آفتابنیوز : آفتاب - پژمان موسوی(روزنامه شرق): «تمامی الفاظ جهان را در اختیار داشتیم/و آن نگفتیم که به کار آید/چرا که تنها یک سخن/یک سخن در میانه نبود: آزادی/ما نگفتیم تو تصویرش کن» شاملو، کیمیاگر واژگان فارسی، در میانه ی نورها و بلورهای شکل یافته در تابلوهای نقاشی ایران درودی چه دیده بود که اینگونه مجال سخن را به او می سپارد و خود فروتنانه به گوشه ای می نشیند که «ما نگفتیم، تو تصویرش کن».
ایران درودی در دنیای هنر نیاز به معرفی ندارد، نشان به همان نشان که آنتونیو رودریگرز منتقد بزرگ نقاشی مکزیک در موردش می گوید: بی گمان او یکی از چهار نقاش بزرگ دنیاست. او در ایران نیز برای اهالی فرهنگ و هنر نامی معتبر است، کافی است بیاد بیاورید افتتاحیه نمایشگاه نقاشیاش را در موزهی هنرهای معاصر. یک سال و اندی پیش برای نخستین بار در تاریخ موزه ی هنرهای معاصر ایران، نمایشگاه نقاشی او با حضور چشم گیر علاقه مندانی که بسیاری از آنها از شهرستانهای دور آمده بودند، افتتاح شد. ایران بعد از 56 سال اقامت در فرانسه برای همیشه به ایران باز گشته تا آرزوی دیرینه اش را جامه ی عمل بپوشاند. آرمانی که به زعم وی تنها از عشق به ملت ایران سرچشمه می گیرد و علاقه اش به این آب و خاک...
***********
خانم درّودی، شما 56 سال از 73 سال زندگی خویش را در خارج از ایران گذرانده اید، می دانیم که در مجامع هنری دنیا شما از جایگاهی تثبیت شده برخوردارید. چه شد که بعد از این همه مدت به ایران باز گشتید؟ پیشتر ها نوشته بودم به مرگ نمی اندیشم، به او افتخار خواهم داد که به من بیاندیشد. اکنون با از دست دادن تمامی افراد خانواده خاصّه خواهرم، که نیمه ی راستین خودم می دانستمش و کماکان هم میدانم، ناگزیر شدم به این همدم ابدی خود بیاندیشم. و از او بخواهم که باز همچون زندگی به من هدیه ای بدهد. ژان کوکتو در جایی، در فیلم بازگشت اورفه میگوید فقط مرگ است که هنرمندان را جاودانه میسازد. در واقع این جاودانگی نیست که میخواهم به آن برسم آرزوی من این بوده است که عشقم را به این سرزمین بیواسطه نثار کرده و به نوعی، سپاسمندی خودم را ابراز کنم. در تصورم این چیزی نیست مگر اینکه همگی آثارم را در قالب موزه ای به او اهدا کنم. به همین خاطر راهها را کوتاه میکنم تا ساده تر و خلاصهتر به خاکی برگردم که از او آمده ام.
از قرار این بار هم آثاری با خودتان به ایران آوردهاید. همینطور است، در طول بیش از 20 سال هر بار که به ایران می آمدم، چندین و چند اثر را با هواپیما به ایران می آوردم. ولی این بار اثری را که بسیار بزرگ است و حمل آن با هواپیما بسیار پر هزینه، با بستهبندی محکمی توسط کامیون به ایران آوردم. در واقع این کار نشان دهنده ی این است که دیگر من منزلی در فرانسه ندارم. چنین تصمیمگیری سختی کار دشواری بود و زحمت بسیاری را به من تحمیل کرد. حجم خاطرات تلخ و شیرین در طول این اسباب کشی به راستی که مرا از پا در آورد. میباید صفحه را برمی گرداندم و در خودم این قدرت را حس کردم که با آگاهی کامل صفحه را ورق زنم. این تصمیم گیری قدم برداشتن برای هدف بسیار بزرگی است که تمام عمرم را به خاطر عملی کردن آن صرف کرده ام. و امیدوارم قبل از پایان مهلتم و عملی کردن آن موفق شوم.
میدانیم که آثار شما در موزهها و بسیاری از کلکسیونهای خارجی و ایرانی در معرض دید هنردوستان قرار گرفته، چه شد که به گفتهی خودتان این آخرین کارها را هم به ایران آوردید؟
هدف بزرگی در سر دارم که تمامی آثارم را یکجا در قالب موزه ای به ملت ایران هدیه کنم. از 12 سالگی آرزو داشتم که روزی جایگاهی در وطنم داشته باشم و در باورم این بود، اگر عشق بدهی، عشق را دریافت خواهی کرد. امروز فکر می کنم به این آرزو دست یافته ام. اعتقاد داشته و دارم که وظیفه ای در قبال ملتم دارم و باید به هر وسیله ای هست نشان دهم که عاشقشان هستم. وسیله ی من نقاشی هایم بود. برای همین آثارم را با خود به ایران آوردم تا با هموطنانم تقسیمشان کنم. گرچه ممکن است ارزشی را که برای آثارم قائلم، اوهامی بیش نباشد، اما برگ سبزی است تحفه ی درویش.
آیا در خصوص اهدای آثارتان در قالب موزه، اقدامی هم انجام داده اید؟ تصورم بر این است که بنیادی می بایست شکل بگیرد که این بنیاد با مدیریت هیأت امنائی که در حال انتخاب افراد آن هستم، و با یاری هموطنان هنردوستم، بایستی این مهم را به انجام برسانند. باید اعتراف کنم که به امید تحقق این آرزو کارهای بزرگ و به نظر خودم با ارزش را هرگز برای فروش ارائه نکرده ام و خوشحالم که منافع مادی این آثار هرگز مرا وسوسه نکرد. هنوز هم از خودم میپرسم، اثری مثل «از این گونه رُستن» یا «نبض تاریخ»، چگونه میتواند در منزل شخصی جای بگیرد. این آثار صفحاتی از تاریخ ایرانند. امیدوارم تصور نکنید که به خودم غره شده ام بلکه ناچارم که ارزشها را از قیمتها جدا کنم. سهم من از این موزه، اهداء آثارم به رایگان است، باقی میماند یاری رادمردان هموطنم و همّت نهادهایی مانند شهرداری که میتوانند مکان آنرا فراهم کنند. آیا میتوان از من انتظاری بیش از این داشت؟
در بین سخنانتان اشاره کردید به یک اثر بزرگ که با دشواری به ایران آوردهاید، موضوع این تابلو چیست؟ این اثر تخت جمشید را که گل باران است نشان میدهد و 35 سال پیش روی در چوبی چرخان که دو اتاق منزلم را از هم جدا میکرد، در همان محل نقاشی شده است.
آیا برنامه خاصی برای نمایش عمومی این اثر دارید؟ قبلاً اعلام کرده بودم که تصمیم دارم این اثر بزرگ را به تنهایی در یک نمایشگاه به نمایش بگذارم. اما فعلاً بسیار خسته هستم و اقدامی در این مورد نکردهام.
چندی پیش در مطبوعات و تلویزیون خبری مبنیبر پیدا شدن تابلویی از شما که قبلاً مفقود شده بود، منعکس شد، نمایش این تابلو در کاخ نیاوران بازخورد خبری زیادی در رسانهها داشت، ممکن است قدری در خصوص آن توضیح دهید؟ متأسفانه اطلاع چندانی ندارم و حتی نمیدانم کدام اثر بوده که گم شده است و فرصت نشد که در خصوص آن پرسو جویی کنم. البته حدود 5 ـ 6 سال پیش که به موزه کاخ نیاوران رفته بودم همه چیز سر جایش بود.
مطلب دیگری که نام شما را در صدر خبرهای خبرگزاریهای خارجی گذاشت، اکران فیلمی دربارهی شما به نام «ایران درودی نقاش لحظههای اثیری» ساخته ی بهمن مقصود لو بود. آیا شما هم در نمایش این فیلم حضور داشتید؟ این فیلم تا کنون در چند شهر اروپایی، آمریکا و کانادا به نمایش در آمده است. که در لندن با اقبال غیر قابل پیشبینی مواجه شد اما من حضور نداشتم و همین امر سبب شد که بسیاری از بینندگان برای ملاقات چند ساعته با من به پاریس آمدند که موجب شادی قلبی ام شد. اما در نمایش این فیلم در پاریس حضور داشتم. انعکاس زیاد خبر اکران فیلم در سایتهای خبری نشان از استقبال همگان از فیلم است.
شما با کتاب «در فاصلهی دو نقطه ...! » به عنوان کسی مطرح هستید که در تلاش است تا امید و زندگی را در انسانها زنده نگه دارد؛ ریشه ی این احساس امید شما به زندگانی از کجا نشات میگیرد؟ همواره در زندگی مجبور بودهام خود و تواناییهایم را در ارتباط با خواستههایی که داشتهام، ارزیابی کنم و در همین چارچوب یکی از خصوصیاتم این بوده که فوقالعاده زندگی را دوست دارم. با رودر رویی با بیماری سرطان، مرگ را تجربه کردم و آنرا معجزهی زندگی ام دانستم. از همین روست که معتقدم نوع نگاه ما به زندگی است که بر توانهای ما میافزاید. همه چیز را خوب می بینم مگر اینکه خلافش ثابت شود. یکی دیگر از خصوصیاتم این است که تقریباً به همه کس اعتماد دارم و تجربههای سخت زندگی را تاب میآورم و رو در رو با آن قرار میگیرم. از طرف دیگر، همواره در زندگی تلاش کردهام که موارد تلخ و ناخوشایند آن را نخست بشناسم و سپس از آن گذر کنم. به آنانی که از زندگی ناامیدند میگویم مگر از موهبت زنده بودن برخوردار نیستید؟
انسان نتیجهی نحوه ی اندیشیدنش است. حال که زندگی ما را به مبارزه طلبیده، باید خود را مجهز کنیم و همه چیز را از نو بسازیم. در این راه آنچه بیش از همه اهمیت دارد، همانا هدفمند بودن زندگی انسان است. در باور من، هر سختی تجربه و درسی است که باید از آن آموخت. انسان هدفمند، نه نا امید میشود، نه از مبارزه باز میایستد. کسی که در مقابل شماست، و او را شخص موفقی می دانید، کسی است که خود را مدیون زخم های زندگی میداند و آنها را سپاس میدارد. فراموش نکنیم که هیچ سیاهی مطلق نیست و در هر سفیدی نقطهای از سیاهی است. شاید به این خاطر است که زندگی را سپاس میدارم و به خودم فرصت میدهم که زندگی با تمام سختیها و شادیها در من جاری شود و از آن اثری بسازم که رد پای من در زندگی است. عشق من به زندگی به نحوی است که لحظه لحظه زندگیام را میبلعم و در این بین فرقی بین بدیها و خوبیها نمیگذارم. هر دو را میبلعم، چرا که بدیها هم واقعیتهای زندگیاند و نمیتوان از آنها گریخت.
با این اوصاف فلسفه زندگی از نظر شما معنایی ژرف و ورای مسائل و گرفتاریهای روزمره دارد؛ درست است؟ فکر میکنم مهمتر از خود زندگی، نوع نگاه ماست که زندگی را در ذهن ما میسازد. گرچه نمیتوان روزمرگیها را انکار کرد، اما ما میباید از دام این روزمرگیها گریخته، بیاموزیم، بدانیم و از تجربیات و شعور دیگران بهره ببریم. به این ترتیب زندگی ما معنای متفاوتی پیدا میکند وقتی هدفمان را بالاتر از مسائل روزمره قرار می دهیم. به تجربه میدانم که نحوه ی به کار گرفتن این شیوه، خلاصه کردن مسائل روزمره است.
نام «ایران» برای فردی که تا این حد عاشق ایران است واجد چه ویژگیها و حالاتی است؟ البته برای من فرق میکند که نام «ایران» از دهن چه کسی در میآید، کسی که «ایران» را وجه المصالحه قرار میدهد تا به جایی برسد، یا کسی که «ایران» را با زخمها و ضعفهایش دوست دارد؟ اما به هر روی مفتخرم که نامم «ایران» است و همواره تلاش کردهام که بار مسئولیت داشتن این نام را بر دوش بکشم. از کودکی فکر میکردم که من باید فرزند خلفی برای ایران باشم. اما چه دشوار است این «ایران» بودن، وقتی «ایران» را زخم خورده ی فرزندان نا اهل میبینم.
برای فردی که در تمام طول زندگیاش با رنگها در ارتباط بوده است، رنگ باید معنایی خاص داشته باشد؟ شما زندگی را چه رنگی میبینید؟ رنگ را از متن زندگی جدا نمیدانم چراکه اگر رنگ را از آن بگیری، گویی عشق را از آن گرفتهای. نور برای من بسیار مهم است و فکر می کنم از معدود برگزیدگان خداوند هستم که نور را در قلب آدمیان دیده است. از آنجایی که زندگی را فشرده و خلاصه می بینم، هیچ رنگ خاصی را بر رنگ دیگر ترجیح نمی دهم و همه ی رنگها برایم شریفند.
نقاشیهای شما تا چه حد بازتاب مستقیم زندگی شماست؟ آیا ما میتوانیم با مشاهده نقاشیهایتان به جریان زندگیتان دست پیدا کنیم؟ در جایی مینویسم: «برخی از درها باید بسته بمانند برخی از رازها را نمیباید گشود؛ آنان که میباید بدانند، دانستهاند و آنان که میخواهند بدانند، راه دانستن را خواهند یافت» ولی نقاشیهایم، بازتاب ذهنیاتم هستند به عبارتی دیگر نقاشی هایم نتیجه ی زندگی من هستند، نه تمامی زندگی.
اینطور که از نوشتهها و گفتهها بر میآید، شما در طول زندگی خود با افراد زیادی معاشرت داشته اید که اکثر آنها جزء بهترین فرزندان این مرز و بوم بودهاند؟ دوستی و معاشرت با آنها برای شما چه دستاوردهایی را به همراه آورده است؟ در نوجوانی عشق به ایران زمین را از استاد ابراهیم پورداوود آموختم و سرمشق و هدف زندگی ام قرار دادم. از سیمین بهبهانی جرأت را، از طاها بهبهانی تعادل، از پرویز کیمیاوی سادگی و خلاصه گویی، از احمد شاملو و شعرش به کار گرفتن ابعاد لایتناهی، از عباس کیارستمی ریتم در نقاشی را، از محمود دولت آبادی فضا سازی و خلاصه گویی، از فریدون مشیری دوستی و رفاقت به معنای اخص کلمه، از دکتر پرویز ناطق خانلری آگاهی از فرهنگ جهانی و نثر ناب، از فروغ فرخزاد شفافیت شکننده ی واژه ها، از سهراب سپهری فروتنی و خلاصه زیستن، از شفیعی کدکنی روانکاوی انسان ها، از بیژن مفید فریب ندادن و فریب نخوردن را، از احمد محمود سادگی و صفا، از اخوان ثالث نیاز به زیبایی و زیبا زیستن را، اما یکی از این بزرگانِ گمنام پدرم بود که نه شعری گفت، نه اثری نقاشی کرد ولی از همان کودکی عشق به سرزمین، پاسداشت پیشینیانم و «نگاه کردن» را به من آموخت که اولین درس نقاشی است.