دارد شخصیتات تحقیر میشود، اگر عکسالعمل نشان ندهید، ذلیل میشوید وانسان به هیچ قیمتی نباید ذلیل شود. آن "من" باید حفظ شود.
ماده تحول پیدا کرد و تبدیل به گیاه شد، گیاه تبدیل به حیوان، وحیوان تبدیل به انسان شد، تحول مادی نیزتبدیل به تحول معنوی شد، اما تحول معنوی به کجا رسیده است؟ می گوید "من" آفریننده، میوه عالی تکامل وجود است. اگرآن را حفظ کردی و رشدش دادی، پس وجود دارید. چرا باید نماز بخوانیم؟ می گوید نماز تمرین خارج شدن از زندگی تکراری و ماشینی است. به همین دلیل سخت است. چرا؟ زیرا زندگی روزمره، و زندگی ماشینی آدم را اسیر خود کرده است. از این رو برای خارج شدن از این زندگی انسان باید سعی کند. انسان به غیر از زندگی روزمره، چه تلاش مضاعفی باید از خود نشان دهد؟ قرآن می گوید لیس للانسان الا ماسعی. آدمی چیزی نیست جز آن که سعی و کوشش میکند. یعنی آنچه را از ارث و محیط و شرایط مناسب اجتماعی گرفتهام، باید با کوشش خودم همراه شود و الا در واقع من کاری نکرده و رشدی نداشتهام.
این چه انتخابی است که اگر آن را انجام بدهم میتوانم بگویم که "من" با لحظه قبل تفاوت کردهام به نحوی که قویترشدهام. من دیروز از یک تهدید میترسیدم ولی امروز دیگر نمیترسم. دیروز اگرکسی "من" را تحقیر میکرد نمیتوانستم حرف بزنم، ولی الآن میتوانم از خود دفاع کنم. میتوانم نه یا بله بگویم و آثارش را تحمل کنم. دیروزبرایم مهم بود که مردم درباره من چه میگویند، لذا با کسی مخالفت نمیکردم و به همه بله میگفتم، ولی امروز توانایی این را دارم که نه بگویم. همانطور که میدانید که یکی از ریشههای افسردگی این است که عدهای اصلا نمیتوانند "نه" بگویند. نتیجه آن میشود که وجودش را از دست میدهد. چون میخواهد همیشه طبق سلیقه همه رفتار کند.چرا ریا نماز را باطل میکند؟ چون آدم ریاکار شخصیت ضعیفی داردو محتاج آن است تا دیگران اورا قبول کنند. فرد صدقه میدهد، سپس منت میگذارد، از بین میرود، چرا، چون مبنای عمل براین بوده که دیگران خوششان بیاید. شخصیت فرد دراین شرایط نمو ورشد نمییابد.
من این جمله را از روی کتاب اقبال میخوانم: "پاداش پیوسته آدمی در این است که از لحاظ تملک ووحدت نفس، به عنون یک "من"، درحال نموتدریجی باشد" یعنی آن به آن تغییر کند. بعدمثال جالبی میزند میگوید: "وقتی درصور دمیده میشود همه منقلب میشوند، اما عدهای منقلب نمیشوند، به عبارت دیگر درروز قیامت هم همه چیز زیرورو میشود اما عدهای تغییری درآنان ایجاد نمیشود. یعنی وجود وشخصیت دارد. علی میگفت وقتی فشار زیاد میشد، ما کنار پیامبرمیرفتیم. معنی این سخن این است که پیامبر آن قدر "من" قوی داشت که علی درکنار او احساس آرامش میکرد. یعنی چه؟ وجه دیگر این سخن این است که سختیها و گرفتاریهای ی "من" پیامبر وعلی را نمیتواند ذلیل کند.
با یک تهدید، شخص به التماس میافتد تا مبادا شغلاش ومنافعاش از میان نرود، حاضر است هرکاری انجام بدهد تا این منافع را حفظ کند. ما همواره باید متوجه این موضوع باشیم که چی میدهیم وچه میگیریم.
آن چه را تو گنج تو هم میکنی زان تو هم گنج را گم میکنی
نکند آنچه میدهیم "وجودمان" باشد به بهای این که یک موقعیت خیالی را حفظ کنیم.
قرآن میگوید لنبلونکم به شی من الخوف والجوع ونقص من الاموال والانفس والثمرات فبشرالصابرین(5)
ما شما را آزمایش میکنیم، با ترس و کمبود مال و جان و آفرین باد بر آنان که شکیبایی میکنند.
آیه به چه معنایی است؟ آیا خداوند بی دلیل برای من مشکل ایجاد میکند؟ مشیت خداوند را باید در قوانین وآیات خدا و هستی ببینیم، ما همه در موقعیتهای گوناگون قرار میگیریم و این نحوه برخورد ما است که مهم است و ما را میسازد. ترس آدمی را فلج میکند، خوار و زبون میسازد، قرآن میخواهد که در این شرایط مقاوت کنیم و صبور و هوشیار باشیم که اینها همه میتواند وسیله و ابزار رشد و کمال ما باشد.
قرآن می گوید: یا ایهاالذین آمنوا اتقوالله و قولوا قولا سدیدا یصلح لکم اعمالکم (6) حرفتان را محکم ودرست بزنید، که اگر حرفتان را درست ومحکم بزنید کارتان نیز اصلاح میشود. یعنی چه؟ یعنی اگر من زبانم را رها کردم وهرچه برزبانم آمد گفتم، عملام را خودم انتخاب نکردم، خلق نکردم، اینها به حرف محکم واصلاح اعمال منجر نمیشود. از علی تعریف میکنند، میگوید خدایا من را از آنچه میگویند بالاتر ببر، نکند این سخنان من را بگیرد. علی چرا از این سخنان میترسد؟ برای آنکه میخواهد علی باشد. دغدغه انسانهای بزرگ را هنگام مرگشان باید فهمید. زمانی که شمشیربرفرق علی فرود میآید او چه میگوید؟ می گوید: فزت ورب الکعبه، به زبان امروزی میگوید من برنده این بازی شدم. به طورخلاصه میگوید که بردم. چون دغدغه علی چیز دیگری است. چرا علی این جمله را زمانی که حاکم میشود برزبان جاری نمیکند؟ چرا زمانی که درجنگها به پیروزی میرسد این گونه سخن نمیگوید؟ تا زمان ضربت خوردن زحمت کشیده، مبارزه کرده، تا یک چیز را حفظ کند، آن همان "من" است که چون کسی که بار شیشه دارد مواظب بوده که خش برندارد، نریزد و نشکند. پیامبر درلحظه مرگ چه میگوید؟
بل الرفیق الاعلی،
بله عزیزم، آمدم.
او دائما در ذهن اش این بوده که از جایی آمده وباید به آن جا برود. آن جای والا و بزرگ و همنشینی با خدا.
ما زفلک بودهایم یار ملک بودهایم باز هم آن جا رویم جمله که آن شهر ماست
ما زفلک برتریم از ملک افزونتریم زین دو چرا نگذریم منزل ما کبریاست
بنا براین انسان بر اساس آنچه در زندگی به آن فکر و عمل میکند، هست و وجود دارد.
ای بشر توهمه اندیشهای ما بقی خود استخوان و ریشهای
اندیشهات جایی رود آنگاه تو را آن جا کشد.
بهشت چیست؟ قرآن میگوید میخواهی دراین دنیا به بهشت بروی، هوی نفس ( یعنی پستی و بیمقداری، و الا اگر ازدنیا درست بهره گرفته شود خود وسیله رسیدن به کمال است) را رهاکن تا دربهشت جان زندگی کنی.از این رو آن به آن باید انتخاب کنی. ما آن به آن درمعرض انتخاب قرار داریم، انتخاب درجهت ایجاد یک "من" آزاد آفریننده، و یا یک "من" مشوش و نالان و ناتوان. این جمله زیبای اریک فروم است که می گوید: عشق تنها درکسانی شکوفا میشود که در کارهای خود به دنبال هیچ سود و پاداشی نباشند. هدفشان رشد منش و شخصیتشان است، از نیکی لذت میبرند و از پلیدی و ستم بیزارند.
این رابگذارید کنار این آیه که پیامبر برای انجام رسالت خود به مردم میگفتند که لا اسئلکم علیه من اجر(7). پیامبر برای اجرای رسالتش از کسی پاداش نمیخواهد. اگر کسی کاربکند تا تمجیدش کنند به کاسبی روی آورده است. لذا کارکرده ونتیجهاش را نیز گرفته است. دوست داشتی که دوستت بدارند، رفتی که بیایند. احترام گذاشتی تا به شما احترام بگذارند. این من بیش از این نصیبی نمیبرد. فروم می گوید، عشق زمانی میآید که سود نخواهی وبه دنبال نفعی برایش نیاشید. آن جاست که کمال ورشد پیدا میکنید.
نتیجه گیری
اول اینکه "من" انسان تنها درآفرینش، ورهایی از جبرهایی مانند طبیعت، تاریخ و...که او را فراگرفته است وجود پیدا می کند. درغیر این صورت ما براساس عادات محیطی و عادات فرهنگی خود عمل میکنیم و دراین شرایط "من" انسان رشد نمی کند. اینکه من درروابط اجتماعی قرار دارم، موقعیت خوب دارم، خوب میخورم، خوب میخوابم، احترام اجتماعی دارم، و... این ها هیچ یک "من" را رشد نمیدهد."من" آنجایی رشد میکند که خودم عملام رابیافرینم.
خاطرم هست درکوه با یک شکوفه بسیار زیبا و خوش عطر گفت و گو میکردم. گفتم که ای شکوفه تا با عطری که داری، عطرافشانی میکنی، و این چنین من را که میلیونها سال از تو در آفرینش جلوترم نشاط و سرحالی میدهی، حال اگر من انسان شکوفا بشوم، خودم شوم، برمقام والای انسانی خود بنشینم چه میشوم ؟ من جانشین خدا هستم، ای گل تو تا این اندازه محیط ات را تحت تاثیر قرارمیدهی، چون خودت هستی و من هم اگر خودم باشم چه معطر و چه زیبایم. آیا من می توانم بر آن جا بنشینم؟ روز دیگر درکوه، بزی را دیدم که که در فاصلهای نه چندان دور از من می چرید. من نشسته و تنها بودم، به بز گفتم سلام بزی، تو چه خوبی، صبح تا شب می چری و غیر از این نیز کاری نداری، کارت را به خوبی انجام میدهی، بعد به راحتی سرت را میبرند وما تو را میخوریم، آفرین بر تو، آخر چرا مثل گرگ و درندهگان نیستی که کسی هوای نزدیک شدن به آنها را ندارد؟ گفتم ببین من انسان به اندازه کار نمی کنم ولی تو وظیفهات را در آفرینش به خوبی انجام میدهی. بز گفت که اختیار دارید من همه این کارها را برای تو انجام میدهم. من را میکشند تا تو من را بخوری. به بزگفتم آخر من چه دارم که توبیایی وقربانی من بشوی؟ گفت که من خوشحالم که کشته میشوم وتو من را میخوری، من به خون تو میروم، خون به مغزت میرود، و مغزت درآن جا تبدیل به روح میشود واز این طریق من تعالی مییابم. من همه این کارها را میکنم تا تو من را بخوری. پیش خودم گفتم که راستی راستی من خجالت نمیکشم که تورا بخورم؟ چرا حیوان را زمانی که ذبح میکنیم باید بسمالله بگوییم. برای اینکه اگر من انسان بخواهم حیوان را بکشم ودر نهایت مانند او باشم، انصافا حق دارم اورا بکشم؟ انسان زمانی میتواند حیوانی یا بزغالهای را بکشد که وقتی توسط انسان خورده میشود تعالی یابد. درغیر این صورت به چه مجوزی باید حیوان را بکشیم. ؟
بحث خلوص در ادبیات مذهبی ما بهترین بحثی است که در زمینه رشد "من" انسان مطرح شده است.در این ادبیات این بحث محوریت دارد که کاررا برای چه کسی وچه چیزی انجام میدهید.
عنصری که رهبری کننده "من" است در این بحث چیست؟ عنصری که رهبری کننده انتخاب من درزندگی است، چیست؟ آن عنصر ارزش وقیمت من را تعیین میکند. در این معنا بهشت چیست؟ بهشت نمیتواند محل بی کاری وتنبلی باشد. اگر بهشت جایی باشد که تا اراده کردیم سیب در دهان من باشد، یا به جایی تکیه بدهیم لم بدهیم، و عسل گوارا را بنوشیم، باور کنید من برای این بهشت حوصله ندارم. چه کسی حوصله اش میگیرد در آن فضا باشد.پس باید چیز دیگری باشد. آن چیست؟ آیا میتوانیم محضر خودمان را درک کنیم؟ آیا من میتوانم فکر کنم وجودی هستم که روح خدا درآن دمیده شده است، و من خلیفه خدا درزمین هستم؟ آیا میتوانم حضور آن "من" را احساس کنم؟ زمانی که دانشجو بودم دائما فکر میکردم که درما وجودی هست و دائما احساس میکردم که کنار بزرگی نشستهام. درکنار کسی نشستهام که روح خدا است. به عبارت دیگر آن "من" جانشین خدا است. آنقدر از این فکر لذت میبردم که ببخشید حمام که میرفتم، عریان نمیشدم. احساس میکردم که اووجود دارد. پس من درمحضر اوباید به گونهای باشم که شایستهاش است. یعنی ببینمش واحساساش کنم. آیا چنین احساسی می تواند وجود داشته باشد؟ بله این "من" وجود دارد. قرآن میگوید "نفخت فیه من روحی"(8)،از روح خود در او (انسان) دمیدم. یا "انا اعطیناک الکوثر"(9)،
نی که تواعطیناک الکوثر خواندهای پس چرا خشکی و ابتر ماندهای
خداوند میگوید چرا وقتی من به تو کوثر دادهام از آن نشانهای در وجود تو نیست. کوثر یعنی منبع نور و فراوانی. اگر جانشین خدا هستیم، پس چرا آنقدر کدر و گرفتهایم.
تا تو تاریک و ملول و خستهای دان که در دیو ملول آغشتهای
این تعبیر مولوی است، می گوید تو مگر جانشین خدا نیستی، پس چرا تاریک هستی؟
زانکه اوحی الرب الی النحل آمده است خانه وحیاش پر از حلوا شده است
قرآن میگوید که من به زنبور عسل وحی کردهام وزنبورعسل، عسل ساز شده است، به انسان می گوید که به تو کرمنا ( لقد کرمنا بی آدم . و ما حتما به آدم کرامت بخشیدیم) (10) عطا کرده ام و به تو کوثر داده ام پس عسلات کجاست؟ پس چرا وقتی کسی کنار تو مینشیند انرژیاش را از دست میدهد؟ از این رو باید به گونهای باشی که وقتی افراد کنارت مینشینند انرژی و جان به دست بیاورند. میگوید نکند که تونیز مانند فرعون شدهای؟ چرا رود نیل برای فرعون، خون شد؟ رود نیل که خون نشده بود. اما اگر "من " انسانی وجود خارجی نداشته باشد، نعمت به نقمت تبدیل میشود.
مولوی میگوید که:
هرکه را دیدی زنعمت سرخ روی او محمد خوست با او گیر خوی
هرکه را دیدی زکوثر خشک لب دشمناش میدار همچو مرک وتب
به عبارت دیگر هرکسی را دیدی که " وجود" دارد، جوهر انسانی دارد پس در کنارش قرار بگیر. زیرا "من" او عزت دارد.تفاوت میان عزت وغرور چیست؟ آدم عزیز درظاهر ذلیل میشود ولی درباطن ذلیل نمیشود. امام حسین دروجودش ذلیل نیست بلکه درظاهر ذلیل است. امیر کیست؟ آیا کسی که براریکه قدرت تکیه زده است؟ بله روی تخت نشسته است، ولی اسیر قدرت، شهرت و هوس است. لذا او امیر نیست بلکه اسیر است.
همه زندگی آزمایش وبهانه است. سختی، خوبی، خوشی، و... اینها همه آزمایش وفتنه است. قرآن میفرماید الذی خلق الموت والحیوه لیبلوکم احسن عملا (11) منظور از عمل، عمل آفرینش است نه عمل تکراری و هنجاری که محیط آن را برما تحمیل میکند. فتنه دراین جا به معنی گرانی، تورم، عقب ماندگی وزلزله نیست، این ها که فتنه نیست، اگر هست پس چرا کشورهای پیشرفته ازاین دست از فتنه ها ندارند؟ سونامی آمد برخی کشیشها اعلام کردند که مردم آسیای جنوب شرقی گناه کردهاند لذا آن جا سونامی آمده است. اگر اینگونه است پس چرا اروپا و آمریکا سونامی نمیآید؟ آزمایش کجا است؟ آیا آزمایش در درون است؟ به قول اقبال بهشت حال است نه محل. اگر این وجود را نگاه داشتی، دردنیا نیز دربهشت قرار داری. اگر این وجود را از دست دادی، هم دردنیا وهم درآخرت درجهنم هستید. من کان فی هذه اعمی، وهو فی الاخره اعمی.
هرکس دردنیا کور است درآخرت نیز کور است وهرکس دردنیا جهنمی است در آخرت نیز جهنمی است. هرکسی دراین دنیا بهشتی است درآن دنیا نیز بهشتی است. من جمله آخر را عرض کنم: سوال این است که من چگونه میتوانم آدم ماشینی نشوم؟ راه اینکه آن "من" را درک کنم چیست؟ من چگونه میتوانم آفرینش داشته باشم؟ "من" چگونه میتوانم انتخابگرو آفرینشگرباشم؟ جواب اقبال این است که انسان اگربا عمل همراه با خلوص وارد میدان شود، ودرهرلحظه آن امانت را نگاه دارد، موفق خواهد شد تا "من" خلاق وآفرینشگرخود را بپروراند. در این زمان
آن چنان شادم اندرقعرچاه که همی ترسند از تخت و کلاه
به لحاظ اجتماعی انبیاء دو شعار داشتند:
1- به لحاظ اجتماعی تا زمانی که فقز و ترس هست انسان آزاد نمیشود. پس راه حل اجتماعی انبیاء فردیت فرد نیست. انبیاء نمیگویند تو خودت را اگر درست کنی، همه چیز درست میشود. برعکس خدا به موسی میگوید که برو با فرعون، گرانی و تورم و ترس درگیرشو، نگذار که مردم مجبور و اسیرباشند.
2- از لحاظ درونی، آزاد باش وتنها کسانی عدالت میورزند که عادل باشند.تنها کسانی میتوانند آزادگی کنند که خود نیز آزاده باشند.
منابع
* سخنرانی در شهر گرگان دوشنبه 6 خرداد 1387
ژوزه ساراماگو. کوری. ترجمه مینو مشیری. چاپ هفتم. 1379. نشرعلم
آل عمران 173
گیدنز. تجدد و تشخص
لازم است برای روشن شدن مسئله عرض کنم که هیچگاه این نوع احساسها دلیل حقارت راه افراد نیست، ای بسا پندار پاک در راه پوک فرا میشود.
سوره بقره آیه 155
سوره احزاب آیه 70
سوره شعرا آیه 46
سوره ص آیه 72
سوره کوثر آیه 1
سوره الاسرا آیه 70
سوره ملک آیه 67
موضوعات : اندیشه » انسانشناسی تاریخ : یک شنبه, 9 خرداد، در ساعت : 03 : 18