آفتابنیوز : آفتاب: به گزارش خراسان، «اميرحسام سرکي» کودک ۹ ماهه اي بود که پس از يک بيماري کوتاه دچار مرگ مغزي شد و اعضاي خانواده اش با اهداي کليه هاي او به دختر ۱۰ ساله اي که از ۳ سال قبل دياليز مي شد، زندگي دوباره اي به وي بخشيدند.
مسئول واحد فراهم آوري و پيوند اعضاي دانشگاه علوم پزشکي مشهد با بيان اين مطلب گفت: «اميرحسام» به خاطر تشنج در بيمارستان دکتر شيخ مشهد بستري شده بود اما تلاش شبانه روزي کادر پزشکي براي نجات جان وي به نتيجه نرسيد و اين کودک دچار مرگ مغزي شد.
دکتر ابراهيم خالقي افزود: با موافقت پدر و مادر اين کودک ۹ ماهه، هر دو کليه وي در بيمارستان منتصريه مشهد به دختر ۱۰ ساله اي اهل کوهسرخ که حدود ۳ سال بود از بيماري کليوي رنج مي برد، پيوند زده شد.
وي اضافه کرد: اين دومين پيوند اعضاي کودک خردسال در کشور است که اولين آن نيز اعضاي کودک ۶ ماهه اي بود که چند ماه قبل در مشهد اهدا شد.
پدر اين کودک نيز پس از اهداي اعضاي فرزندش به خراسان گفت: حدود ۲ هفته قبل فرزندم به بيماري تب و اسهال شديد مبتلا شد اما همه ما فکر مي کرديم تب او به خاطر رشد اوليه دندان است اما وقتي حال او بدتر شد و داروها نيز بي تأثير بود او را در بيمارستان دکتر شيخ بستري کرديم که چند روز بعد با همه تلاش کادر پزشکي مرگ مغزي او اعلام شد و بدين ترتيب کليه هايش را اهدا کرديم.
حامد سرکي افزود: دلم به حال همسرم مي سوخت. او حدود ۱۰ شبانه روز اصلاً نخوابيده بود و تنها در کنار فرزندم بود تا جايي که من از پزشکان خواستم براي همسرم داروي خواب آور تجويز کنند.
وي اضافه کرد: روزي که اميرحسام را به اتاق عمل بردند پدر و مادر دختر ۱۰ ساله اشک مي ريختند اما من خوشحال بودم باور کنيد اصلاً نفهميديم اين کودک چگونه به دنيا آمد و چگونه از پيش ما رفت!
مادر ۲۶ ساله اميرحسام نيز که اولين فرزند خود را از دست داده بود در حالي که به آرامي اشک مي ريخت گفت: هر شب به اميد اين که فرزندم چشمان زيبايش را باز کند تا صبح کنار تختش بيدار ماندم اما روزي که رضايت نامه اهداي عضو را امضا کردم خيلي سخت بود. آن روز من شکستن دل يک مادر را با تمام وجود حس کردم.
فاطمه فدايي اضافه کرد: يک لحظه خودم را جاي مادري گذاشتم که حداقل اميدي به زنده ماندن فرزندش دارد، احساس مادر آن دختر ۱۰ ساله را که ۳ سال دياليز مي شد به خوبي حس مي کردم. وقتي رضايت نامه را امضا کردم نزد فرزندم رفتم گويي مثل هميشه خواب بود. چهره معصومش را بوسيدم و گفتم: مرا ببخش فرزندم! تو را به خدا مرا ببخش! کاش مي شد مي توانستم زندگي خودم را به تو اهدا کنم اما کاري از دست من ساخته نيست گويي تو فقط به دنيا آمدي تا به يک نفر ديگر جان ببخشي!
صورتم را به صورتش چسباندم و لحظاتي بي حرکت فقط به چشمان زيبايش خيره شدم. لحظه خداحافظي، لحظه سختي بود اما وقتي لبخندهاي آن دختر ۱۰ ساله يادم آمد گفتم: راحت بخواب عزيزم من هم با لبخند آن دختر دياليزي زندگي مي کنم.