آفتابنیوز : آفتاب: رمان «قیدار» نوشته رضا امیرخانی که در هفته های گذشته در صدر جدول پرفروش های کتاب در کشور بوده است؛ 15 اردیبهشت امسال در نمایشگاه کتاب تهران رونمایی شد و حالا در آستانه تجدید چاپ برای ششمین بار است.
داستان قیدار درباره یک گاراژدار در تهران دهه 50 شمسی است که نام او و کامیونهایش در تمام جادههای ایران و میان رانندگان شناخته شده است. از سوی دیگر مرام و مسلک رفتاری قیدار نیز در میان تمام افرادی که با او در ارتباط هستند به نوعی زبانزد است، اما در طول داستان با مجموعه وقایعی که برای وی رخ میدهد، قیدار به سمت نوعی تکامل و بازتعریف از خود دست پیدا میکند. رمانِ قیدار، روایتِ مردی است از سلسله مردان، در ابتدای دهه پنجاهِ شمسی. این رمانِ سیصدصفحهای در 9 فصل روایت میشود با اسامیِ مرسدسِ کروک، تاکسیِ فیاتِ دویست و دوی کبریتی، اسبِ اینترنشنال، وسپای فاقگلابی تا... براقِ بالدار.»
چند پرده از این رمان خواندنی را که شاید از اصلی ترین دلایل استقبال عمومی «بازگشت به دوره جوانمردی و مردانگی در کشور» است با اجازه نویسنده برای کاربران خود منتشر می کند:
قیدار نگاهِ زن به مرسدس را میپاید:
- چی شده دخترم؟
- قیدارخان! به من نگویید دخترم...
- به خاطرِ توفیر سن و سال بود... اما باشد، نمیگویم دخترم... حالا چی شده آبجی؟ مرسدسِ کروکِ ما فکرت را چروک کرد؟ سقف ندارد دیگر... نشنیدی مگر؟! سقف خانهی درویش، آسمان است... حالا اعتقاد کن چهار تا چرخ هم کفِ خانهی درویشیِ قیدار انداختهاند... به خاطر کروکش نیست که نخ میدهند، پاریها مرسدس را میشناسند... یکه است دیگر...
- فکر می کردم فقط من یکه شناسم قیدارخان!
- اگر تو یکهشناسی، من هم تکهشناسم!
***
- چه مرگتان شده بیپدرها؟ تو گنده بک... (دوباره به قیدار نگاه می کند و حرفش را میخورد.) تو کی هستی تو اتوبوسِ کرایه ی نظام؟!
قیدار آرام پایین میآید از لیلاند. صفدر از جلوِ سپر میپایدش. قیدار جلو میرود و با یک دستش مچِ دستِ سروان را میگیرد. دکمهی لباسِ نظام افتاده است. دست دیگرش را میگذارد روی شانه سروانِ توپخانه:
- اتوبوس کمی بازی درآورده... سگدستش شغالقوز شده... کار دارد... این شوفر ما فرمایشاتِ جناب سرهنگ را گوش نکرده است و چوب کرده است تو ماتحتِ موتور... کار دارد... اگر جناب سرهنگ اجازه بدهند، این سربازها همینجا بمانند تا من برایشان اتول بفرستم از گاراژ دلیجان. خودِ سرکار هم تشریففرما شوید دلیجان تا بفرستم سواریِ شخصی دنبالتان... صلاح نیست شما معطل شوید کنارِ این سربازهای ساچمه پلویی. (قیدار آرام می رود جلوِ لیلاند و مرسدس را به سروانِ بددهن نشان میدهد.) سواری، سقف نداشته باشد که از نظرِ سرکار ایراداتی ندارد؟
***
قیدار جلو میرود و دو دستش را میگذارد روی شانهی ناصر:
- آچارکشی را من از خودم درآوردهام... من حرفِ بیبیِ این داش خلیل را خیلی قبول دارم... خیلی بیشتر از حرفِ نوخاستههای امروزی... همانجور که آدم با آدم توفیر میکند، فرش هم با فرش توفیر میکند... موتور و اتول هم با موتور و اتول توفیر میکند. آچارکشی را من از خودم درآوردم. اختراعِ قیدار است... همانجور که فرشی که با عشق بافته شود، تومن تومن قیمت دارد، حساب کردم دخترِ آلمانیِ مرسدس چه میداند که عشق یعنی چه؟ مهندس و کارگرِ آلمانی چه میداند هیاتِ امام حسین و بیمهی ابوالفضل و دستِ باوضو یعنی چه. ماشینهام را صفر میفرستم پیشِ درویش مکانیک، تا پیچشان را باز کند و دوباره با وضو ببندد، با نفسِ حقش سفت کند پیچها را از سر... از کارخانهی آلمانیش بپرسی، هیچ خاصیتی ندارد این کار، اما وسطِ جاده و بیابان، بچههای گاراژِ قیدار خاصیتش را بخواهند یا نخواهند، میفهمند... اتول هم باید موتورش صدای "هو یا علی مدد" بدهد و چرخش به عشق بچرخد... گرفتی؟
همه رانندهها ساکت سر تکان میدهند. قیدار سوارِ مرسدس میشود و میخندد:
- حالا شنیدهام پاری گاراژدارهای دیگر هم به تقلید، اتولهاشان را میدهند به یک سری آدمِ دهننشسته که آچارکشی کنند و خیال کردهاند خاصیت علیحده دارد!!
مرسدس در خندهی جمع از غذاخوریِ خلیل دور میشود.
***
قیدار پوشه را نمیدهد دستِ هاشم. به او میگوید:
- کجا دیدی که این نعش مواد بکشد؟ مگر تو هم میرفتی خرابخانه ی تهِ شهرِ دلیجان؟!
- نه قیدارخان! خرابخانه چرا؟ در همین گاراژ شما میکشید. تهِ گاراژ قیدار. یک وجب و دو وجب که نیست گاراژ. شما نشستهاید مثلِ سلطان تو دفتر، چه میدانید چه خبر است در آن گاراژِ دراندردشت؟! هزار قدم در هزار قدم گاراژ است. این طرف عروسی باشد، آن طرف عزا، عروس و داماد به شبِ هفتِ میت هم نمیرسند. این کثافتکاری را آن سلطانِ خدانیامرز باب کرد تو گاراژ که شما عذرش را خواستید و حالا هم بست نشسته است پای بست توی همان خرابخانه... تهِ گاراژ پشتِ خلاها، همین افیونِ بیغیرت مینشست با چند نفر دیگر به تریاک کشی... در شأن شما نیست که این چیزها را ملاحظه کنید!
قیدار دوباره آرام می پرسد:
- پرسیدم کجا می کشید؟
- گاراژ خودِ شما...
قیدار ناگهان از جا بلند می شود و می زند تختِ سینه یِ هاشم یک کتی. هاشم پس پس می رود و می خورد تختِ دیوار. قیدار داد می کشد سرش:
- بهت می گفتم شامورتی باز، شامورتی باز فحش نبود، اما خبربیار فحش است. حالا شده ای خبربیارِ گاراژ قیدار؟! گاراژ قیدار حصن است. حصنِ قیدار. خبرِ گاراژ قیدار هم مثلِ تریلیِ قیدار است، مثل کامیونِ قیدار است؛ مالِ خود قیدار است. مالِ قیدار است، چه پشتِ خلا باشد، چه پیشِ دفتر. بعدِ عمری همسفره گی، خبرِ گاراژ من را می آورید پیشِ نامحرم؟! پنج نفری آمده اید اینجا خبرفروشی؟!
***
قیدار دستِ آقا را گرفته است و پیاده میروند به سمتِ مسجد. آقا در راه ذکر می گوید. از روب هرو دختری مینی ژوپ پوش نزدیک می شود، کانه مه پاره ی اینترکنتیانتال. پیاده رو مثلِ کمرِ دختر، باریک است. قیدار دستِ آقا را رها می کند و میآید پشتِ سر، که دختر رد شود. پیرمردی رهگذر که انگار برای نماز به مسجد می رود، از آنسوی خیابان، جوری که آقا بشنود، استغفرالله بلندی میگوید. آقا اما به دختر سلام میکند. دختر گل از گلش میشکفد. دستپاچه دست میکند در کیفِ سوسماریِ سرخش که با رنگِ دامنِ کوتاه همآهنگ شده است و لچکِ کوچکی پیدا میکند و روی سر میکشد. گوشوارههاش بیرون افتادهاند. به آقا می گوید:
- حاج آقا! امروز قرارِ استخدام دارم... التماس دعا.
آقا ایستاده است و دو دستش را گذاشته است روی عصا. سر تکان می دهد. دختر یکهو لچک را از از سرش برمی گیرد و میاندازد روی دستِ آقا. دولا میشود و از روی لچک دستِ سید را می بوسد. می گوید:
- مادرم گفت قبل از رفتن، بروم مسجد که شما دعام کنید. روسری را برای همین آورده بودم... از ترس مسجدی ها نرفتم تو...
آقا حرفِ دختر را میبرد و میگوید:
- مسجدی ها که ترس ندارند، آنها هم آدمند دیگر! بین دو نماز دعاتان می کنم...
دختر لبخند می زند و می رود...
***
- همین است دیگر... همین است دیگر... معلوم نیست کدام بی وجدانی موتورِ صفر را انداخته است زیرِ پای این بچه... میزد یکی را ناقص میکرد، خوب بود؟ اصلاً خودت را ناقص میکردی، خوب بود؟ مقصر آن بیوجدانی است که موتور میاندازد زیرِ پای بچهی نابالغ!
راننده تاکسی به همراه جمعیت سر تکان میدهد و تأیید میکند. قاسم یکهو رگِ گردنش بیرون میزند. با صدای خروسیِ تازه بالغ سرِ پلیس، داد می کشد:
- به صاحبکارِ من می گویی بی وجدان؟ به قیدارخان؟ زده ام که زده ام؛ به تو چه دخلی دارد پاسبان؟ زده ام، خسارتش را می دهم... به ما پارکابیها هم آنقدر حقوقِ چرب...
پلیس جلو می آید که یک توگوشی خرجِ گونه ی بی موی قاسم کند؛ انتظار دارد که مردم راه را برایش باز کنند، اما یکهو همان راننده ی تاکسی و چند نفر از مردم جلو می آیند و دستش را می گیرند. یکی آرام درِ گوش پلیس می گوید:
- مگر نشنیدی سرکار، مالِ گاراژ قیدارخان است.»
به گزارش خبرآنلاین،قیمت این رمان خواندنی که نشر افق منتشر کرده، 9هزار تومان است.
ساکنان تهران برای تهیه این رمان کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و آن را در محل کار یا منزل _ بدون هزینه ارسال _ دریافت کنند. سایر هموطنان نیز با پرداخت هزینه پست می توانند این رمان را سفارش بدهند.