کد خبر: ۱۷۵۲۱۱
تاریخ انتشار : ۲۸ مهر ۱۳۹۱ - ۲۳:۰۴

آشتی بهشتی و منتظری به روایت شاهدان/ عذرخواهی کرد و شهید شد

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: شهید منتظری روشی تند داشت که پس از پیروزی انقلاب نیز بدان وفادار بود. از سویی آیت‌الله بهشتی روشی میانه داشت که محمد منتظری را خوش نمی‌آمد و این امر باعث شده بود تا منتظری در کنار طیفی دیگر اتهامات ناروایی از جمله زیاده‌خواهی را به شهید بهشتی بزنند که در ‌‌نهایت باعث شد تا امام خمینی، بهشتی را پس از شهادت، شهید مظلوم تلقی کنند. به راستی این اختلاف سخت به کجا انجامید؟ این پرسشی است که با پاسخ بدان برآنیم شیرینی آن فرجام را به کام مخاطبان بریزیم و البته مهم‌تر از آن عبرتی سخت درس‌آموز از آن برگیریم.

پایگاه عبرت‌پژوهی تاریخی (پیشینه) در این مجال تنها به چند روایت پیرامون فرجام اختلاف میان شهید بهشتی و شهید منتظری می‌پردازد.

در ابتدا به گوشه‌ای از خاطرات حجت‌الاسلام والمسلمین محمدحسن رحیمیان، نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران می‌پردازیم. ایشان در خاطراتی که در شماره ۴۸ مجله شاهد یاران از ایشان به چاپ رسیده می‌نویسد: «داستان شهید محمد با شهید بهشتی هم داستان جالبی است که به اجمال باید اشاره کنم. البته با همه فضائل و خوبی‌های شیخ محمد باید توجه داشت که نه او مصون از اشتباه بود و نه شهید بهشتی با همه عظمتش معصوم بود. یقینا برخورد منفی و تند شیخ محمد در یک مقطع با شهید بهشتی از اشتباهات او بود که با توجه به اخلاص و بزرگواری دو طرف خیلی زود همه چیز تغییر یافت. در اوج برخوردهای منفی شهید محمد منتظری با شهید بهشتی که بعضا ناشی از اطلاعات غیرواقعی، به خصوص در مورد شیوه زندگی شهید بهشتی بود، اینجانب به عنوان شاهد صحنه، داستان ذیل را برای شیخ نقل کردم که نه فقط در ارتباط با موضوع وارستگی شهید بهشتی تأثیر گذاشت که ذهنیت منفی او را در موارد دیگر هم تغییر داد و زمینه را برای رابطه مثبت بین این دو بزرگوار فراهم کرد. داستانی که برای شیخ محمد گفتم این بود که: قبل از انقلاب دو نفر از دوستان که یکی از آن‌ها زنده است و دیگری از دنیا رفته، بر سر مال دنیا به شدت با هم درگیر شدند، بنده چون با هر دو رفیق بودم، سعی کردم بین آن‌ها را اصلاح کنم، ولی نشد. سرانجام پیشنهاد کردم که اگر هر دو شهید بهشتی را قبول دارید، برویم تهران منزل ایشان و صورت مسئله را برایشان بیان کنیم و ایشان قضاوت کنند. تماس گرفتیم، قرار گذاشتیم و خدمت ایشان رسیدیم. در آن زمان منزل شهید بهشتی نزدیک حسینیه ارشاد بود. البته هنوز آن منطقه کاملا ساخته نشده بود و ما از فضاهای کاملا بایر عبور می‌کردیم تا برسیم به منزل شهید بهشتی.

شب، طبق قرار خدمت آقای بهشتی رسیدیم. این دو برادر به تفصیل داستان و صورت مسئله را برای ایشان بیان کردند. البته یکی از آن دو که معروف‌تر و معتبر‌تر و رفاقت بیشتری با شهید بهشتی داشت و هم‌لباس و شاید هم‌درس ایشان بود، انتظار داشت حرف او بهتر جا بیفتد و احیانا، آقای بهشتی به نفع او قضاوت کنند. ایشان طبق شیوه و عادت خودشان با تأمل همه حرف‌های آن دو را گوش کردند. حالا انتظار قضاوتی بود و احیانا قضاوت به نفع آن آقایی که همشهری هم بود. مرحوم شهید بهشتی فرمودند که من یک داستان بگویم و اشاره کردند به جمعی از دوستانشان که از خوبان بودند و شرکتی را تاسیس کرده بودند و کار ساخت و ساز و امثال این‌ها را انجام می‌دادند. کاری که بسیار درآمدزا بود و وضعیت خوبی داشت.

ایشان فرمودند که این جمع دوستان آمدند پیش من و به من گفتند ما علاقمندیم بخشی از سهام این شرکت را به نام شما کنیم و شما شریک ما باشید. من به آن‌ها گفتم من طلبه هستم و اهل شرکت و تجارت نیستم و پول این کار را هم ندارم. آن دوستان گفتند، خوب اگر شما پول ندارید اشکال ندارد، ما از شما پول نمی‌خواهیم، فقط شما قبول کنید بخشی از سهام شرکت به نام شما و برای شما باشد بدون اینکه پول بدهید. ما سهم شما را خودمان تقبل می‌کنیم و درآمدش در اختیار شما باشد.

آقای بهشتی فرمودند به ایشان گفتم، «نه! من به این شکل هم مایل نیستم. من طلبه هستم و خدا رزق مرا می‌رساند و نیازی به شرکت و درآمد آن نمی‌بینم.» گفتند، «این سودی را که از بابت سهامی که به نام شما می‌کنیم و به شما می‌دهیم برای شخص خودتان نباشد و برای اسلام و برای نهضت خرج کنید. ما فقط می‌خواهیم نام شما و برکت نام شما را در این شرکت باشد.» فرمودند: «من برای زندگی‌ام برنامه و راه و روش دیگری دارم و به شیوه طلبگی خودم عمل می‌کنم و مناسب نمی‌دانم که خودم را در این‌گونه امور وارد کنم و از زی طلبگی خود خارج شوم.» سرانجام به هر شکلی که قضیه را مطرح می‌کنند شهید بهشتی نمی‌پذیرند. آیت‌الله بهشتی این ماجرا را با شیوه زیبا و بیان مخصوص به خود بیان کردند و من در امتداد صحبت ایشان به چهره این دو برادر نگاه کردم و دیدم که این دو در برابر عظمت روح شهید بهشتی، مثل شمع دارند آب می‌شوند و فرو می‌ریزند. شهید بهشتی این داستان را بیان کردند و آن‌ها زبانشان بند آمد و دیگر نتوانستند از موضوع دعوا حرفی بزنند. جلسه به پایان رسید و آنان جواب خود را با شیوه حکیمانه شهید بهشتی دریافتند و از اینکه چنین دعوایی را در محضر ایشان آورده بودند، به شدت شرمسار و شرمنده شدند.»

آقای رحیمیان می‌افزایند: «در‌‌ همان ایام یک روز با شیخ محمد به مجلس خبرگان (مجلس شورای ملی قبل و شورای اسلامی بعد) رفتیم. داشتیم از پله‌ها بالا می‌رفتیم که آقای بهشتی از بالای پله‌ها پیدا شد. برای من لحظه سنگین و سختی بود که چه خواهد شد و برخورد آقای بهشتی با کسی که تیتر اول نشریه‌اش علیه او بوده چه خواهد بود؟ و… اما لحظه‌ای بعد در حالی که هنوز بیش از ده پله فاصله بود، شهید بهشتی با صوت پر طنین و در عین حال دل‌پذیر و محبت‌آمیز خود گفت: «سلام علیکم آشیخ محمد عزیز ما» و در میان پله‌ها به هم رسیدند و شهید بهشتی، شهید محمد را در آغوش گرفت. مجموع این عوامل و صفا و اخلاص آن دو و لطف خدا به آنان، سرنوشت را چنان رقم زد که خون پاک آنان همراه روح ملکوتیشان در هفتم تیر به هم آمیخت و با هم به ملکوت اعلی پرواز کردند.» (شاهد یاران، یادمان شهید محمد منتظری، شماره ۴۸، آبان ماه ۱۳۸۸، ص۱۹)

این از روایت زیبای آقای رحیمیان اما حجت‌الاسلام والمسلمین احمد سالک نیز روایتی مختصر از آشتی آیت‌الله بهشتی و محمد منتظری می‌آورد. وی می‌گوید: «وقتی شب فاجعه محمد وارد حزب جمهوری اسلامی شد، آقای بهشتی بلند شد و چند قدمی به استقبال او رفت و او را در آغوش گرفت و این جمله را بر زبان آورد «به! محمد خودمان!» و روبوسی کردند و نشستند که این برخورد بسیار عجیب بود. سپس شهید منتظری بسیار پشیمان شد و به صورت عمومی یا خصوصی ضمن سخنرانی آن را جبران کرد. اینکه شهید منتظری با وجودی که عضو حزب جمهوری اسلامی نبود ولی چگونه و چرا آن شب به حزب آمد و اینکه آیا کسی به او گفته بود برود و عذرخواهی کند؟ نمی‌دانم…» (شاهد یاران، یادمان شهید محمد منتظری، شماره ۴۸، آبان ماه ۱۳۸۸، ص۴۷).

اما حجت‌الاسلام والمسلمین مسیح مهاجری از زاویه‌ای دیگر و از زبان شهید بهشتی این آشتی شیرین را روایت می‌کند. وی می‌گوید: «خود من در این مقطع شخصا شاهد بودم و حضور داشتم که محمد منتظری به وقتش آمد و مطالب را بیان کرد. آقای بهشتی دبیرکل حزب جمهوری اسلامی بودند و دبیرکل، رییس دفتر سیاسی حزب هم بود، از این رو در جلسات دفتر سیاسی هم شرکت می‌کردند. چهار پنج روز مانده به فاجعه هفتم تیر، اعضای دفتر سیاسی در ساختمانی واقع در خیابان سعدی طبقه هفتم که هم دفتر روزنامه و هم دفتر سیاسی در آن قرار داشت، جمع شده بودیم. در آنجا درباره مسائل و تحلیل‌های سیاسی و همچنین تحلیل‌های لازم روز که خوراک تشکیلات حزب بود، بحث می‌شد. همگی در سالن بزرگی منتظر نشسته بودیم که آقای بهشتی بیایند.‌‌ همان طور که می‌دانید ایشان بسیار منظم بودند و هیچ‌گاه یک ثانیه تأخیر در وعده‌هایشان نبود و همیشه شرمنده می‌شدیم که دیر می‌رسیدیم و وقتی می‌رسیدیم، می‌دیدیم ایشان آنجا حضور دارند. هیچ وقت تأخیر نمی‌کردند. آن روز یک دقیقه، دو دقیقه تا یک ربع منتظر شدیم، دیدیم نیامدند. برای ما‌‌ همان یک دقیقه تأخیر هم بسیار تعجب‌آور بود و چند دقیقه در قانون وعده‌های دکتر بهشتی نمی‌گنجید، چه برسد به یک ربع! همه با هم صحبت می‌کردیم و از هم می‌پرسیدیم که چه شده است که ایشان این قدر تأخیر دارند؟ آن زمان مانند حالا تلفن همراه هم نبود که از پاسدار یا راننده‌شان بپرسیم. مسیر هم طولانی نبود. دفتر کار ایشان در دادگستری واقع در میدان ارگ بود.‌‌ همان طور که گفتم ما هم در خیابان سعدی بودیم.

ضمن صحبت با یکدیگر ناگهان در باز شد و آقای بهشتی وارد شدند. به محض ورود با صدای بلند گفتند: "سلام علیکم! آقا عذر می‌خواهم، ببخشید…" و به این ترتیب از‌‌ همان بدو ورود شروع به عذرخواهی کردند. ایشان آمدند و نشستند و منتظر ما هم نشدند که علت تأخیرشان را بپرسیم و خودشان شروع به توضیح دادن کردند. ما هم بسیار مشتاق بودیم بدانیم چه اتفاقی افتاده است. آقای بهشتی بسیار خوشحال بودند. کمتر ایشان را آن قدر شاد و مسرور دیده بودیم. چهره‌شان بشاش و خوش رنگ شده بود و دائماً لبخند می‌زدند. گفتند: «علت اینکه دیر آمدم این بود که محمد آقا آمده بود.» ما تعجب کردیم که محمدآقا کیست؟ به ذهنمان هم خطور نمی‌کرد چنین اتفاقی افتاده باشد. پرسیدیم: «محمدآقا کیست؟» پاسخ دادند محمد آقای منتظری. بسیار تعجب کردیم، چون علاقه دکتر بهشتی به محمد منتظری بیشتر شده بود و از وی ناراحت نبودند با توجه به سابقه برخورد محمد منتظری با ایشان و اینکه طرف اصلی حملات وی، ایشان بودند. تا آن روز نشنیده بودیم که آقای محمد منتظری قصد داشته باشد نزد آقای بهشتی برود. حتی به ما هم نگفته بود که قبلاً موضوع را به ایشان منتقل و زمینه‌سازی کنیم. خودش یکباره پیش آقای بهشتی رفت که این موضوع برای خود آقای بهشتی هم بسیار عجیب بود. آقای بهشتی گفتند: من از اتاق بیرون نیامده بودم که آمدند و اطلاع دادند آقای محمد منتظری آمده است و می‌خواهد شما را ببیند. من بین دو محذور گیر کردم: یکی اینکه ایشان را بپذیرم و در اینجا تأخیر داشته باشم و یکی اینکه ایشان را نپذیرم و به موقع به اینجا برسم. سرانجام بهتر دیدم ایشان را بپذیرم و با ایشان صحبت کنم تا تصور نکند قصد دارم به ایشان بی‌اعتنایی کنم.

من از اینکه محمد آقا بیاید و با ایشان دیداری داشته باشم استقبال کردم. ایشان وارد اتاق شد سلام کرد. من جلو رفتم و محمدآقا را بغل کردم. [مرتباً از محمد منتظری با لفظ محمدآقا یاد می‌کرد.] ایشان را بوسیدم و گفتم: «خوش آمدید محمدآقا!» و ایشان هم شروع به صحبت کرد و به من گفت: «آقای بهشتی! من امروز آمده‌ام تا از شما عذرخواهی کنم، چون در مورد شما اشتباه می‌کردم و قصد و غرضی هم نداشتم.» ما به آقای بهشتی گفتیم: «شما چه گفتید؟» در جواب گفتند: «محمدآقا من از اول هم می‌دانستیم که شما قصد و غرضی ندارید و اشتباه می‌کنید. منتظر چنین روزی هم بودم که متوجه شوید و خودتان برگردید. حالا هم خیلی خوشحالم و هیچ چیز در دل ندارم و نیازی به عذرخواهی نیست. الآن هم از شما عذرخواهی می‌کنم. ببخشید که دیر آمدم. به این دلیل بود و شما هم حتماً آن را قبول می‌کنید.»

آقای مسیح مهاجری می‌افزاید: «آقای بهشتی بسیار بزرگوار و با سعه‌صدر بود. آقای بهشتی از محمد منتظری دعوت کرد که دوباره به حزب بیاید. اگر بنا بود ایشان وارد شورای مرکزی حزب شود، می‌بایست این موضوع در شورای مرکزی مطرح و تصویب و راجع به آن نظر داده می‌شد، از این رو ایشان در آن گفت‌وگو نمی‌توانستند چنین کاری را انجام دهند و باید تا تشکیل جلسه شورای مرکزی صبر و در آن جلسه موضوع را مطرح می‌کردند. ایشان برای شرکت در جلساتی که شنبه‌ها که نخستین جلسه‌اش هم روز فاجعه هفت تیر بود، از آقای محمد منتظری دعوت کرد و ایشان هم شرکت کرد و به فاجعه چند روز بعد از عذرخواهی از شهید بهشتی و آشتی با ایشان، در‌‌ همان جلسه شهید شد.»

مسیح مهاجری روایت خود را این‌گونه ادامه می‌دهد: «انسان فکر می‌کند که خداوند مقدر کرده که اولا نباید محمد می‌ماند و آقای بهشتی می‌رفت تا محمد نتواند از آقای بهشتی عذرخواهی کند که این نکته بزرگ و مهمی است. ثانیاً با هم همسفر می‌شدند و همین امر خیلی از مسائل را از بین می‌برد. ثالثاً شهید می‌شدند و همین شهادتشان هم به بسیاری از مسائل خاتمه می‌داد چون آن را گفته بود و شاید هم در دلش هنوز این‌ها را داشت و ناراحت بود. رابعاً در حزب شهید می‌شد‌‌ همان جایی که این قضایا در آنجا شروع شده بود و علیه آنجا بسیار صحبت کرده و مطلب نوشته و کارهای زیادی انجام داده بود. همه این‌ها نکات جالبی بود.‌‌ همان موقع که چنین اتفاقی افتاد فکر می‌کردیم از رویدادهای عجیب و بسیار مهم بود. می‌شد آقای محمد منتظری یک هفته بعد از این رخداد یا اینکه جلو‌تر بیاید. اینکه‌‌ همان زمان بیاید و دعوت هم صورت پذیرد و بعد هم ایشان بهانه‌ای نداشته باشد و حتماً در جلسه دفتر حزب شرکت کند و مثل بعضی‌ها از جمله بنده و سایرین که مجروح شدیم، ایشان هم مجروح شود، ولی این طور نشد و ایشان شهید شد و انسان احساس می‌کند این تقدیر الهی و امر عجیبی بود.» (شاهد یاران، یادمان شهید محمد منتظری، شماره ۴۸، آبان ماه ۱۳۸۸، ص۶۰ و۶۱)
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین