آفتابنیوز : آفتاب: او مادر است؛ مادری از تبار سرود آتش؛ او خواند آخرین ترانه عشق را و دید آخرین تکاپوی ماهیها را بر خاک. مادر دیدمت امروز وقتی دستهایت را و دهانت را کنار یادهای نافراموش، آویختی. در چشمهایت درد بود؛ درد آویختن از گریبان خشکیده؛ نه هنوز مادر؛ باور نداری نمیگذاریم نامت مچاله شود.
مادر محمد؛ امروز در خونینشهر نیستی تو تنهاییت را به نوای باقیماندهات را بر شاخههای کهنه، آتش زدهایی. مادر باور میکنی آنجا دیگر خرمشهر تو نیست؛ آنجا را بعثیها؛ خانهات را در مشتها فشردهاند و خیابانهایت را. مادر لهجه بندریات، در باد دیگر نمیرقصد.
مادر اینجا تهران است میدان گرگان؛ تو با عکس فرزندانت نفس میکشی. تو ایستادهای همچون آفتاب. هر چند گلویت و حافظهات را در زیر باران موشکها و خمپارهها جای گذاشتی اما مشامت را نه.
مادر تو به یاد داری که زنان این شهر را آواره بیایانها کردند و مردانش را خاکستر. گهواره علی محمد و محسنت را سوزاندند و تو را؛ با نوای مادرانهات تنها گذاشتند.
دیدم امروز عکس نخلی را بر دیوار. همان نخل های قطعه قطعه؛ راستی مادر آن پوتین کدام جگرگوشهات بود که بر دیوار آویخته بودی و نگاه خیرهات را مهمان آن کردی! پوتین محمد جهانآرا؛ محسن جهانآرا یا علی جهانآرا.
راستی ببخشید مادر؛ فاطمهات گفت که علی زیر شکنجه ساواک تنها در 22 سالگی جانش را فدا کرد و کمر تو را خم. از او حتی سنگ قبر هم نداری. سنگ قبر تو تنها نشان آن پیرمرد گورکنی است که شاید برای آرامش دلت گفت، پسرت اینجاست.
مادر شهیدان جهانآرا، اینها تنها توصیفاتی از او بود؛ وقتی به درب گشوده خانهاش رسیدیم با صدای آرامش و با لهجه خرمشهریاش دعوتمان کرد؛ او 10 سال است به بیماری آلزایمر مبتلا است و تنها به عکسهای فرزندان شهیدش نگاه میکند و نام محمدش را زمزمه.
فاطمه فرزندش از او برایمان گفت: مادرم 16 ساله بود که ازدواج کرد و ساکن خرمشهر شد. پدرم خیاط بود و او اولین فرزندش احمد را در 17 سالگی به دنیا آورد و در نهایت خداوند هشت پسر و پنج دختر به او هدیه کرد.
مادر نکند از آن روز میدانستی سه هدیه به خدا داری. فاطمه میگوید: عاشق مسجد بودی و نخل. عاشق نماز اول وقت. همیشه میگفت قرآن آیه جهاد دارد.
آخ مادر. مادر! وقتی خاک سرخ را زیر چکمههای تجاوز دیدی سکوت شهر را با نام محمد و محسن درهم شکستنی. "نماز ظهر را در صحن مقدس آسمان بخوانید؛ ما خرمشهر را خرم میخواهیم؛ نه خونین و زخمی" اینها جملههایت به محمد بود.
درست است؛ فاطمه گفت: برادرهایم به پشتوانه دعای مادر گروه حزبالله خرمشهر را تشکیل دادند و یک پیماننامه نوشتند که در حضور مادر با خونشان امضا شد؛ اولین سختی مادرم دستگیری محمد بود و یک سال زندانی. بعد از آزاد شدن دیپلم گرفت و در دانشگاه تبریز رشته مدیریت دانشجو شد اما آنجا طاقت نیاورد و گروه مبارزه منصورون را با محسن رضایی و حاج آقا رشید تشکیل دادند اما علی را در سال 55 دستگیر کردند و مادر کفشهای آهنین پوشید و در زندانها به دنبال علی. بعد از او احمد و خواهرم هم دستگیر شد.
به مادر نگاه میکنم. در نگاهش هنوز هم شراره آزادگی موج میزند؛ او دعوت بلورین استقامت و ایثار است. دستانش بوی بهشت میدهند. مادر نمیدانی با تعریفهای فاطمه است چه قدر از ایمان تو به وجد آمدهام، چه قدر متحیرم از این همه صبر و ایستادگی و استقامت.
کاش میشد مادر تا بافنده پریشان موهای تو گردم. دوست دارم نگاهم کنی تا نگاهمان آینه دار خاک مقدست گردد. بر میگردیم در خرمشهر و بوی تن داغ نخلها. علی سالها در زندان و تحمل شکنجه شهید شد و مادرم تنها با عکسش در بهشت زهرا دعایش کرد. تنها گورکن با دیدن عکسش به مادر گفته بود او اینجاست در همین قبر و ما سالها در بالای سر همان خانه اشک ریختیم. بعدها که شکنجهگر او اعتراف کرد که علی را شکنجه داده و از او هیچ صدایی بلند نشده است "مادرم لبخند زد."
آخ مادر! برایت پیروزی بود و شیرت را حلالش کردی. میدانم وقتی این را شنیدی غبار محنت از چهرهات پاک شد! دستان خسته و زخمیات را سایبان قلبت کردی و برایش دعا.
عروسی محمد و خطبه عقدش را بالای سر علی خواندهای، فاطمه گفت. میدانم آنها را آنجا بردی تا نفس بکشند و بوی خوش قدمهای صمیمی اشان را در ریههایت جاری کنی. مادر آن روز میدانستی راه درازی در پیش داری؛ نه؟!
فاطمه با بغض میگوید: مادر مشهد بود از آنجا تماس گرفت و پرسید که محمد از جنوب آمده یا نه؟ تعجب کردیم به او گفتیم محمد قرار است بیاید؟ صدا قطع شد ساعتی بعد شنیدیم هواپیمای فرماندهان سقوط کرده است. همسرشان پسر دومشان را باردار بودند تلفن زنگ زد و گفتند: محمد هم در هواپیما بوده.
به مشهد زنگ زدیم و به مادر گفتیم که محمد زخمی شده؛ مادرم گفت: من میدانم ایشان شهید شده است. مادر گفت: من خواب علی را دیدهام. او با لباس احرام آمده و میگوید من آمدهام محمد را به مکه ببرم. به او گفتم مرا با خودت ببر، گفت نه برای شما زود است فقط آمدهام دنبال "محمد".
عجب مادر غمدیده و داغداری! مادری نجیب و صبور!
مادرم بعد از آزادسازی خرمشهر به ما میگفت: قد راست کنید! شانههایتان را محکم نگه دارید.
مادر سخت است بگویم تو کشورت را به خون تپیده میخواستی، کوچههایت را بدون بنبست، کبوترهایت را بیحصار، آسمانت را آبی، نخلهایت را سر بلند، خانههایت را آباد. میبالم به تو مادر به سرافرازیات. به غرورت. به مردانگی و غیرت فرزندانت.
محسن هم اسیر شد و مادرم تمام وجب به وجب خرمشهر را برای یافتن او گشت. مادر میبینمت در خرمشهر که برای رهایی فرزندت جار زدی! رو به آسمان فریاد زدی آنقدر که که ابر از مویههای تو گریست. نمیفهمم مادر دردت ر . اما میدانم تنها سه سال است به تو که فراموش کردیای میگویند محسنت شهید است و هنوز نه از او پلاکی است و نه تکه استخوانی!
"چرا سیاه پوشیدی" شنیدم این را به فاطمه بعد از شهادت همسرش جانبازش هم گفتی. خودت هم سیاه نپوشیدی. فاطمه گفت.
مادربه دلیل فراموشی هر چند ماه یکبار خاطراتی را یادش میآید که بسیار آزارش میدهد. میگوید: صدای موشکها را میشنوی. خانهامان بدون سقف شد و صدای فریاد دردش از ترکش بلند میشود. او دوست دارد به خرمشهر برود اما تن بیمارش این توان را از ما گرفته است.
وقتی تلویزیون آهنگ ممد نبودی ببینی را پخش میکند؛ او آرام آرام میگرید.
به مادر نگاه میکنم و تنها میگوید: بفرمایید! مادر میخواهی بگویی فراموش کردهای خرمشهر را! مادر یادت میآید که کدامین شب، شببوها را به رایحه رایج مهربانیات دعوت کردهای.
مادر قلم توانای وصف تو را ندارد پس سلام به تو ای مادر خرمشهر! هنوز که هنوز است، چهره آفتابخورده و گرده زخم خورده تو، یادآور لهجه غلیظ غیرت و غربت تو و بلندی همت هفت آسمانی توست.
سلام بر تو ای مادر! ای حضور جاودانه فریاد! ای تجلی تماشایی عشق و شعور! مادر فراموشن کردهای. آن روزهایی که امواج با شکوه شانههایت به شدت تکان میخورد و هر آشوبی را همچون خسی به میقات دوردستترین حادثهها میبرد.
مادر! نامت، هنوزکه هنوز است پر از ترکش است و یادت هنوز که هنوز است پر از حماسه است. آن شب چه شبی بود که در آن آتشبارهای سنگین و منورهای رنگین از هر آتشی گدازندهتر و از هر منوری، روشن دلتر بودی و دل آشوبتر، که قرنهاست همسایه حماسه حسینی و همنشین عشق.
مادر! میگویند هر شهیدی که به خاک بیفتد، کبوتری از آن نقطه به هوا بر خواهد خاست که مقصدش کربلاست و آن کبوتر خونین بال قاصدی از جانب سیدالشهداء علیه السلام است تا با پرواز روح مطهر شهید به سوی آسمان ها همراه شود. اما من میدانم در آن وقت مبارک که پیشانی محمد؛ محسن و علی بر خاک افتاد و خطوط شهادت بر آنها نقش بست، هزاران کبوتر از مقتلشان به آسمان پر کشیدند که هر یک حامل دعایی از تو بودند.
میدانم مادر. آغوش مهربانت زخم خنجر دشمن است، اما تو آن رودی که اقیانوسها را نیز تاب برآشفتنت نیست؟ مادر، چشم بگردان و گوش بخوابان بر دروازه های شهر بشنو آواز خوش پیروزی را، بشنو فریادهای مسجد جامع را و هم نوا شو با لحظههای آبی آزادی. امروز بشنو شهر خون و قیام آزاد شد.
راستی خدایا.. جایی بهتر از بهشت هم سراغ داری؟ برای زیر پای این مادر میخواهم.