کد خبر: ۲۲۱۹۹۱
تاریخ انتشار : ۱۵ آذر ۱۳۹۲ - ۱۵:۳۴

هشت درس ماندلا برای سیاست‌مداران

«نلسون ماندلا» همیشه بیشترین راحتی را در برخورد با کودکان داشته است. شاید بتوان گفت که بزرگ‌ترین محرومیت او در طول 27 سالی که در زندان به سر برد، این بوده که در آن هنگام نه صدای گریه نوزادی را شنیده و نه دست طفل خردسالی را گرفته بود.
آفتاب‌‌نیوز :
آفتاب:‌ «نلسون ماندلا» بسیار بیشتر از طول عمر خود دردسر درست کرده است. او کشوری را از تبعیض خشن رهاند و کمک کرد که سیاه و سفید، سرکوب‌شده و سرکوب‌گر با هم متحد شوند، آن هم به روشی که کسی تا حالا نتوانسته بود آن را انجام دهد. 

هر تکه این قواعد را از بحث‌های قدیم و جدیدی که با ماندلا داشتم، و از مشاهده رفتار او از نزدیک و دور درآورده‌ام. اکثر آن‌ها عملی است و بسیاری ازشان مستقیماً از تجربه شخصی او نشأت می‌گیرد. همه آن‌ها را جمع‌بندی کرده‌ام تا به بهترین شکل دردسر برسم: دردسری که ما را مجبور می‌کند بپرسیم چطور می‌توانیم دنیا را جای بهتری برای زندگی بکنیم. 

شماره 1: شجاعت به معنای نداشتن ترس نیست، بلکه به این معنی است که در کنار زدن ترس، الهام‌بخش دیگران باشید

در سال 1994 و در جریان تبلیغات برای انتخابات ریاست جمهوری، ماندلا با هواپیمایی بسیار کوچک به سرزمین‌های پر از کشت و کشتار «ناتال» رفت تا برای هواداران خود از قبیله «زولو» حرف بزند. از من خواست که او را در فرودگاه ببینم و من هم موافقت کردم. قرار بود بعد از سخنرانی او کارمان را ادامه بدهیم. وقتی 20 دقیقه به فرود هواپیما مانده بود، یکی از موتورهایش خراب شد. بعضی از افراد داخل هواپیما وحشت کردند. کاری که به آن‌ها آرامش داد این بود که به ماندلا نگاه کنند؛ او چنان آرام داشت روزنامه می‌خواند که انگار صبح است و طبق معمول سوار قطار شده تا به دفتر کارش برود. فرودگاه آماده فرود اضطراری شد و خلبان هواپیما را صحیح و سالم نشاند. وقتی ماندلا و من در پشت ماشین ضد گلوله «ب ام و» او نشستیم تا به پیش هواداران برویم، برگشت و به من گفت: «آقا، آن بالا از ترس داشتم می‌مردم!» 

ماندلا اغلب در طول فعالیت‌های زیرزمینی‌اش، دادگاه ریوونیا که منجر به زندانی شدن او شد و دورانش در حبس در جزایر روبن ترس داشت. او بعدها به من گفت: «البته که هراسان بودم!» او اشاره می‌کرد که نامعقول بود اگر ترس نداشت. ماندلا یک بار گفت: «نمی‌توانم تظاهر کنم که شجاع هستم و می‌توانم تمام دنیا را شکست دهم»، اما به عنوان یک رهبر سیاسی، نمی‌توانید بگذارید بقیه بفهمند: «باید وجهه‌تان را جور دیگری نشان دهید». 

این دقیقاً همان کارهایی بود که او یاد گرفت انجام دهد، یعنی وانمود کند و با بی‌باک نشان دادن خود، به دیگران الهام بخشد. این پانتومیمی بود که ماندلا در جزایر روبن آن را تکمیل کرد، جایی که بهانه برای ترسیدن بسیار بود. زندانیانی که همراه ماندلا بودند می‌گویند که تماشای ماندلا که در محوطه زندان، با قامتی افراشته و مغرور قدم می‌زد برای چند روزشان کافی بود. او می‌دانست که مدلی برای دیگران است و همین به او قدرت پیروزی بر ترسش را می‌داد. 

شماره 2: از جلو رهبری کن ولی پایگاهت را پشت سرت نگذار 

ماندلا زیرک هم هست. او در سال 1985 پروستاتش را عمل کرد. وقتی به زندان برگشت، برای اولین بار در طول 21 سال از هم‌سلولی‌ها و دوستانش جدایش کردند. آن‌ها دست به اعتراض زدند ولی آن طور که «احمد کثردا» دوست قدیمی‌اش به یاد می‌آورد، او به آن‌ها گفت: «دوستان یک دقیقه صبر کنید. شاید بتوان آن را به نتیجه خوبی رساند.» 

نتیجه خوب این شد که ماندلا به تنهایی مذاکره با رژیم آپارتاید را شروع کرد. این کار کاملاً بر خلاف میل «کنگره ملی آفریقا»، ANC بود. او سال‌ها گفته بود که «زندانیان نمی‌توانند مذاکره کنند» و بعد از انجام عملیاتی مسلحانه که قرار بود دولت آپارتاید را به زانو دربیاورد، این بار به این نتیجه رسید که زمان حرف زدن با سرکوب‌گران فرا رسیده است. 

وقتی مذاکره با دولت را در سال 1985 آغاز کرد خیلی‌ها می‌گفتند که ماندلا دیگر تمام شد. «سیریل رامافوسا»، رهبر قدرتمند و آتشین‌مزاج وقت اتحادیه ملی معدن‌چیان می‌گوید: «فکر کردیم او دارد خیانت می‌کند. می‌خواستم ببینمش و بگویم چه کار داری می‌کنی؟ اما این ابتکاری باورنکردنی بود. او ریسک بسیار بزرگی را به جان خرید.» 

ماندلا سلسله عملیاتی انجام داد تا به ANC بقبولاند که کار درست را انجام داده است. خوشنامی او در خطر سقوط قرار داشت. کثردا به یاد می‌آورد که او پیش تک تک دوستانش در زندان رفت و توضیح داد که چه دارد می‌کند. آرام و سنجیده، آن‌ها را با خود همراه کرد. رامافوسا که دبیر کل ANC بود و حالا تاجر برجسته‌ای شده، می‌گوید: «پایگاه طرفدارانتان را با خودتان همراه می‌برید. وقتی به اراضی گرفته شده می‌رسید اجازه می‌دهید که بقیه هم به شما برسند. او از آن دسته سران آدامسی نبود که الان بجوندش و بعد بیرونش بیندازند.» 

برای ماندلا، سرپیچی از مذاکرات اصل نبود و تاکتیک بود. او همیشه در طول زندگی‌اش چنین فاصله‌ای را بین این دو داشته است. البته او اصول خود را داشت و یک اصل تغییرناپذیر او، این بود که آپارتاید برچیده شود و هر فرد حق رأی داشته باشد. او هرگز از این اصل پا پس نکشید، ولی تقریباً هر چیزی که او به این هدف نزدیک می‌کرد از دید او تاکتیک بود. او عمل‌گراترین ایده‌آلیست‌هاست. 

رامافوسا می‌گوید: «او مردی تاریخی است. خیلی جلوتر از ما فکر می‌کرد. همیشه آیندگان را در ذهن داشت و از خود می‌پرسید نسل‌های بعد چطور به کارهای ما خواهند نگریست؟» 

زندان به او این توانایی را بخشید که بتواند بلندمدت فکر کند. او مجبور بود این طور باشد و چاره دیگری نداشت. مقیاس فکر او روز و هفته نبود؛ دهه بود. می‌دانست که تاریخ با اوست و نتیجه کارهایش اجتناب ناپذیر است. فقط مساله بر سر این بود که این دستاورد چقدر زود به دست می‌آید و چگونه. او بعضی وقت‌ها می‌گفت: «اوضاع در زمان طولانی بهتر می‌شود.» او همیشه به فکر بلندمدت بود. 

شماره 3: از عقب هدایت کن و بگذار دیگران فکر کنند در جلو هستند 

ماندلا عاشق آن است که خاطرات دوران کودکی‌اش را به یاد بیاورد و از بعدازظهرهای ملالت‌باری حرف بزند که به جمع‌آوری احشام می‌گذراند. او می‌گفت: «می‌دانی، فقط می‌شود از عقب آن‌ها را هدایت کرد.» سپس ابروهایش را بالا می‌انداخت تا مطمئن شود من قیاس او را گرفته‌ام. 

ماندلا در کودکی به شدت تحت تأثیر «جونگینتابا» قرار داشت. او رییس قبیله‌ای بود که ماندلا را بزرگ کرده بود. وقتی جونگیباتا قرار ملاقات داشت، مردان دورش حلقه می‌زدند، و وقتی همه آن‌ها حرف‌هایشان را تمام می‌کردند این رییس شروع به حرف زدن می‌کرد. کار رییس این نبود که به مردم بگوید چه کار کنند. او تنها جمع‌بندی را انجام می‌داد. ماندلا همیشه می‌گفت: «هرگز خیلی زود وارد بحث نشو.» 

در مدت زمانی که با ماندلا کار می‌کردم، او اغلب گروه مشاوران خود را به خانه‌اش در هاتون، حومه زیبای شهر ژوهانسبورگ دعوت می‌کرد. او شش، هفت نفر را فرامی‌خواند، مثل رامافوسا، تابو امبکی (که حالا رییس جمهور آفریقای جنوبی شده) و سایرین که دور میز شام او می‌نشستند و یا حتی در حیاط خلوت حلقه می‌زدند. بعضی از هم‌قطارانش بر سرش داد می‌زدند و از او می‌خواستند سریع‌تر حرکت کند و رادیکال‌تر باشد. ماندلا هم فقط گوش می‌داد. سرانجام، وقتی او حرف می‌زد به آرامی و منظم نظرات هر کسی را جمع‌بندی می‌کرد و بعد نظرات خودش را ابراز می‌داشت. او زیرکانه تصمیم را در جهتی پیش می‌برد که می‌خواست، ولی آن را تحمیل نمی‌کرد. یکی از رموز رهبری این است که اجازه بدهید خودتان هم هدایت شوید. او می‌گفت: «این منطقی است که مردم را ترغیب کنید کارهایی انجام دهند و کاری کنید فکر کنند این ایده خودشان بوده است».  

شماره 4: دشمنتان را بشناسید و پی ببرید چه ورزشی دوست دارد 

در اوایل دهه 60 میلادی، ماندلا شروع به یادگیری زبان آفریکانس کرد. این زبان آفریکانرها، دسته سفیدپوستان اهالی آفریقای جنوبی بود که آپارتاید را به وجود آورده بودند. آفریکانرها چند قرن است که در آفریقای جنوبی ساکن هستند. رفقای او در ANC از این بابت او را دست می‌انداختند ولی او می‌خواست دنیا را از دریچه چشمان آفریکانرها ببیند. او می‌دانست که روزی با آن‌ها مبارزه یا مذاکره خواهد کرد، و در هر حالت سرنوشت او با آن‌ها گره خورده است. 

این کار او از دو جهت استراتژیک بود: اول این که با حرف زدن به زبان رقیبان، او قدرت‌ها و ضعف‌هایشان را در می‌یافت و تاکتیک‌هایش را فرموله می‌کرد. از طرف دیگر خود را مورد توجه آفریکانرها قرار می‌داد. هر کسی، از زندانیان معمولی گرفته تا «پ. و. بوتا» از علاقه ماندلا به صحبت به زبان آفریکانر و دانش او از تاریخ آنان تحت تأثیر قرار گرفته بود. او حتی دانش خود از ورزش راگبی را افزایش داد تا بتواند درباره تیم‌ها و بازیکنان ورزش محبوب آفریکانرها نظر بدهد. 

ماندلا فهمیده بود که سیاهان و آفریکانرها یک چیز بسیار ریشه‌ای مشترک دارند: آفریکانرها همان قدر عمیقاً خودشان را آفریقایی می‌دانستند که سیاه‌ها. او می‌دانست که آفریکانرها خودشان هم قربانی تبعیض بوده‌اند. دولت انگلیس و مهاجران تازه‌وارد انگلیسی همیشه با تحقیر به آن‌ها نگاه می‌کردند. آفریکانرها همان قدر عقده حقارت داشتند که سیاهان. 

ماندلا وکیل بود و در زندان، به زندانبان‌ها در مشکلات حقوقی‌شان کمک می‌کرد. آن‌ها خیلی کمتر از او سواد داشتند و برایشان فوق‌العاده بود که یک مرد سیاه می‌تواند به آن‌ها کمک کند و این کار را انجام هم می‌دهد. «آلیستر اسپارکس» تاریخ‌نویس بزرگ آفریقای جنوبی درباره این زندانبان‌ها می‌گوید: «آن‌ها ظالم‌ترین و حیوان‌صفت‌ترین شخصیت‌های رژیم آپارتاید بودند. ماندلا درک کرد که حتی با بدترین و نادان‌ترین‌ها هم می‌شود مذاکره کرد.» 

شماره 5: دوستانت را نزدیک نگاه دار و دشمنانت را حتی نزدیک‌تر 

بسیاری از دوستانی که ماندلا به خانه‌اش در شهر قونو دعوت می‌کرد، آن طور که یک بار محرمانه به من گفت، کسانی بودند که به آن‌ها اعتماد کامل نداشت. آن‌ها را به شام فرامی‌خواند، زنگ می‌زد و با آن‌ها مشورت می‌کرد. از آن‌ها تعریف می‌کرد و به‌شان هدیه می‌داد. ماندلا جذابیتی غیرقابل دفاع داشت. او از این افسون استفاده می‌برد تا روی رقیبانش حتی تأثیر بیشتری بگذارد تا روی دوستانش. 

ماندلا در جزایر روبن افرادی را در حلقه کارشناسان نزدیک به خود می‌آورد که نه دوستشان داشت و نه به آن‌ها اعتماد می‌کرد. «کریس هانی» یکی از افرادی بود که ماندلا به او خیلی نزدیک شد. او رییس آتشین‌مزاج اعضای شاخه نظامی ANC بود. بعضی‌ها فکر می‌کردند که هانی دارد جاسوسی ماندلا را می‌کند، اما ماندلا با او خیلی راحت بود. رامافوسا می‌گوید: «فقط هانی نبود. کارخانه‌داران بزرگ هم بودند، خانواده‌های دارای معدن، مخالفان. ماندلا در روز تولدشان گوشی را برمی داشت و به آن‌ها زنگ می‌زد. به مراسم خانوادگی تشییع جنازه‌هایشان می‌رفت. او این‌ها را فرصت می‌دید.» 

وقتی ماندلا از زندان آزاد شد، حتی زندانبان‌هایش را هم در جمع دوستانش آورد و مقاماتی را که او را به زندان انداخته بودند در کابینه اولش جا داد. البته به خوبی می‌دانم که از بعضی از این افراد چقدر بدش می‌آمد. 

البته بعضی وقت‌ها هم مسئولیت این افراد را از سر خود باز می‌کرد. گاهی هم مثل بعضی‌ها که گیرایی خاصی دارند، خود او هم دوست داشت جذب افراد شود. ماندلا ابتدا با «ف. و. دکلرک» رییس جمهور وقت آفریقای جنوبی باب دوستی را به سرعت باز کرد، و به همین دلیل بود که وقتی بعدتر دکلرک علناً او را مورد حمله لفظی خود قرار داد، ماندلا حس کرد به او خیانت شده است. 

ماندلا بر این باور بود که در آغوش گرفتن رقیبان، راهی برای کنترل کردن آن‌هاست. آن‌ها وقتی به حال خودشان بودند خطر بیشتری داشتند تا زمانی که در حلقه نفوذ او قرار می‌گرفتند. او صداقت را پاس می‌داشت ولی هرگز بیش از حد درگیر آن نشد. هر چه باشد او می‌گفت: «مردم طبق منافع خودشان رفتار می‌کنند.» به اعتقاد او این بخشی از ذات انسان است و عیب و کاستی نیست. روی دیگر و خشن خوش‌بینی، این است که چنین افرادی بیش از حد به بقیه اعتماد می‌کنند. ماندلا هم از این افراد بود. البته او تشخیص داده بود بهترین راه برای تعامل با آن‌هایی که به‌شان اعتماد ندارد، این است که با گیرایی بالای خود خنثایشان کند. 

شماره 6: ظاهر مهم است – یادتان باشد لبخند بزنید 

وقتی ماندلا هنوز یک دانشجوی فقیر حقوق در ژوهانسبورگ بود و پیراهنی نخ‌نما و مندرس می‌پوشید، یک بار او را بردند که «والتر سیسولو» را ببیند. سیسولو در یک آژانس املاک کار می‌کرد و رهبر جوان ANC بود. ماندلا در سیسولو سیاهپوست، مردی بسیار خبره و ماهر و موفق را دید که می‌توانست از او الگو بگیرد. سیسولو هم آینده را دید. 

سیسولو یک بار به من گفت که عمده تلاش‌های او در دهه 50، این بود که ANC را به جنبشی مردمی تبدیل کند. او با لبخند به یاد می‌آورد و می‌گوید که: «تا این که یک روز، یک رهبر مردمی پا به دفتر من گذاشت.» ماندلا بلندبالا بود و خوشتیپ. او مشت‌زنی آماتور بود و رفتارش نشان از تربیت زیر دست رییس قبیله داشت. ماندلا لبخندی داشت که مثل خورشیدی بود که در هوای ابری بیرون می‌آید و می‌درخشد. 

ما بعضی اوقات ارتباط تاریخی بین فیزیک بدنی و رهبری را فراموش می‌کنیم. «جرج واشنگتن» به هر جا که می‌رفت بلندترین و احتمالا قوی‌ترین فرد حاضر در جمع بود. قدرت و فیزیک بدنی بیشتر به DNAها ربط دارند تا به کتابچه‌های راهنمای رهبری. اما، ماندلا می‌دانست که ظاهر او چطور می‌تواند او را به پیش براند. او به عنوان رهبر شاخه نظامی زیرزمینی ANC اصرار داشت که در لباس‌های نظامی مناسب و خوش‌دوخت و با ریش باشد. او در طول دوران خود، همیشه مواظب این بود که چطور لباسی بپوشد که به سمت آن هنگامش بیاید. «جورج بیزوس» وکیل او به یاد می‌آورد که ماندلا را اولین بار در دهه 50 میلادی و در یک خیاطی هندی دید. خیاط داشت اندازه‌های ماندلا را می‌گرفت تا برایش لباس بدوزد و بیزوس می‌گوید که این اولین باری بود که می‌دید یک سیاهپوست اهل آفریقای جنوبی دارد لباس سفارش می‌دهد. حالا یونیفرم ماندلا را روی پیراهن‌های بسیاری چاپ می‌کنند که زیرش نوشته شده او پدربزرگ خوشحال آفریقای مدرن است. 

وقتی ماندلا در سال 1994 برای ریاست جمهوری کاندید شد، می‌دانست که نمادها هم به اندازه محتوا ارزش دارند. او هرگز سخن‌ور بزرگی نبوده است و مردم معمولاً چند دقیقه بعد از آغاز سخنرانی‌های او، حواسشان به جای دیگری پرت می‌شد. اما مردم نمادها را به خوبی درک می‌کردند. او وقتی به پشت تریبون می‌رفت، حرکات آیینی «تویی تویی» را انجام می‌داد که نماد مبارزه بود. مهم‌تر از آن، لبخند خیره‌کننده و پرشکوه او بود که نثار تک تک حاضران می‌شد. برای سفیدپوستان، این لبخند نماد آن بود که ماندلا تلخی ندارد و این را تلقین می‌کرد که با آن‌ها هم‌درد است. برای رای‌دهندگان سیاه هم معنی‌اش این می‌شد که «من مبارزی شاد هستم و ما پیروز می‌شویم.» عکس پوستر تبلیغاتی ANC که همه جا زده بودند فقط صورت خندان او بود. رامافوسا می‌گوید: «لبخند خودش پیغام اصلی بود.» 

وقتی او از زندان آزاد شد، مردم همواره می‌گفتند که چرا او تلخ و تند نشده است؟ البته ماندلا از هزار و یک چیز ناراحت بود ولی می‌دانست که بیش از هر چیز دیگری، او باید احساس کاملاً برعکس را نشان دهد. او همیشه می‌گفت: «گذشته را فراموش کنید». اما می‌دانستم که خودش هرگز فراموش نمی‌کرد. 

شماره 7: هیچ چیز سیاه و سفید نیست 

وقتی مصاحبه‌هایم را با ماندلا را تازه شروع کرده بودم، اغلب سؤالاتی به این شکل از او می‌پرسیدم: «کی به این نتیجه رسیدید که نبرد مسلحانه را کنار بگذارید؟ آیا به این دلیل بود که درک کرده بودید قدرت لازم برای براندازی رژیم آپارتاید را ندارید یا چون فکر می‌کردید می‌توانید با کناره‌گیری از خشونت ذهنیت جهانی را با خود همراه سازید؟» او سپس به من نگاهی غریب می‌انداخت و می‌پرسید: «چرا هر دو دلیل نه؟» 

البته من بعدتر سوالاتم را هوشمندانه‌تر کردم. ولی پیغام او واضح بود: زندگی بر سر «یا این/ یا آن» نیست. تصمیم‌گیری‌ها پیچیده هستند و همیشه عوامل بسیاری دخیلند. مغز شاید دوست داشته باشد توضیحاتی ساده بیابد ولی توضیحات ساده با واقعیت سازگار نیست. هیچ چیزی آن طور که می‌نماید آسان و ساده نیست. 

ماندلا با تناقضات مشکلی نداشت. به عنوان یک سیاستمدار، او مصلحت‌گرایی بود که دنیا را دارای بی‌نهایت نکات ریز و جزئی ولی مهم می‌دید. به نظر من، بسیاری از این دید او به شرایط زندگی‌اش برمی‌گشت. او به عنوان مردی سیاهپوست زندگی کرده بود که در رژیم آپارتاید به سر برده و هر روز با پرسش‌های اخلاقی بسیار سختی مواجه بوده است: «آیا به رییس سفیدپوستم احترام می‌گذارم تا کاری را به من بدهد که دوست دارم و من را تنبیه نکند؟» «آیا پاسپورتم همراهم است؟» 

او به عنوان یک سیاستمدار، به طرز نامتعارفی خود را به «معمر قذافی» و «فیدل کاسترو» وفادار می‌دانست. وقتی که آمریکا هنوز ماندلا را تروریست می‌دانست، این دو نفر به ANC کمک کرده بودند. وقتی از او درباره قذافی و کاسترو پرسیدم جواب داد: «آمریکایی‌ها دوست دارند همه چیز را سفید و سیاه ببینند» و من را سرزنش کرد که چرا تفاوت‌های ریز و دقیق و ظریف و مهم را درنمی‌یابم. هر مشکلی دلایل بسیاری دارد. او بی چون و چرا و به روشنی علیه آپارتاید بود، ولی آپارتاید دلایل متعدد و غامضی داشت: دلایل تاریخی، جامعه‌شناختی و روان‌شناختی. حساب و کتاب ماندلا همیشه بر این مبنا بود که «دست آخر می‌خواهم به چه چیزی برسم و عملی‌ترین راه برای رسیدن به آن کدام است؟» 

شماره 8: دست کشیدن هم نوعی رهبری است 

در سال 1993، ماندلا از من پرسید که آیا می‌دانم در چه کشورهایی سن رأی دادن کم‌تر از 18 سال است؟ تحقیقاتی انجام دادم و نتایج را به او عرضه کردم: اندونزی، کوبا، نیکاراگوئه، کره شمالی و ایران. او سر تکان داد و عالی‌ترین درجه تعریف و تمجیدش را ابراز کرد که دو کلمه «خیلی خوب، خیلی خوب» بود. 

دو هفته بعد، ماندلا به تلویزیون آفریقای جنوبی رفت و پیشنهاد داد که سن رأی دادن به 14 سال تقلیل یابد. رامافوسا می‌گوید: «سعی می‌کرد این ایده را به ما بقبولاند ولی او تنها طرفدار آن بود. او باید با این واقعیت روبرو می‌شد که در آفریقای جنوبی کسی طرفدار این انگاره نبود. ماندلا اما با تواضع بسیار، حقیقت را پذیرفت و اخم هم نکرد. این هم درسی از ماندلا بود». 

این که کی باید دست از ایده، کار یا رابطه نه چندان موفق کشید سخت‌ترین تصمیمی است که یک رهبر می‌تواند بگیرد. در بسیاری جهات، بزرگ‌ترین میراث ماندلا به عنوان رییس جمهور روشی بود که او برای کناره‌گیری انتخاب کرد. وقتی او را در سال 1994 برگزیدند، ماندلا می‌توانست به راحتی تا آخر عمر ریاست جمهوری را به عهده داشته باشد. بسیاری می‌گفتند که در ازای سال‌های بسیار زیادی که او در زندان گذرانده، این کمترین کاری است که آفریقای جنوبی می‌تواند برای او انجام دهد. 

در تاریخ آفریقا فقط چند نفر بودند که به صورت دموکراتیک انتخاب شدند و با میل و اراده خود از دفتر ریاست جمهوری بیرون آمدند. ماندلا مصمم بود که اولین کسی باشد که این کار را می‌کند، چه در آفریقای جنوبی و چه در کل قاره. رامافوسا می‌گوید: «کار او این بود که مسیر را مشخص سازد، نه این که هدایت کشتی را شخصاً به عهده بگیرد.» او می‌داند که رهبران، با انجام ندادن کارها به اندازه انجام دادن کارها رهبری می‌کنند. 

در نهایت، کلید اصلی شناخت ماندلا 27 سال زندانی است که او سپری کرد. مردی که در سال 1964 وارد جزیره روبن شد احساساتی، خودسر و آسیب‌پذیر بود. کسی که خارج شد متعادل و منضبط بود. با این حال، او آدم درون‌نگری نبود. اغلب از او می‌پرسیدم که چطور مردی که از زندان بیرون آمد این قدر با مرد جوان پرشوری که به زندان رفت متفاوت است. او از این پرسش بیزار بود. سرانجام، روزی با خشم به من پاسخ داد: «وقتی بیرون آمدم بالغ بودم». شاید هیچ چیزی به اندازه یک انسان بالغ کمیاب، و پرارزش نباشد.

منبع: تایم/ نویسنده: ریچارد استنگل
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین