آفتابنیوز : آفتاب: اطلاعات، ارمغان زمان فشمی: خانم «شادی محمودیان»، اولین شاعر شکرخند 48 بود که در ابتدای سخنانش با ذکر نام خانوادگی مجریان برنامه، به آنها سلام گفت. آقای رفیع پرسید: «اسامی ما را اشتباه نگفتید؟ من رضا رفیع هستم و ایشان خانم نسیم رفیعی. دوستان لطفاً دقت کنند؛ این جلسه کمی حساس است!»
خانم محمودیان باز هم از چیزهایی شکایت داشت و اشاره کرد: «ما فریاد میزنیم و به جــایی نمی رسد!» رضا رفیع گفت: «مگر زیر آب فریاد میزنید؟»
- نه.
- خوب است. چون زیرآب زدن کار خوبی نیست!
آقای «حاج حسن شعبانی» المسمّی به « بانی» ضمن تأکید برآن که «به بیگانه بگویید آن ممه را لولو بُرد»، از اخبارتلویزیونی ِ ناشنوایان تعریف کرد که شرحاین خبر را در آن برنامه دیده بود! رضا رفیع طی یک فقره مچ گیری پرسید: «شما فقط همین یک نوع اخبار را میبینید؟ انواع دیگرش هم هستها... بیست و سی مثلاً! برای شما اخبار «با شنوایان» بهتر است!»
در ادامه، رضارفیع طی سخنانی در مورد تهاجم فرهنگی گفت: «تهاجم فرهنگی همیشه بوده واین طور نیست که امروز مثلاً با این شبکة مزخرف فارسی وان وارد خانههای ما شده باشد.» در همین لحظه، خانم رفیعی، نوع دیگری از مچگیری را برای مجری و مؤسس شکرخند رو کرد و گفت: «شما فارسی وان را توی تاکسی میبینید؟!» اما رفیع آن نبود که کم بیاورد! آناً گفت: «نه... دیروز از شما پرسیدم، در بارهاش توضیح دادید... یادتان نیست؟!»
آقای «مصطفی مشایخی» درشعرش مصرعی داشت بهاین قرار: «ما یه فشم، یه آبعلی نرفتیم...!» و چون از محله ما نام برده بود، واجب دیدیم که از آن یاد کنیم!
در پایان شعرخوانی آقای مشایخی، رفیع به او گفت شماره تلفنش را ندارد و خواست اگر امکان دارد تبادل شماره کنند. سپس یادآوری کرد: «آدم چه راحت میتواند از یک آقا شماره تلفن بگیرد!....». خانم رفیعی همچنان در کار تکهپرانی بود: «همین جوری عمل کردید که مجرد ماندهاید دیگر!»
ـ نه... علتهای دیگری دارد!
ـ اگر علتهای دیگر مجاز بود بعداً برای جمع بگویید!
فیلم کوتاه «پیکنیک»، گوشه دیگری از ظلمات(!) تاریخی مردان بر زنان را نشان میداد که در قسمت بعدی برنامه پخش شد. مردی با ساندویچ مک دونالدش به ماهیگیری میرود که ناگهان کوسهای ازآب بیرون پریده و خوردن ساندویچ را به خوردن مرد ترجیح میدهد. مرد بدجنس درنوبت بعدی، همسر خود را به همراه برده و ساندویچش را هم به دست او میدهد! البتهاین فیلم به وضوح نشان میداد که حتی کوسه نیز رغبت چندانی به خوردن مردان ندارد!
در این بین یک نفر به رفیع پیامک زده بود: «پول پیک را بدهید!» کسی از میان جمعیت پرسید: «چند پیک؟!»
وقتی رضا رفیع گفت: «یه روز یه ترکه...» بعضیها خیال واهی کردند که قرار است جوکی دراین راستا بشنوند اما سخت در اشتباه بودند. جمله رفیعاین طور ادامه پیدا کرد:
یه روز یه ترکه....
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان
خیلی شجاع بود، خیلی نترس
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد
جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد
فداکاری کرد، برایایران، برای من و تو
برایاین که ما یه روزی تواین مملکت آزاد زندگی کنیم
یه روز یه رشتیه ....
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد
برایاین که کسی تواین مملکت ادعای خدایی نکنه
اون قدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد
یه روز یه لره بود
اسمش کریم خان زند بود...
* یه روز ما همه با هم بودیم
فارس و کرد وترک و رشتی و لر و اصفهانی و عرب
تااین که یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند
و قفل دوستی ما رو شکستند
حالا دیگه ما برای هم جوک میسازیم
به همدیگه میخندیم
واین جوری شادیم
و خیال میکنیم که خیلی خوش میگذره!
این وسط بعضیها هنوز فکر میکردنداین موضوع قرار بوده جوک باشد، اما حادثه خبر نکرده! دو نفر داشتند رایزنی میکردند که «لره»، سوفیا لورن بوده یا لورلهاردی؟! متأسفانهاین بعضیها، پیام اخلاقی بسیار عمیق و زیبای مطلب را درنیافته بودند و دراین محافل گاه ازاین دست آدمهای اندکی سطحی نگر هم نفوذ میکنند و هستند!
«محمد جاوید» از شاعران خوب خطه شیراز است که از راه دور با پیامی که رضارفیع از ایشان خواند، با قلبش در میان ما بود:
کاش میشد که من بیایم تا
روده بر سازمت جناب رفیع!...
خانم « فاطمه محمدی»، همسر «جمشید مقدم»، شاعر بعدی بود که وقتی شعرش را خواند، رضا رفیع به او گفت: «شما و شوهرتان بازهم کارهای مشترک داشته باشید... منظورم در حوزه شعر است!» نسیم رفیعی تکهانداخت که: «شما هم اگر ازدواج کنید میتوانید کار مشترک داشته باشید!» و رو به مردم ادامه داد: «چرا میخندید؟ اصلاً چه اشکالی دارد ما آقای رفیع را سروسامان بدهیم؟ الآن هرکس موافق ازدواجایشان است، دست بزند!» وعدهای دست زدند!
رضا رفیع ترسید و گفت: «حالا هرکس مخالف است دست بزند!»
عده دیگری که قاعدتاً اغلب جزو آقایان بودند، با شدت بیشتری کف زده و خیال او را راحت کردند!
سپس «رحیم رسولی» با حاضر شدن روی سن، بعد ازایراد یک سخنرانی کوتاه و ذکر خاطراتی جالب از مرحوم عمران صلاحی، چند شعر طنز ناب به حضار تقدیم کرد. هنگامی کهایشان مشغول شعرخوانی بود، بطری آب از روی تریبون افتاد. رفیع گفت:
افتادگی آموز اگر طالب آبی
هرگز نخورد آب، رحیمی که بلند است!
یکی از اشعارآقای رسولی، «دوران کافوری» نام داشت کهاین طور شروع میشد:
دل ما تا ابد در حسرت دوری نمیماند
همیشه رنجاینایام مهجوری نمیماند
نگاه برکه بیخود نیست برآب گل آلود است
عروس ماهیان در پرده توری نمیماند
خزان پیر از حال خراب و خستهاش پیداست
دو هفته بیشتر در باغ انگوری نمی ماند
بیا تا گل برافشانیم و میرا بیخیالش شو
که جای بحث با مشتی گریگوری نمی ماند
کریستال و کراک و چیزهای دیگری هم هست
همیشه شخص وافوری که وافوری نمی ماند!...
«همایون حسینیان» پیش از شعرخواندن، خاطرهای از جلسات قبلی شکرخند تعریف کرد: «روز ولنتاین بود. من چندبار با صدای آرام به آقای شادمان نژاد(عکاس اطلاعاتی(!) جلسه) گفتم برو به رضا(رفیع) بگو امروز روز زن و زمین است... زن و زمین... او ناگهان بلند گفت: همه زن ذلیلاند دیگر،این که گفتن ندارد!»
او همچنان اشاره کرد: «اعلام شده نرخ تورم، تک رقمی است. ما با تک رقمی شدنش مشکلی نداریم، فقط گرانی دارد پدرمان را در میآورد!»
من فقط عاشقاینم بگی از همه بیزاری
اونا تحریم بکنند و ببینم چه حالی داری
من فقط عاشقاینم تو مجامع جهانی
یه دفعه چیزی بگیّ و نشه هیچ کسی روانی
من فقط عاشقاینم بگم از فقر و بیکاری
در جواب من با خنده، نمودار برام بذاری
من فقط عاشقاینم توی پیسیّ و کسادی
بیخیال بری تو کار جراحیّ اقتصادی!...
در قسمت بعدی برنامه، رضارفیع، سالروز تولد آقایان بانی ـ که به طرز مشکوکی در چهارم آبان ماه اتفاق افتاده! ـ و جمشیدمقدّم ـ آبان ـ را تبریک گفت و ضمن تقدیم چند شاخه گل، با آنها روبوسی کرد. آقای بانی در پاسخاین محبت بـه او گفت: «انشاءالله شب عروسی ات ببوسمت!» و جواب شنید: «شانس شب دامادی ما را باش!»
همان وقت که بعضیها داشتند از خودشان میپرسیدند که آیا روز تولد آنان نیز بهشان گل داده خواهد شد یا نه، رضارفیع توضیح داد: «غیر از من، مجری دیگری نمیتوانست گلها را تقدیم شاعران کند، چون دیدید که بعدش چه اتفاقی افتاد!»
پس ازآن، قسمتی از برنامه رادیویی «جمعهایرانی» پخش شد که شخص شخیص رضاخان کمی تا قسمتی رفیع، در آن به هنرنماییهای خاصی پرداخته و فضا را به شدت مفرّح کرده بود!
مسئولان سالن هم با خاموش کردن چراغها و رقص نور، بهاین فضای مشکوک دامن زدند! رضا رفیع پس از ارتکاب یک فقره آوازخوانی دراین برنامه، میگفت: «حالا بگذارید مثل خودم یک شعر بخوانم!» و با سؤال مجری مواجه میشد که: «پساین مثل کی بود مگه؟!» و میهمان برنامه امروز شکرخند، یعنی «مهران امامیه»، که از عوامل همان برنامه است، در همان برنامه جواب میداد که: «نه... لابد میخواهد کت واینها را در بیاورد!»
رضا رفیع هر روز ساعت یک ربع به یازده صبح، در رادیو جوان، برنامه «پا توی کفش اخبار» را دارد و شبهای دوشنبه ساعت یک تا یک و نیم بامداد نیز در برنامه «برج مراقبت» به صورت موضوعی با زبان طنزش همراه شنوندههای شبانگاهی است. البته نصف شبگاهی درست تر است!
استاد «حسامی محولاتی»، پیش از شعرخوانی، لطیفهای تعریف کرد: «یک نفر در جنگ دستهایش را از دست داد. باز هم به جبهه رفت. پاهایش را از دست داد... باز هم به جبهه رفت... خلاصه دیگر چیزی از او نماند، اما باز هم خواست برود. پرسیدند دیگر کجا میروی؟ گفت: میخواهم بروم فحش بدهم!»
یار من مه پیکر و زیباست،این هم یک دروغ!
حسن او غارتگر دلهاست،این هم یک دروغ!
کاسب ما هست با انصاف،این هم یک چرند!
جنس دکانش همه اعلاست،این هم یک دروغ!
بیسوادی ریشه کن گردیده ازاین مملکت
مملکت پرعاقل و داناست،این هم یک دروغ!
هرچه ما امروز با این وضع سختی میکشیم
در پیاش آسایش فرداست،این هم یک دروغ!
مرد و زن در کشور ما در رفاه و راحتاند
بهترین جای جهاناینجاست،این هم یک دروغ!
در اینجا رضا رفیع توضیحاً عرض کرد که: «البته استاداین شعر را چهل سال پیش گفتهاند!» واستاد نیز جواب داد: «بله، اتفاقاً همین طور هم هست!» رفیع گفت: «بله،این هم یک دروغ!» استاد اشاره کرد کهاین شعر در سال 1342 چاپ شده و رفیع، فرصت تأیید ادعای قبلیاش را به دست آورد: «دیدید اسنادش هم موجود است؟!»
ای کریستف کلمب دریا گرد
که خدا از تو نگذردای مرد!
گشتی آن قدر دشت و دریا را
کشف کردی تو ینگه دنیا را
آخر ای مرد این چه کاری بود؟
بهر تو این چه افتخاری بود؟
بهر آزار مردمان خدا
دیو بیرون کشیدی از دریا
کشف بیهودة بدی کردی
پدر خلق را درآوردی!
آقای محولاتی در ادامه حرفهایش گفت: «دیگر واقعاً دارم باور میکنم که پیر شده ام. گاهی آب میخواهم، ولی میگویم نان بدهید!...» رفیع پرسید: «درهمه موارد اشتباه میکنید؟» و استاد فوراً جواب داد: «نه، آن که کار بعضی از مسؤولان عزیز است!»
«محمدرضا عالی پیام» نیز دراین جلسه مثل استاد محولاتی، کلامش را با لطیفهای جنگی(!) شروع کرد: «یک نفر دست خود را در جنگ از دست داد، ولی در جبهه ماند. بعضیها گفتند دست او را میفرستیم به کاخ سفید تا آنها بفهمند چه خبر است. مدتی بعد او یک پایش را از دست داد. قرار شد آن پا را هم به انگلیس بفرستند به جهت کوبیدن مشت محکم به دهانشان با پا! مدتی میگذرد، طرف دست دیگرش را از دست میدهد که آن را هم میفرستند به اسرائیل....
خلاصه خبر میرسد که طرف، آخرین اعضای خود را هم دارد از دست میدهد. دستور میدهند بگیرید او را که دارد خودش را خرده خرده از مملکت خارج میکند، فکر کرده ما حالیمان نیست!»
(البته در اصلاین لطیفه را برای یک اسیر عراقی در اردوگاه ایران ساخته بودند که هر سال در روز تولدش یکی از اعضای بدنش را قطع کرده،از طریق صلیب سرخ به نشانة وفاداری برای خانوادهاش میفرستاد. یکی از مسؤولان که هنگام بازدید از اردوگاه، او را بیدست و پا دید، علتش را پرسید و چون رئیس اردوگاه توضیح داد؛ او را به کناری کشیده، آهسته در گوشش گفت:بندة خدا، یعنی شما تا به حالا نفهمیدید که طرف دارد به شما کلک میزند و بهاین وسیله، ذرّه ذرّه خودش را از کشور خارج میکند؟!)
رضارفیع، نفر بعدی را این طور معرفی کرد: «ایشان پزشک متخصصی هستند که البته شاید تخصصشان به درد خود من نخورد، اما انشاءالله خانمها بروند پیششان!».آقای «مصطفی اعتمادزاده»، فوق تخصص زنان و زایمان در بیمارستان آسیا، پشت تریبون حاضر شد و در باب ارتباط شغل خود با شعر گفت: «شعر لطیف است و خانمها هم جنس لطیفاند!» رفیع با مشکوکترین بیت ممکن منسوب به حکیم طوس، این حرف را تأیید کرد: «بله، فردوسی هم گفته است: زنان را بود بس همین یک هنر/ نشینند و زایند شیران نر»! و جواب شنید که: «ظاهراً ایشان چیزهای دیگری هم گفتند؛ مثلاً این که زن و اژدها...[ هردو در خاک به!]....که البته بیخود گفتند!»
جناب آقای دکتر در ادامة سخنانش راجع به شغل شریف خود گفت که: «یک نفر به من گفت بهتر است بروی یک شغل آبرومند انتخاب کنی!» و رضا رفیع تکه پراند که: «نکند شما هم خواستید بیایید و ازاینجا(جلسة شکرخند) شروع کنید؟!»
شعر آقای اعتمادزاده در باب مادرزنها بود:
من چه خاکی بر سرم از دست مادرزن کنم؟
یا جنون یا خودکشی، کاری که باید من کنم!
در پایان، رفیع از آقای دکترخواست تا اگر صلاح میداند آدرس مطبش را هم بدهد من باب تبلیغ، اما آقای اعتمادزاده نپذیرفت و گفت: «اینجا بیشتر آقایان هستند!»
ـ نه بابا، از دوراین جوری به نظر میرسد!
و اما میهمان ویژة آبان ماه 89 «در دومین روز از آبان ماه 1345، یعنی در یک همچو فردایی(روز بعد از شکرخندِ ماه آبان) در شهرضای اصفهان با قبول تمام تبعات آن، به شدت به دنیا آمد. او سومین بچه خانواده بود. یک دختر و پسر قبل از او بودند و یک دختر و پسر، بعد از او. چنین شد که خداوند اورا فرزند وسط قرار داد و خیر الامور اوسطها!
او در سال 1373 وارد رشته علوم تربیتی کودک، زیرشاخه روان شناسی شد. از بهمن 1368 کار خود را در رادیو با برنامه صبح جمعه با شما شروع کرد و در ادامه فعالیتهای رادیو اکتیویته اش، سر از تلویزیون درآورد.ایشان مدیر یک مدرسه غیر انتفاعی هم هست و تااین ساعت دو فرزند دارد.»
«مهران امامیه» با حضور روی سن، تعریف کرد که چگونه در نقش «سقّ سیاه» در روستایی برنامه اجرا کرده و باعث خشک شدن واقعی رودخانه آن روستا شده است! خدا آخر و عاقبت شکرخند را بااین میهمانانی که اخیراً به آن دعوت میشوند، به خیر گرداناد!
رفیع بهاین نکته هم اشاره کرد که: «من بدون توجه به تاریخ تولد آقای امامیه و بدون قصد و غرض قبلی،ایشان را درست در سالگرد تولدشان به شکرخند دعوت کردم و تا تاریخ تولدشان را گفتند، به کرامات خودمایمان آوردم. یاللعجب!....»
رفیع در این جلسه بشارت داد به ملت که در یک انتصاب شایسته و بایسته از سوی رئیس سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران، جناب آقای خوراکیان، برادر دوستداشتنی اهل فرهنگ و ادب «سیدمحمد سادات اخوی» که خود اهل قلم و آشنا با مقولة طنزفخیم و صاحب چندین نوشتة منظوم ومنثورطنز و بیش از 50 کتاب است، به تازگی به سِمت معاونت هنری سازمان فرهنگی هنری منصوب شده که بیتردیداین امر باعث پررونق و پرروغن تر شدن محافلی چون شکرخند خواهد شد، اگر خدا بخواهد. و اگر عدهای از در سعایت، کماکان به اعمال مخرّب و طنزبرانداز خود،پیدا و پنهان، ادامه ندهند. گفتنی است که اخوی عزیز،هماره از مشوّقان و طرفداران برپایی مستمرّ شکرخند بوده و حتی یکی دوبار نیز خود در سمت مجری گریاین برنامه با رضارفیع همراه بوده است. یک چیزی بهتر از همراه اول!
در پایان این برنامه، «مهدی مجردزاده کرمانی»، «محمدرضا ستوده» و «آذریارمجتبوی نایینی» به صورت اورژانسی شعرهایی کوتاه قرائت کردند که از آن میان به تکمصرعی از آقای مجرد زادة مترجم و طنزپرداز اشاره میکنیم:
یکی از اهل خرابات اگر بو ببرد
ممه باقی نگذارند که لولو ببرد!