آفتابنیوز : آفتاب: روایت زیر به نقل از آیتالله خامنهای، بهمناسبت 26 آبان در سال 1359 سالگرد آزادسازی سوسنگرد، در برنامه «خاطرات جبهه» که در تاریخ سوم مهر ماه 1363 از سیمای جمهوری اسلامی ایران پخش شده است.
متن کامل این خاطرات در تابناک منتشر شده است.
ایشان در خاطرات خود نقل میکنند:
" ... در جلسه شورای دفاع مطرح کردم که اگر شهر را بگیرند این بچهها شهید خواهند شد. خسارت شهادت بچهها از خسارت گرفتن شهر بیشتر است. چون ما شهر را دوباره پس خواهیم گرفت، اما بچهها را به دست نمیآوریم. بنیصدر گفت من دنبال این قضیه هستم و ما هم زودتر جلسه را تعطیل کردیم که بنیصدر برود دنبال این کار و من دیگر خاطرم جمع شد.
روز شنبه ماندم و صبح یکشنبه رفتم اهواز. از آشفتگی و کلافگی سرهنگ سلیمی و بچههایی که آنجا بودند، فهمیدیم که هیچ کاری انجام نشده، خیلی اوقاتم تلخ شد. گفتم بریم و کاری بکنیم. در این بین بنی صدر از دزفول با من تماس گرفت، شاید هم من تماس گرفتم، گفتم چنین وضعی است و بچهها هیچ کاری نکردند و تو دستوری بده! او به من گفت خوب است شما به ستاد لشکر بروید آنها را نوازشی بکنید و مسئولان لشکر را تشویقشان کنید، من هم از این طرف دستور میدهم، مشغول شوند و کار کنند.
... مرحوم چمران و آقای غرضی رفته بودند منطقه را از نزدیک بازدید کنند. ما رفتیم ستاد لشکر 92. حدود چهار بعد از ظهر بود که آنها برگشتند. البته چمران رفته بود ستاد خودمان، اما آقای غرضی و برخی فرماندهای نظامی بودند ما بعد از مباحثات و تبادلنظرات زیاد، به طرحی رسیدیم. مشکل عمده ما نیرو بود. لشکرهایمان محدود و به قول لشکریها منها بودند... هم تجهیزات کم داشت هم نیرو. تجهیزات را میشد فراهم کرد اما نیرو را نه.
گروه رزمی 148 بود. گروه رزمی چیزی بین گردان و تیپ است؛ گردانی که نزدیک به تیپ است (بهش) گروه رزمی میگویند. گروه رزمی بود که در بلندیهای فولیآباد، که مشرف بر شهر اهواز است، مستقر بود و از نظر ما نقطه مهم و استراتژیکی بود و سعی داشتیم به هر قیمتی است نگهش داریم.
گفتیم این گروه بیاید با یک گروهانی از تیپ2 لشکر 92. تیپ 2 هم در منطقهای بین اهواز و سوسنگرد مستقر بود، نزدیک کوههای الله اکبر و پادگان حمیدیه. این لشکر در آنجا مواضع و خطوطی داشت که جایز نبود رهایش کند؛ اما یک گروهان را می توانست رها کند. گفتیم آن گروهان با گروه 148 مرکز خراسان بیایند محور حمیدیه ـ سوسنگرد را تا خط تماس طی کنند و آنجا مستقر شوند. بعد تیپ 2 لشکر 92، که قبلا در دزفول بود و حالا مأمور شده بود به اهواز بیاید، از خط عبور کند؛ یعنی بیاید و از لابلای اینها حمله کند.
بنابراین تنها نیروی حملهورمان تیپ 2 لشکر 92 بود. تیپ خوبی بود و فرمانده خوبی هم داشت؛ فرماندهای که معروف به شجاعت بود. البته نیروهای سپاه، نیروهای نامنظم که مال ستاد چمران بود هم بودند.
قرار شد نیروهای سپاه برود به خورد ارتش. مثلا یک گردان ارتشی 100 تا سپاهی را بگیرد. این بچهها هم میتوانستند بجنگند و هم روحیه بدهند، چون شجاع و فداکار و پیشرو بودند و کارایی بالاتری به این واحدها میدادند. فرمانده سپاه جوانی به نام رستمی و اهل سبزهوار بود و شهید شد. پسر بسیار خوبی بود و از چهرههای فراموش نشدنی من. از خصوصیات این جوان این بود که خیلی راحت با ارتشیها برخورد و کار میکرد.
او زبان آنها را میفهمید و آنها هم زبان او را. ارتشیها هم خیلی دوستش داشتند. تعدادی نیروهای نامنظم هم در مشت چمران بود و قرار بود جلوتر از همه بروند و خط شکنهای اول باشند. تعدادشان زیاد نبود اما کارایی چمران میتوانست کارایی زیادی به آنان بدهد. این ترتیبی بود که ما دادیم و خیالمان هم راحت شد.
ساعت حمله، در اصطلاح ساعت سین بود، علی الطلوع 26 آبان ماه بود. ما خوشحال به ستاد خودمان رفتیم و من فورا چمران را پیدا و توجیهش کردم، خیلی هم خوشحال شد. قرار شد سرهنگ قاسمی، که فرمانده لشکر بود، دستور را بنویسد و بفرستد برای ستاد ما...
ما آمدیم آنجا و ساعتی را صحبت کردیم. آن شب، از شبهای خاطرهانگیز من است. شب عجیبی بود. من بودم با چمران و سرهنگ سلیمی و جوان دیگری به نام اکبر که از محافظان شهید چمران بود. یک پسر شجاع، خوش روحیه، متدین و جوان برازندهای که فردای همان روز کنار چمران، شهید شد. او هم میآمد و میرفت و من به چهره او نگاه میکردم و میدیدم که او آن شب چهره عجیبی دارد و شاید واقعا نور شهادت بود که در چشم ما جلوه میکرد. تا ساعت 12-11 صحبتها را کردیم و بعد رفتیم، بخوابیم و آماده شویم برای حرکت. تازه خوابم برده بود که چمران آمد پشت در اتاق و محکم در میزد که فلانی بلند شو!
گفتم: چه شده؟
گفت: طرح به هم خورد. از دزفول خبر دادند که تیپ 2 لشکر 92 را نیاز داریم و نمیتوانیم بدهیم.
یعنی نیروی حملهور اصلی. من خیلی برآشفته شدم که چرا این کار را میکنند این به جز اذیت کردن و ضربه زدن کار دیگری نیست. تلفن کردم به فرمانده نیروهای دزفول تیمسار ظهیرنژاد آنجا بود.
گفتم: چرا این دستور را دادید؟
گفت: دستور آقای بنیصدر است و علت هم این است که این تیپ را برای کار دیگری به اهواز آوردیم و اگر بیاید آنجا منهدم میشود. این تیپ خوبی است و ما از ترس نابودی آن نمیخواهیم آن را وارد عملیات کنیم؛ مگر به امر.
مگر به امر یعنی اینکه دستور ویژهای از طرف فرماندهی بیاید که برو. من گفتم این نمیشود. نخست اینکه چرا منهدم شود، کما اینکه فردا لشکر آمد و منهدم نشد. بعد هم اینکه چه کاری مهمتر از سوسنگرد؟ و اگر این تیپ نیاید یعنی تعطیل شدن این عملیات و باید بیاید. قرص و محکم گفتم شما به آقای بنیصدر هم بگویید که باید بیاید و دستور را لغو کنید.
موذیگریهای بنیصدر... مرحوم چمران اصرار داشت با خود بنیصدر صحبت شود. راستش من ابا داشتم از اینکه با بنیصدر به مناقشه لفظی بیفتم. چون سرش نمیشد و بیخودی پشت سر هم چیزی میگفت. گفتم شما خودت صحبت کن! البته فایده دیگرش این بود که مرحوم چمران وارد مشکلات میشد. چمران در این مشکلات حقا وارد نبود و سرش در اهواز گرم بود و از مشکلاتی که ما در شورای دفاع با بنیصدر داشتیم خبر نداشت. موذیگریهای بنیصدر را نمیدانست. کمتر هم در شورای عالی دفاع شرکت میکرد و اوایل هم که اصلا شرکت نمیکرد. ضمنا نفس تازهای هم بود که ممکن بود بنیصدر را تحت فشار قرار دهد.
چمران تماس گرفت و عین همین صحبتها که باید تیپ 2 لشکر 92 بیاید را به بنیصدر گفت. بنیصدر هم قولکی داد. قول داد که دستور دهد تیپ بیاید.
دو نامه در نیمه شب چیزی که خیلی به کمک ما آمد، پیغام مرحوم اشراقی بود. یادم رفت بگویم؛ سر شب مرحوم اشراقی، داماد امام، از تهران با من تماس گرفت و خبرها را پرسید. من گفتم قرار بر این است که عملیات انجام شود و ظاهرا من اظهار تردید کرده بودم که دغدغه دارم ممکن است عملیات انجام نشود و مگر اینکه امام دستور دهد. ایشان رفت با امام تماس گرفت، پیغام داد امام دستور دادند تا فردا سوسنگرد باید آزاد شود و تیمسار فلاحی هم باید مباشر عملیات باشد.
من این را نگفته بودم چون دیروقت بود. شاید هم فکر میکردم که صبح بگویم. وقتی که این مسأله پیش آمد، گفتم حالا وقتش است که این پیغام را بدهم. نشستم دو نامه نوشتم. یکی ساعت یکو نیم بعد از نصف شب و یکی ساعت دو.
ساعت یک و نیم به سرهنگ قاسمی، فرمانده لشکر 92، نوشتم که داماد حضرت امام، از قول امام، پیغام دادند که فردا باید حصر سوسنگرد شکسته شود و اگر تیپ دو نباشد، این کار انجام نمیشود. به تمسار ظهیرنژاد گفتم و ایشان هم قول داده که با بنیصدر صحبت کند، تیپ بیاید و شما هم آماده باشید که تیپ را به کار بگیرید. مبادا بهخاطر پیغامی که سر شب آمده، تیپ را از دور خارج کنید.
نامه را دادم به دست یکی از برادرها و گفتم این نامه را میبری و اگر سرهنگ قاسمی خواب هم بود از خواب بیدارش میکنی و نامه را به دستش میدهی.
یک نامه هم ساعت 2 برای سرتیپ فلاحی با همین مضمون نوشتم با این اضافه که امام گفتند سرتیپ فلاحی هم باید در جریان عملیات باشد و نظارت کنند. این ماجرا را هم نوشم که میخواستند تیپ را از ما بگیرند و گفتیم که باید تیپ باشد و شما مسئول هستید که این را بگیرید و کار کنید.
هر دو نامه را به شهید چمران دادم و گفتم شما هم بنویس که نظر هر دویمان باشد. ایشان هم پای هر کدام یک شرح دردمندانهای نوشتند. ایشان هم که میدانید خیلی ذوقی و عارفانه مینوشتند. من خیلی قرص و محکم نوشتم او خیلی دردمندانه. گفتم هر کس بخواند دلش میسوزد. ساعت 2 هم نامه دوم را برای سرتیپ فلاح فرستادم.
خیالم راحت بود که کار انجام میشود، ولی باز هم دغدغه داشتیم. بارها شده بود که کار تا لحظات آخر رسیده بود و به دلیلی تعطیل شده بود. صبح زود که از خواب برای نماز بلند شدم، دیدم اوضاع خوب است. ساعت 5 صبح تیپ 2 از خط عبور کرده بود. همان زمان که نامه را دریافت کردند، مشغول شدند و پس از دریافت نامه حرکت کرده بودند.
چنانچه بنا بر این بود که «به امر» کار کنند، تا آن آقا از خواب بلند شود به او بگویند و «به امری» منتهی شود، دستور ساعت 9 صادر میشد و ساعت 11 عمل. و عملیات ناموفقی انجام میشد که قطعا شکست میخوردیم.
چمران هم بلند شد و رفت. من هم چند ملاقات داشتم که انجام دادم و رفتم به طرف جبهه و عملیات. البته وقتی رفتم دیدم شهید فلاحی هم رفته. صبح زود چمران، فلاحی رفته و هم آقای غرضی رفته بودند و اینها در خطوط مقدم و صحنه درگیری حضور داشتد. ما که رفتیم، جنگ دور گرفته بود و نیروهای ما پیش رفته بودند و حدود ساعت 10.30 بود که ظهیرنژاد هم آمدند و رفتند جلو. ما میرفتیم و در واحدهای عقبه و درگیر پیاده میشدیم و با آنها صحبت میکردیم. احوالشان را میپرسیدیم خبر میگرفتیم. همیشه میگفتند که خبرها خوب است و پیش بینی میشد ساعت 2.30 ما وارد سوسنگرد شویم. حدود ساعت یک به اهواز برگشتم و میخواستم بیایم تهران. اهواز که رسیدم خبر دادند که چمران مجروح شده و خیلی نگران شدم. چمران را آوردند.
قضیه از این قرار بود که چمران و دو محافظش مشغول جنگیدن بودند که تنها میمانند و عراقیها آنها را به رگبار میبندند. چمران بعدا گفت که من آن روز مثل ماهی میغلتیدم که رگبارها به من نخورد. آدم قوی بود، در جنگ انفرادی قوی بود. یکی از محافظان جای امنی پیدا کرده بود که رگبارها به او نخورد، اما اکبر جایی پیدا نکرده بود و شهید شده بود. پای چمران هم زخمی شده بود. یک کامیون عراقی از آنجا رد میشود و چمران هم میبیند که چیز خوبی است و کامیون را به رگبار میبندد.
شوفر عراقی تیر میخورد و چمران به کمک محافظش وارد کامیون میشود و میافتد عقب کامیون. چمران مجروح را با یک کامیون عراقی از جنگ میآورند اهواز. ساعت 2 بود که رفتم بیمارستان. دیدم که حالش خوب است اما جراحت رانش نسبتا کاری است و سی، چهل روزی هم او را انداخت. او را از اتاق عمل بیرون آورند و تمام سفارشش این بود که نگذارید حمله از دور بیفتد و هی به من و سرهنگ سلیمی التماس میکرد که نگذارید حمله از دور بیفتد. همین طور هم بود و ساعت 2.30 بچهها پیروز و مظفر وارد سوسنگرد شدند..."