کد خبر: ۲۳۱۵۹۲
تاریخ انتشار : ۲۷ بهمن ۱۳۹۲ - ۱۴:۰۱

خاطرات ناطق نوری از کودتای 21 بهمن، مخالفت امام با حمله به تانکها و نجات دادن اعضای گروهک فرقان

آفتاب‌‌نیوز : آفتاب: حجت الاسلام علی اکبر ناطق نوری گفت و گویی با روزنامه آسمان داشته که در ادامه گزیده ای از آن می آید:

    [ماجرای کودتا در روز 21 بهمن ] خیلی ماجرای جالبی است و کمتر کسی از آن خبر دارد. امیر محمد‌رضا رحیمی (الان به جای امیر می‌گویند سردار) ارتشی بود. با من رفیق بود. او زمانی مسئول فروشگاه اتکا در چهار‌راه حسن‌آباد بود. او را به علت اینکه اعلامیه‌های امام را جابه‌جا می‌کرد، گرفتند، 2 سال زندانی کشید و بعد از ارتش اخراج شد. با این حال با ارتشی‌ها ارتباط داشت. روز 20 بهمن‌ماه آمد مدرسه علوی و من را پیدا کرد. گفت آقای نوری! من یک پیغام برای امام دارم. باید به خودشان بگویم. عجله هم دارم. گفتم نمی‌دانم امکانپذیر هست یا نه. رفتم به امام ماجرا را گفتم. امام گفت بیایند. آمد و به امام گفت رژیم قصد کودتا دارد. اما فرمود یعنی چه کار می‌خواهند بکنند؟ گفت: می‌خواهند حکومت‌نظامی اعلام کنند. اگر حکومت نظامی جا بیفتد، قصد بمباران مدرسه علوی را دارند.

    برخی از اعضای دولت موقت با بختیار ارتباط داشتند. منتها اینکه آیا ا ارتش با امام ارتباط دیگری داشت، من خبر نداشتم. البته این را باید بگویم که بدنه ارتش، ذاتا انسان‌های نجیبی بودند. در تمام آن راهپیمایی‌ها، ما به میدان آزادی می‌رفتیم. هم در عاشورا، هم در تاسوعا، تانک‌های ارتشی صف کشیده بودند. حتی در 16 شهریور نیز مرحوم بهشتی آمد. من خودم با لباس شخصی آمده بودم. چون فراری بودم. با این حال فاصله ما با تانک‌ها خیلی نبود. اما ارتشی‌ها نجابت می‌کردند. خدا شاهد است، وقتی زن‌ها در میدان آزادی برای حفاظت از جوان‌ها وارد شدند، ارتشی‌ها و درجه‌دار‌ها گریه می‌کردند. کلاهشان را می‌کشیدند جلو و گریه می‌کردند. خیلی خوب برخورد کردند. در آن عاشورای معروف، مرحوم بهشتی به من ماموریتی داد. من رفتم لبنان. در آن عاشورا امام بیانیه غلبه خون بر شمشیر را صادر کرد. من لبنان بودم. دیدم روی در و دیوار نوشته است: «سیغلب‌الدم علی‌السیف. الامام خمینی» از آنجا من به نوفل لوشتاتو رفتم. دو روز خدمت امام بودم. روز اول، خدمت ایشان رفتم و گفتم جوان‌های تهران پیامی داشتند، می‌خواستم خدمت شما بگویم. با عبد‌العلی معزی رفته بودم. گفتم جوان‌ها می‌گویند از آقا اذن بگیر ما یکی از این تانک‌ها یا نفر‌بر‌ها را منفجر کنیم تا حکومت بترسد. امام فکری کرد و بعد گفت: «نمی‌توانم» گفتم آقا یک شعار از یک خانه بیرون می‌آید. خانه را به رگبار می‌بندند شما اذن بدهید ما تانک را در یکی از میدان‌ها منفجر کنیم این باعث رعب حکومت خواهد شد. اما در جواب فرمود شما کی می‌خواهید به تهران برگردید؟ خوشحال شدم و گفتم: فردا فرمودند قبل از رفتن بیا پیش من. فردا قبل از رفتن، خدمت امام رفتم. فرمود: «من دیشب خیلی فکر کردم اما نمی‌توانم» ایشان در ادامه گفت این جوان‌هایی که در این ماشین‌ها و تانک‌ها هستند، فرزندان ما هستند. بچه‌ها ما هستند. از کجا که اگر دستور بدهم، به خود آنها برنگردند؟ نمی‌توانم.»

    افسرانی را می‌شناختم که نماز شب آنها ترک نمی‌شد. شهید شهرام‌فر از جمله همین افسران بود. حتی دوره‌اش را در اسرائیل دیده بود. عامل مهمتر از بقیه، شخص‌ امام بود. اما هیچ‌وقت دستور نداد که مسلج برخورد کنید. خیلی‌ها پیش امام رفتند و از ایشان خواستند که مسلح شوند و سربازان و ارتش را بزنند اما امام اجازه نمی‌داد.

    اگر [امام خمینی] برای قیام مسلحانه فتوا می‌داد اتفاق بدی می‌افتاد. آنچه الان در کشرو‌های همسایه رخ داده و می‌دهد، بدترش برای ما رخ می‌داد. یعنی تقابل بهوجود می‌آمد.

    خیلی‌ها رفتند خدمت ایشان[امام خمینی] و گفتند ما راه‌هایی برای زدن و ترور‌شاه داریم. اما ایشان اجازه نداد، امام خیلی هوشمندان عمل می‌کردند. رفتار اعتدالی همین است.

    [چپ ها] اسلحه به دست می‌آمدند و سخنرانی می‌کردند. علیه ارتش صحبت می‌کردند. جاهایی ما با هم درگیر می‌شدیم امام نیز هوشمندانه فرمودند ارتشی‌ها لباس بپوشند. درجه‌هایشان را نیز بزنند و سرکار بیایند. من این نکته را نیز باید اضافه کنم که امام حتی از دکتر شریعتی حمایت نکرد. آقای فردوسی پور تعریف می کرد، می گفت ما خدمت امام رفتیم و گفتیم برای شریعتی یک مراسم ختم بگیریم. امام موافقت نکرد. دست خطی از امام به ما در تهران رسید که دیدیم خط خوردگی دارد. ماجرا این بود که آقای دعایی و دکتر یزدی و چند نفر دیگر رفته بودند خدمت امام و گفته بودند حالا که دکتر شریعتی از دنیا رفته است، شما یک تسلیتی بگویید. اصرار کردند. گفتند حداقل از کسانی که به شما تسلیت گفته‌اند، تشکر کنید. امام با مقاومت بالاخره تن در داد و گفتند که متنی تهیه کنید. متن تهیه شد. تقریباً این بود «از کسانی که در فقد مرحوم شریعتی به من نامه دادند یا تلگراف زدند، تشکر می‌کنم» اما این جمله را اصلاح کردند. آقای فردوسی‌پور می‌گفت ما رفتیم و به ایشان گفتیم که اجازه بدهید جامعه روحانیت مبارز مراسم ختمی بگیرد. امام فرموده بود من کتاب‌های او را خوانده‌ام. نوشته‌های او بوی سوسیالیستی می‌دهد و بچه‌ها اگر بخوانند منحرف می‌شوند.

    خاطرم هست بعد از انقلاب نیز از امام پرسیدند بالاخره از دکتر شریعتی حمایت کنیم یا نکنیم. ایشان فرمود اصلاً بحث نکنید. من مصلحت نمی‌دانم که موافق یا مخالف شریعتی کسی صحبت کند. این نگاه امام به چپ‌ها و مارکسیست‌ها بود. در نتیجه علمایی که در زندان بودند و آن اتفاقات سال 54 را نیز دیده بودند. می‌آمدند و تعریف می‌کردند آقای کروبی از جمله افرادی بود که خیلی علیه چپ‌ها تند بود. مرحوم ربانی نیز از جمله افرادی بود که مواضع تندی داشت. عده‌ای مثل آقای هاشمی رفسنجانی، آقای خامنه‌ای مقام معظم رهبری و مرحوم بهشتی رفتار معتدل‌تری داشتند.

    تند‌روی از اول وجود داشت. من همیشه با تند‌روی‌ها از ابتدای انقلاب مخالف بودم. تند‌روی‌ها چه در مسائل حقوقی وقضایی، چه در سیاست و چه در اجرا.

    خاطرم هست در 23 بهمن 57 در مدرسه علویم بودم که بچه‌ها، رئیس ساواک سمنان را دستگیر کردند و آوردند آنجا تحویل من دادند. با همسرش و یک بچه کوچک، آنها را در یک بی‌ام‌و‌ سبز رنگ گرفته بودند. وقتی آوردند پیش من، با او دست دادم. همسرش مثل ابر بهار گریه می‌کرد و می‌گفت که شوهر من گناهی ندارد. بدون هیچگونه توهینی به او گفتم خانم شرایط شما را من درک می‌کنم. توقع دارم شرایط ما را نیز شما درک کنید. انقلابی شده، نظامی رفته و نظامی روی کار آمده است. امیدوارم شوهر شما، همانطور که شما می‌گویید بی‌گناه باشد اما حق بدهید که ما باید رسیدگی کنیم. بعد جوانی را صدا کردم. گفتم پشت فرمان ماشین آنها می‌نشینی هر کجا که این خانم گفت می‌روی. آنها را می‌رسانی بعد سوئیچ ماشین را به خانم می‌دهی و خودت با تاکسی برمی‌گردی. این روز اول پیروزی انقلاب بود آن فرد را نیز تحویل آقای قدوسی دادیم.

    من رئیس دادگاه گروه فرقان بودم. آنها را محاکمه کردم. فرقان گروهی بود که شهید مطهری فتح، قرنی، اسلامی، عراقی و.... را ترور کرده بودند. من از طرف امام اذن داشتم که حکم اعدام برای همه آنها صادر کنم. چون ایشان گفته بود که هر کس عضو فرقان باشد، محارب است. اسد‌ا... لاجوردی دادستان بود. به او می‌گفتم من فلانی را محاکمه کرده‌ام. این جوان است و رأی نمی‌دهم. او به زندان می‌آید. با او بحث کن. اگر دیدی گول خورده است، بگو روی رأی من اثر خواهد داشت. همین سبب شد عده‌ای از آنها از مرگ نجات پیدا کنند بعد‌ها برخی از آنها به جبهه رفتند و شهید شدند و برخی آزاد شدند. عده‌ای تا آخر در دادستانی ماندند و به عنوان کارمند کار کردند. چند سال پیش رفته بودم مکه، به اتفاق مصطفی پسرم. در هواپیما بودیم که برگردیم. دیدم یک جوان زیبایی که محاسنش جوگندمی شده بود، آمد جلو. سلامی کرد و آمد دستم را ببوسد. دستم را کشیدم. گفت من را می‌شناسید؟ خیلی چهره زیبایی داشت. گفتم قیافه‌ات آشنا است ولی نمی‌توانم بگویم گفت: آقا اسد‌ا... زندانی اوین. فکر کردم کارمند زندان است. باز خاطرم نیامد. گفت: احمد‌یان هستم تا گفت «احمدیان» گفتم: اسد‌‌زاده چطور است. خندید و گفت عجب حافظه‌ای دارید. چون هر دوی آنها را که فرقانی بودند، با هم محاکمه کرده بودم. این نتیجه رفتار من در اول انقلاب بود. وقتی مصطفی را به او معرفی کردم و گفتم این پرسم است، به پسرم گفت: پدر شما حق حیات مادی و معنوی به گردن من دارد. پرسیدم: شما چه کار می‌کنید، گفت: در آمریکا هستم. سال آخر تحصیلاتم در رشته پزشکی است. امسال مستطیع شدم و برای حج به مکه آمدم. این نتیجه رفتاری اعتدال‌گرایانه است. به این می‌گویند اعتدال متأسفانه گروه‌های ما اینگونه نه عمل کردند و نه می‌کنند. ما آسیب را از رفتار‌های افراط‌گرایانه خوردیم و می‌خوریم.
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین