آفتاب: قاتل میدان کاج خود را اینگونه معرفی میکند: یعقوبعلی جعفری با اسم مستعار مهدی، 31 ساله متولد تفرش، تحصیلات سیکل، از شش هفت سال گذشته تا کنون بنگاه مسکن داشتم.
یعقوب که در تاریخ ششم آبان امسال در حوالی میدان کاج سعادتآباد فردی بهنام یزدان را در مقابل چشم مردم با ضربات متعدد چاقو به طرز فجیعی به قتل رسانده است، گفت: عشق بازیگری داشتم اما نمیدانم چرا بازیگر نشدم، فیلمهای جنایی و پلیسی را دوست داشتم.
قاتل میدان کاج که در آخرین ساعات زندگی خود تقریبا خونسرد روبهروی ما نشسته است، درباره نحوه آشنایی با کیمیا یکی از عوامل مطرح در حادثه قتل خیابان یکم سعادتآباد میگوید: بالاتراز میدان کاج در مسکنی شاغل بودم که صاحب مسکن طبقه پایین آن را به کیمیا اجاره داده بود.
وی کیمیا را زنی میداند که بهواسطه روابط عمومی قوی خوب قرارداد میبست و خوب پول در میآورد.
یعقوب و چگونگی آشنایی با کیمیا: بچه دختر عمویم در پی کار بود که او را به کیمیا معرفی کردم و به واسطه آن روابطم با کیمیا بیشتر شد و چندین مرتبه نزد او رفتم، کیمیا از برخورد و تیپ، قیافه من خوشش آمد. عاقبت بعد از چند روز به خانه من رفتیم.
کیمیا در راه پیشنهاد کرد برایم ماشین بخرد که گفتم ماشین دارم و رابطه ام با او بیشتر شد؛ مدتی بعد خانه خودم را تخلیه کردم و در خانه کیمیا که خواهرکوچکی هم داشت بدون ازدواج شرعی شروع به زندگی کردم. یعقوب می گوید: فکر می کردم مطلقه است اما بعد از یکسال فهمیدم او از شوهرش طلاق نگرفته است. از او می پرسیم چرا با این وضع ارتباطت را با او ادامه دادی؟ جواب می دهد: دوستش داشتم. یعقوب به گفته خود به خاطر اختلافات مالی و ضرب و شتم کیمیا حدود شش ماه زندانی شده است اما در زندان هم با او ارتباط تلفنی داشته است. تنفر از یزدان از کجا درذهن یعقوب کلید خورد؟.
یعقوب می گوید: دو سه هفته آخر زندانم کیمیا از مزاحمت های یک نفر به نام یزدان برایم گفت همان موقع خیلی عصبانی شدم.
قاتل محکوم به قصاص بعد از زندان به واسطه تحریک کیمیا به یزدان زنگ میزند تا بهگفته خودش او را از رابطه با کیمیا منصرف کند اما رقیب عشقیاش نمیپذیرد.
یعقوب که جزئیات روز جنایت را بهخوبی بیاد دارد در تشریح آن ماجرای خونین میگوید: صبح روز حادثه آمدم تا با یزدان که او را هنوز ندیده بودم، حرف بزنم البته همراه خودم یک چاقو هم برای دفاع برداشته بودم، وقتی با یزدان مواجه شدم و او را با اسم صدا زدم اما او بلافاصله اسپری به صورتم پاشید و لگدی هم به من زد. زمانی که آمد فرار کند با کارد او را زدم این زمان خشم و نفرت و جنون مرا گرفته بود؛ کارم از روی ناراحتی شدید بود، نمیخواستم او را بکشم.
از یعقوب میپرسم: میگویند هجده ضربه چاقو به یزدان زدی، چرا؟ گفت: فقط چهار پنج ضربه به او زدم، خون جلوی چشمم را گرفته بود و هیچکس را نمیدیدم.
یعقوب ناگهان یاد یک عادت همیشگی میافتد: حوادث روزنامهها را زیاد میخواندم البته میخواستم تا اینگونه مسائل برایم تجربه شود.
چرا اجازه ندادی مردم به یزدان کمک کنند؟ یعقوب به فکر فرو میرود و میگوید: دچار جنون آنی شده بودم، یادم نمیآید به مردم چه میگفتم و یا اینکه به جنازه یزدان لگد زدم هم یادم نمیآید.
یعقوب روز حادثه پس از از پای در آوردن یزدان پیراهن خود را درمیآورد؛ میپرسیم به چه فکری بودی؟ میگوید: میخواستم خودم را هم بزنم اما ترسیدم.
با حیرت میپرسیم پس چرا یزدان را بیمهابا چاقو میزدی.
در مقابل حیرت بیشتر ما میگوید: نمیترسیدم، از او نفرت داشتم.
یعقوب تا هنگام بازداشت و حضور درکلانتری و آگاهی باور نمیکند که کسی را به قتل رسانده؛ به قیافهاش خیره میشوم چیزی مصرف میکردی؟ پاسخ میدهد: شیشه میکشیدم، قبلا هم مشروب میخوردم اما دو سالی بود که دست برداشته بودم.
یک سوال ذهنم را مشغول کرده یعقوب میداند که اعدامی است.
قاتل میدان کاج میگوید: از حکمم خبر دارم، اعدام است زمانش هم فردا در ملاءعام؛ باید تقاص پس بدهم اگر بگویم نمیترسم، دروغ است.
از یعقوب میپرسم به لحظه اعدام وطناب دار فکر کردهای؟ جواب میدهد: فرصت نشده که فکر کنم که پای چوبهدار چه احساسی دارم.
یعقوب ازخانواده مقتول طلب عفو و بخشش میکند اما دریک فکر عجیب است: ای کاش کیمیا را به جای یزدان میکشتم؛ او مرا به پای چوبهدار کشید.
و آخرین حرف یعقوب که با حسرت تمام بیان میشود: پدرم بعد از ارتباط من با کیمیا چنین روزی را برایم پیشبینی میکرد.