کد خبر: ۱۶۷۴۰۰
تاریخ انتشار : ۲۳ مرداد ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۱

داستان مردی که برای ارتقای درجه، عشق و ازدواج و پدر در حال مرگش را نادیده گرفت

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: «بازمانده روز» رمانی است که از گذشته حرف می‌زند؛ طوری که از حال، عقب نمی‌مانی، حسرت گذشته را نمی‌خوری و سعی می‌کنی از هرآنچه در او است -چه خوب چه بد- درس بگیری... «استیونز»، شخصیت اصلی داستان «بازمانده روز»، هنوز در گذشته زندگی می کند. گرچه از آن گذشته به خوبی یاد می‌کند و از روزگاری که در خدمت «لرد دارلینگتن» بوده، احساس سربلندی می‌کند. او برای رسیدن به جایگاه سرپیشخدمت (باتلر) و داشتن رضایت قلبی از خدماتش، خیلی چیز‌ها را زیر پا گذاشته است. تلاش او برای رسیدن به این جایگاه به قدری جدی بود که غیر از آن به چیز دیگری نمی‌پرداخت؛ حتی وقتی که بخت به صورت دختر دل‌انگیزی به اتاق کارش آمد و یا وقتی پدرش در بستر مرگ آخرین نفس‌هایش را می‌کشید.‏‍

رمان «بازمانده روز» یکی از آثار ماندگار کازوئو ایشی‌گورو و ترجمه نجف دریابندری است که در 360صفحه قطع خشتی توسط نشر کارنامه منتشر شده است. خواندن این رمان را بسیاری از اهل فن، جزء توصیه های اصلی خود می دانند.


به گزارش خبرآنلاین، در ادامه بخش هایی از این کتاب را با هم می خوانیم:

«ها، استیونز، پس بگو پای خانمی در میان است، آن هم در این سن و سال.»
وضع بسیار ناجوری بود، از نوعی که مرحوم لرد دارلینگتون در حق هیچ مستخدمی روا نمی دانستند. ولی البته منظورم این نیست که جسارتی نسبت به آقای فارادی کرده باشم؛ بالاخره ایشان یک نفر امریکایی هستند و عادات شان خیلی فرق می کند. ایشان به هیچ وجه قصد آزار مرا نداشتند؛ ولی شما یقینا متوجه هستید که آن وضع چه قدر برای بنده ناراحت کننده بود. 

آقای فارادی ادامه دادند: «استیونز، من هیچ خیال نمی کردم تو اهل دلبری از خانم ها هم باشی. خب، گمانم آدم را جوان نگه می دارد. ولی نمی دانم تا چه اندازه صحیح است که من در یک همچو عملیاتِ مشکوکی به تو کمک کنم.»



میس کنتن هنوز توی سرسرا، همان جایی که چشمم به او افتاد، ایستاده بود. وقتی که از در تالار بیرون آمدم، ایشان ساکت به طرف پله راه افتاد. چیزی که عجیب بود، در رفتارش هیچ اثری از شتاب دیده نمی شد. آن وقت ایشان برگشت و گفت: «آقای استیونز، خیلی متأسفم. پدرتان حدود چهار دقیقه پیش فوت شدند.» 

«صحیح.»
ایشان اول به دست های خودش و بعد به صورت بنده نگاه کرد و گفت: «آقای استیونز، من خیلی متأسفم.» بعد اضافه کرد: «کاش یک چیزی می توانستم بگویم.» 

«احتیاجی نیست میس کنتن.» 

«دکتر مردیت هنوز نیامده اند.» بعد لحظه ای سرش را پایین انداخت و بغضش ترکید. ولی فورا بر خودش مسلط شد و با صدای محکمی گفت: «نمی آیید بالا ایشان را ببینید؟» 

«من الان خیلی گرفتارم، میس کنتن. چند دقیقه دیگر شاید.» 

«در این صورت، آقای استیونز، به من اجازه می دهید چشم های ایشان را ببندم؟» 

«خیلی ممنون می شوم این کار را بکیند، میس کنتن.»



... «احتمال دارد که بنده در خصوص سابقه کار خودم آن خانم را کمی گمراه کرده باشم، قربان. اگر این اسباب ناراحتی شده، بنده خیلی عذر می خواهم.» 

«اسباب ناراحتی که شده. آن دو نفر حالا خیال می کنند من از آن لافزن های دروغگو هستم. به هر حال، منظورت چیست که ممکن است آن خانم را "قدری گمراه" کرده باشی؟» 

«بنده خیلی متأسفم، قربان. هیچ تصور نمی کردم اسباب ناراحتی شما می شوم.» 

«پس آن داستان را چرا به او گفتی؟»
بنده یک لحظه موقعیت را سنجیدم، بعد عرض کردم: «خیلی متأسفم قربان. این مربوط به راه و رسم این مملکت است.» 

«هیچ معلوم هست چه داری می گویی؟» 

«قربان، منظورم این است که در انگلستان رسم نیست مستخدم درباره ارباب سابقش حرف بزند.» 

«خیلی خوب، استیونز، تو نمی خواهی اسرار قدیم را فاش کنی. ولی آیا باید اصلا منکر هم بشوی که قبلا برای یک نفر دیگر هم کار کرده ای؟» 

«وقتی مطلب را به این شکل بیان می فرمایید، یک قدری دور از معمول به نظر می آید، قربان. ولی مردم غالبا این طور می پسندند که مستخدم یک همچو تصوری را به وجود بیاورد. اگر اجازه بفرمایید، قربان، عرض می کنم این رسم با رسمی که در مورد ازدواج جاری است بی شباهت نیست. اگر یک خانم مطلقه در معیت شوهر دوم شان باشند، رسم پسندیده غالبا این است که به ازدواج اول ایشان اشاره ای نشود. در مورد حرفه ما هم قضیه از همین قرار است، قربان.» 



... «آقای استیونز، شما هیچ علاقه ای ندارید که اقلا بشنوید امشب میان من و دوستم چه اتفاقی افتاده؟» 

«بنده قصد بی ادبی ندارم، میس کنتن، ولی الان واقعا باید فورا برگردم بالا. واقعیت این است که در این لحظه وقایع جهانی مهمی دارد در این خانه اتفاق می افتد.»
«چه وقت اتفاق نمی افتد، آقای استیونز؟ بسیار خوب، اگر باید فوری بروید، همین قدر می توانم به شما بگویم که من پیشنهاد آن دوستم را قبول کردم.» 

«چی فرمودید، میس کنتن؟» 

«پیشنهاد ازدواج را.» 

«آه، جدی می گویید، میس کنتن؟ پس اجازه بدهید تبریک عرض کنم.» 

«متشکرم، آقای استیونز. البته با کمال میل تا آخر مهلتی که داده ام می مانم. ولی اگر برای شما مقدور باشد که مرا زودتر مرخص کنید، هردوی ما از شما خیلی ممنون می شویم. دوست من کار جدیدش را در وست کانتری تا دو هفته دیگر شروع می کند.» 

«من نهایت سعی ام را می کنم که در اسرع وقت جانشین شما را پیدا کنم، میس کنتن. حالا اگر اجازه بدهید برمی گردم بالا.» 

باز راه افتادم، ولی نرسیده به در راهرو باز صدای میس کنتن را شنیدم که گفت: «آقای استیونز،» و باز چرخیدم. میس کنتن از جایش حرکت نکرده بود، در نتیجه ناچار شد صدایش را کمی بلند کند، و صدایش توی فضای تاریک و خالی آشپزخانه پیچید.
میس کنتن گفت: «یعنی بعد از این همه سال که من در این خانه کار کرده ام، شما در مقابل خبر رفتن من حرفی غیر از همین دو کلمه نداشتید به من بزنید؟» 

*
... باز هم توی باران نگاه کردم. بالاخره صدای میس کنتن را از پشت سرم شنیدم که گفت:
«آقای استیونز، چه جوری توضیح بدهم؟ من خودم هم درست نمی دانم چرا این کارها را می کنم. ولی درست است، تا حالا سه بار از خانه رفته ام.» میس کنتن یک لحظه مکث کرد و بنده باز هم به دشتِ آن دست جاده نگاه کردم. آن وقت میس کنتن گفت: «آقای استیونز، خیال می کنم شما دارید می پرسید که من شوهرم را دوست دارم یا نه.»
«واقعا، میس کنتن، من به خودم همچو اجازه ای...»
«من حس می کنم باید به شما جواب بدهم، آقای استیونز. همان طور که گفتید ما ممکن است تا سال ها باز همدیگر را نبینیم. بله، من شوهرم را دوست دارم. اول دوستش نداشتم. تا مدت مدیدی دوستش نداشتم. آن همه سال پیش که از سرای دارلینگتن رفتم، هیچ باورم نمی شد که واقعا و حقیقتا دارم می روم. فکر می کردم این هم یک حقه دیگر است که دارم سوار می کنم، آقای استیونز، برای این که لج شما را در بیاورم. وقتی آمدم این جا و دیدم که شوهر کرده ام، جا خوردم. تا مدت مدیدی غمگین بودم، خیلی هم غمگین بودم. ولی بعد، سال ها آمدند و رفتند، جنگ شد، کاترین بزرگ شد، آن وقت یک روز فهمیدم که شوهرم را دوست دارم. وقتی آدم این همه وقت با کسی سر کند، بالاخره به او عادت می کند.» 



... «تو انگار خیلی به آن لرد وابسته بوده ای. گفتی سه سال پیش مرده؟ تو زیادی به این آدم وابسته بوده ای، همکار.» 

«لرد دارلینگتن آدم بدی نبود. به هیچ وجه آدم بدی نبود. دست کم در آخر زندگی اش این حق را داشت که بگوید چه اشتباهاتی مرتکب شده. جناب لرد آدم شجاعی بود. در زندگی برای خودش راهی انتخاب کرد؛ بعدا معلوم شد راه درستی نبوده، ولی آن راه را خودش انتخاب کرد، دست کم این را می توانست بگوید. خود من حتی این را هم نمی توانم بگویم. من اعتماد کردم، به عقل و درایت جناب لرد اعتماد کردم. همه آن سالهایی که به ایشان خدمت می کردم، اعتماد داشتم دارم کار مهمی انجام می دهم. حالا از خودم می پرسم در این طرز کار چه حیثیتی هست؟» 

گوش کن، همکار. من یقین ندارم که همه حرف های تو را می فهمم. ولی اگر از من می پرسی، روش تو پاک غلط است. این قدر به گذشته نگاه نکن، حالت بد می شود. خیلی خوب، حالا دیگر نمی توانی کارت را به آن خوبی انجام بدهی. ولی همه ما همین طوریم. بالاخره همه ما باید یک وقتی پای مان را دراز کنیم. به من نگاه کن. از وقتی بازنشسته شده ام، برای خودم خوشم. بله خوب، هیچ کدام ما دیگر در عنفوانِ جوانی نیستیم، ولی باید نگاهت به آینده باشد.» و گمان می کنم در این موقع بود که گفت: «باید برای خودت خوش باشی. بهترین قسمتِ روز، شب است. تو کار روزت را انجام داده ای. حالا پاهات را بگذار بالا و خوش باش. من این جوری میبینم. از هرکس می خواهی بپرس. بهترین قسمت روز شب است.»

ساکنان پایتخت برای تهیه این رمان خواندنی و هر محصول فرهنگی دیگر کافی است با شماره 20- 88557016 سامانه اشتراک محصولات فرهنگی؛ سام تماس بگیرند و سفارش خود را در محل کار یا منزل -بدون هزینه ارسال- دریافت کنند. هموطنان سایر شهر‌ها نیز با پرداخت هزینه پستی ارسال، می‌توانند تلفنی سفارش خرید بدهند.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین