بخش هایی از این گفتگو پیش از این در روزنامه خبر منتشر شده است؛
کمی درباره گذشته عمو مهدی و این که چطور مسیرش به روزهای اسفند بچه های بیمار و بی سرپرست رسید حرف بزنیم.
از اول عشق بازیگری و موسیقی داشتم و الان فعالیت هنری ام در زمینه موسیقی سنتی است.از بچگی روی دبه ضرب می زدم. اصلا اسم ضرب را بلد نبودم. یکبار که کلاس سوم راهنمایی قبول شدم ، برادرم برایم یک تمپو خرید که زدم آن را شکستم. بعد پول هایم را جمع کردم و رفتم مغازه ی ساز فروشی و گفتم یکی از آن چوبی هایش بدهید. بعد آن آقا گفت که قیمت این خیلی بیشتر است و اصلا با آن یکی زمین تا آسمان فرق دارد.می خواهم بگویم این قدرحتی نمی دانستم ولی آن علاقه در من بود که با بعد هم با دوره هایی که پیش استاد کامکار دیدم توانستم این پوسته را کنار بزنم و بفهمم چه می خواهم.
بعد با آقای شارمین میمندی نژاد از نزدیک آشنا شدم که از دوستان آقای دری بودند. البته قبل تر ها نمایش هایش را دیده بودم. دوست داشتم ارتباط برقرار کنم و چیزی یاد بگیرم. نصیحت هایی درباره بازیگری به من می کردند و من به شوخی می گفتم : می آیم در کارهای شما بازی می کنم بالاخره شما مرا سوپر استار می کنید. چند ماهی بود که آشنا شده بودیم. گفت مگر نقش نمی خواهی این هم نقش. و بزرگترین نقش زندگی ام را به من داد.
کدام لحظه پاگیرت کرد؟
سال اول که به جمعیت رفته بودم ،مراسم دعایی داشتیم که رفتیم بیمارستان علی اصغر .همان موقع تصمیم گرفته شد برای هفته بعدش این برنامه عمو نوروز را اجرا بکنیم. من عمونوروزشدم و به ملاقات بچه ها رفتم. یک دختر بچه 5 ساله بود که اصلا نمی خندید. واقعا درد داشت و زجر می کشید. تا آن موقع ، من خیلی با این مسائل آشنا نبودم و درست نمی دانستم این ها چقدر درد می کشند. رفتیم بخش های دیگر و مادرش ما را صدا زد و گفت اگر می شود دوباره پیش انسیه بیایید. من رفتم و آنقدر انرژی گذاشتم تابالاخره این بچه خندید وآن موقع تازه فهمیدم که از شدت درد 5 ماهی است که اصلا نخندیده . این بار من گریه می کردم. بعد از چند هفته در مراسم دعایی که داشتیم ،مابین دعا اسامی بچه ها را می آوردیم و طلب شفا می کردیم که آقای عباسی اسم انسیه را آورد و گفت که دیگر بین ما نیست . نمی دانید چه حالی شد. صورتش تا مدت ها جلوی چشم هایم بود. آن بچه به من یاد داد که در اوج درد هم می شود خندید.
پدرام برایت سخت نبود در نوجوانی بیمار بشوی و موهایت بریزد؟
وقتی به من گفتند سرطان داری ، روحیه ام را یک جا باختم. با این که ذاتا بچه ی امیدواری هستم وبه این سادگی ها از میدان در نمی روم . در خانواده ای شاد زندگی کرده ام و با تئاتر و تعزیه کلی برای خودم روحیه ساخته بودم. اما اسم سرطان که می آید متاسفانه آدم اول به مرگ فکر می کند.من هم سنی نداشتم و 16 ساله بودم. بار اول 37 روز بیمارستان مفید بستری بودم که وقتی برای اولین بار داروی شیمی درمان را به من تزریق کردند، موهایم ریخت. صبح دارو زدند و ساعت 11 مادرم دورم یک پلاستیک انداخت و گفت روی سرت دست بکش تا تمام موهایت بریزد. خیلی صحنه ی بدی بود. هربار که دست می کشیدم کف دست هایم سیاه می شد.پر از بغض بودم.یادم هست مادرم مرا برد نمایشگاه کتاب و من یادم رفته بود کلاهم را ببرم که خیلی ها مسخره ام می کردند و می گفتند: این را نگاه کنید شبیه ایکیوسان است. چون فقط یک قسمت کوچکی روی سرم مو داشت که کاش آن را هم زده بودم.
وبار دوم؟
بعد از یک سال ، عفونت ریه کردم . چون کسانی که مرحله ی شیمی درمانی را طی می کنند ، نباید سرما بخورند. بعد معده ام خونریزی کرد و مادرم هم چون کارمند علوم پزشکی بود، نمی توانست دائم از فیروزکوه پیش من بیاید و گاهی مادربزرگم می آمد و گاهی عمویم. به نوعی تمام خانواده ام درگیر شده بودند. پدرم چون جانباز است نمی توانست خیلی پیش من بیاید و پیش خواهرم مانده بود.شرایط خیلی سختی بود.
مثل این که دکترها جوابت کرده بودند؟
بله ! دکتربه مادرم گفت که این نمی تواند دوام بیاورد و دیگر خیلی طول نمی. مرا به بخش آی سی یو منتقل کردند وبعد هم به کما رفتم. از آن طرف توی شهرستان برایم هیات می گرفتند و همه برایم دعا می کردند . تا این که به طرز معجزه آسایی بعد از دو ماه بهتر شدم و مرا به بخش منتقل کردند. اواخر بهمن بود و من هنوز تب می کردم و هذیان می گفتم و هنوز خطرات بیماری پابرجا بود.
و عمونوروزی که بعدها شد عمو مهدی؟
مادر از فیروزکوه آمد و کلی دارو آورده بود. گفت:پایین گروهی آمده اند
که برای بچه ها کادو آورده اند. بعد هم رفت داروخانه که برایم آمپول سلول
بخرد. من تنها بودم و حال خیلی بدی داشتم. یک خانم پرستار به نام اشترمی
آمد بالای سرم که خیلی آدم شادی بود. گفت: پدرام گوش کن صدای عمو نوروز می
آید. من خوب که گوش کردم صدای دایره زنگی را شنیدم که عاشقش بودم. چون هر
سال توی فیروزکوه یک کارناوال نوروزی راه می افتاد که هنوز هم هست و صدای
دایره زنگی آن حال و هوا را برایم تداعی کرد.
در باز شد و حاجی فیروز
وارد اتاق شد و شروع کرد به رقصیدن. همان لحظه مادرم هم رسید. آقای خاکپور
آمد و دید من خیلی مشتاق شدم . پرسیدم: می شود این حاجی فیروز یک بار دیگر
بیاید بالا. بعد عمو مهدی آمد بالا و عکس گرفتیم. آن انرژی عجیبی که در
وجود این حاجی فیروز بود انگار تمام بیماری مرا با خودش برد البته سوای
دعاهای مردم و مادرم که خیلی به آن ها معتقدم.
چطور این رابطه پا گرفت؟
دو روز بعد مرخص شدم. آمدم فیروزکوه . شماره عمو مهدی را نداشتم شماره
خاکپور را داشتم که تماس گرفتم و گفت : می توانی برای جشنواره تئاتر
فرزندان مهربا بچه های فیروزکوه یک تئاتر روی صحنه ببرید؟ که گفتم آره. و
بعد هم با بچه ها رفتیم تهران و تئاتر را روی صحنه بردیم. در آن جشنواره با
عمو مهدی بیشتر آشنا شدم و بعد هم او به دیدن پدر و مادرم آمد.
نزدیک
عید سال بعد که عمو مهدی زنگ زد و گفت : لباس حاجی فیروز داری؟ گفتم:نه ولی
جورش می کنم. گفت پس بیا شب عید با هم اجرا کنیم. تا فراموش نکردم بگویم؛
عمو مهدی یک مرد نمونه است. این عموها خیلی کم هستند . عمو مهدی برای من
شده یک الگو، یک پدر و یک دوست خیلی خوب. یادم هست موقعی که مریض بودم یکی
برایم شعر ی می خواند که در آن دوران باعث آرامش من می شد:
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
برایت مهم نبود صورتت را سیاه کنند؟
اصلا برایم مهم نبود آن قدر این قضیه برایم خوشایند بود که نه به راه دورش فکر کردم و نه به سختی های دیگر. چون خودم اثربخشی این کار را با تمام وجودم احساس کرده بودم. هر جوری بود رفتم و از آن سال به بعد، هر سال با عمو مهدی که دیگر حکم پسرش را داشتم ، برای بچه های سرطانی و معلول و بی سرپرست اجرا کردیم که هنوز هم ادامه دارد.
عمو مهدی چرا این رابطه را پررنگ کرد؟
پدرام الان یاور من است. روزی که پدرام را دیدم یک پسر 16 ساله بود با موهای ریخته و برایم داستانی تعریف کرد که دیگر نتوانستم رابطه ام را با او کم کنم و مدام این رابطه عمیق تر شد.
آن داستان چه بود؟
من عاشق تعزیه بودم و همیشه دوست داشتم که نقش یکی از دوطفلان مسلم را داشته باشم. همان سالی که مریض بودم رفتیم فیروزکوه و در ایام محرم به من نقش دوطفلان را دادند. در آن دوران شیمی درمانی می کردم و پلاکتم پایین بود و اگر ضربه ای می خوردم بدنم رگه رگه می شد، کبود می شد و خونریزی می کرد. موقع تعزیه غلام حارث با شلاق مرا زد و دستم خونریزی کرد و بعد یک حال عجیبی که فهمیدم خدا خیلی هوایم را دارد. اصلا نمی ترسیدم و می دانستم بلایی سرم نمی آید.
مادرت مخالفت نمی کرد که نرو و صبر کن تا حالت بهتر بشود؟
مادرم
نمی توانست جلویم را بگیرد هر چه می گفت از خانه نرو با دوست هایم بیرون
می رفتم برای تعزیه و تئاترو کسی حریفم نمی شد که نروم.شاید هم به خاطر
همین روحیه ام بود که تسلیم نشدم. حالا دیگر هر وقت با دوست هایم می نشینیم
هی به شوخی به من می گویند که تو عزراییل را خسته کردی بس که جوابش کردی.
به جایی رسیده بودم که خیلی زلال شده بودم یعنی در یک بیت شعر یک دریا معنی
می دیدم. بعد قطع درمان شدم و با عمو مهدی ادامه دادم.
الان پدرامی که دکتر ها جوابش کرده بودند، چه می کند؟
الان دوسال و نیم است که در شبکه بهداشت کارمند شدم. کاردانی کامپیوترخواندم که الان دارم کارشناسی اش را می خوانم. دوره بازیگری ام را پیش آقای شهرستانی تکمیل کردم و پیگیرش هستم چون عاشق تئاترتخته حوضی و تعزیه ام و موسیقی به خصوص دف را خیلی دوست دارم.
عمو مهدی این همه انرژی را از کجا می آورید؟
هرسال اتفاق هایی شبیه انسیه را می بینیم. حتی در میان بچه های معلول یا بچه های بهزیستی هم نمونه هایی وجود دارد که اصلا نمی دانستند خنده چی هست و بعد از دیدن ما لبخندی روی لب های شان نشسته. هر سال هم می بینیم که به لطف این اتفاقات، خنده ی روی لب های این بچه ها دارد پررنگ تر و عمیق تر می شود. در حالی که ما آرزو می کنیم ای کاش روزی برسد که هیچ بچه ای در بیمارستان یا مراکز بهزیستی و معلولین نباشد اما متاسفانه هر روز آمار بچه های مبتلا به سرطان یا معلول دارد بیشتر می شود.
فکر می کنید دلیلش چیست؟
عوارض زندگی های جدید و تکنولوژی دارد جای نبود واکسن و امکانات بهداشتی قدیم را می گیرد. مثلا من در مرکز طبی کودک 6 ساله ای دیدم که خیلی تپل و سرحال بوده و یک شبه فلج شده. بعد که ازدکترش پرسیدم، گفت این یک ویروس است که می رود توی مغز و مقاومت بدن را از بین می برد. پرسیدم: ریشه اش کجاست؟ مادرش گفت :این ویروس با تب و لرز و بیرون روی معمولا همراه است اما در مورد بچه ی من هیچ کدام این ها نبود. دکترش گفت: این ویروس از طریق امواج پارازیت منتقل می شود.بعد مادر این بچه گفت که درست پشت به پشت خانه ی این ها یک دکل بزرگ قرار دارد.پارسال هم در مرکز طبی یک کودک هفت ماهه بستری بود که عین همین اتفاق برایش افتاده بود و تمام مقاومت بدن بچه یک شبه از بین رفته بود. پدر بچه می گفت که کمتر از یک کوچه با دکل های مخابراتی فاصله دارند. مردم چه باید بکنند؟ خانه اش آنجاست . بفروشد؟ خانه اش را رها کند؟ کجا برود که این دکل ها نباشد؟
چرا این قدر سخت قبول کردید که مصاحبه کنید؟
بارها از ما خواسته اند که با ما مصاحبه کنند و ما قبول نکردیم. چون قرار نیست کارخوب مان را توی بوق و کرنا کنیم اما بعد فکر کردیم که هدف از این مصاحبه ما نیستیم هدف شاد کردن دل آن بچه هاست حالا هرکس با هر هنر یا امکاناتی که دارد.
فکر می کنم سختی ها و برکات کار شما توامان است.
برکت که از اول تا آخروجود بچه ها برکت است. یکباروقتی وارد بیمارستان شدیم ،دیدیم یک بچه ای با ویلچر آمد کنار ما.پدرام! ارشیا را یادت هست؟ فامیلی اش آرامش بود یا آسایش؟ حالا هر کدام از این فامیلی ها به صورت و رفتارش می آمد. یک بچه ی آسوده خاطر که سرشار از آرامش بود. از همان لحظه ی اول این بچه با ما همراه شد تا آخرین لحظه ای که در بیمارستان بودیم.داروها عضلاتش حتی زبانش را از کار انداخته بود اما یک لحظه آرام نداشت و لبخند از روی لب هایش محو نمی شد. آن وسط پدرش ما را کنار کشید و دم گوش مان گفت که دکتر ها گفته اند این بچه یک هفته بیشتر زنده نمی ماند. شما بودید چه حالی می شدید؟ من هر بار وارد آن بیمارستان می شوم منتظرم ارشیا به استقبال مان بیاید. اصلا نمی دانم کجاست نمی خواهم که بدانم . با این که می شود از طریق پرونده اش این موضوع را پیگیری کرد ولی من تعمدی اسمش را اصلا نمی آورم که برایم نگویند چه شد.برای ما این بچه ها همیشه زنده اند و به لطف و برکت خود این ها ست که پسرم زنده ماند. این بچه ها واقعا نظر کرده هستند و خدا واقعا دوست شان دارد.
مگر پسر شما هم بیمار بود؟
پسرم وقتی به دنیا آمد روز دوم همراه مادرش به خانه آمد.از ظهر تا شب سه بار نفسش رفت. بار سوم نفسش کامل رفت و با کمک مادر خانمم که بچه را سرو ته گرفت و ضربه به پشتش زد ، دوباره برگشت. با برادرم رفتیم مرکز طبی و گفتند که بچه تشنج شده و باید بستری شود.وقتی گفتند باید آب نخاع نوزادت را بکشند ، گیج شدم. با این که آن سال ها هم برای بچه های درگیر سرطان اجرا می کردم اما وقتی بیماری این همه به من نزدیک شد تازه فهمیدم پدر و مادرها چه می کشند.بعد از چند روز معلوم شد که کمی عفونت وارد خونش شده که با دارو رفع شد و چند روز بعد هم مرخص شد. اما این اتفاق باعث شد تا به شاد کردن دل پدر و مادرها هم بیشتر توجه کنم. تا آن روز مرکز طبی نرفته بودم برای اجرا اما مردد بودم به خانم دکتر کدیور بگویم یا نه. بعد گفتم شماره ام را پیش شما می گذارم اگر خواستید به لطف کارهای بچه های جمعیت امام علی (ع) می شود برای بچه های اینجا هم اجرا کنیم. خانم دکتر خیلی به بحث تئاتر درمانی و خنده درمانی اعتقاد دارد، قبول کرد و ما مرکز طبی را هم جزو مراکزی که برای اجرای نمایش در نظر داشتیم گنجاندیم چون تعداد بچه هایش خیلی زیاد است و این هم از برکات دیگر کار ماست که لبخند را به لب های بچه های بیشتری بیاوریم.خدا رو شکر الان 8 تا خیریه دارند در مرکز طبی کار می کنند.
یعنی تا فرزند خودت درگیر خطر نشده بود، بیشتر تمرکزت روی حال بچه ها بود و الان حال خانواده ها را هم در نظر می گیری.
یادم هست وقتی بچه ام توی بیمارستان بود مدام به این و آن می گفتم : التماس دعا. برادرم برگشت و گفت: چرا این قدر این و آن را وسیله می کنی ، خدا خودش بهتر می داند. بسپار به خودش و من هم سپردم وهمه چیز درست شد.بعد از بیماری فرزندم بود که فهمیدم این پدر و مادرهایی که بالای سر بچه هایشان توی بیمارستان هستند، چه حالی دارند. یک وقت هایی بچه یک ماهه دو ماهه بستری و بیهوش افتاده و مادر یا پدر بیشتر زجر می کشد.یک وقت هایی از شهرستان های دور می آیند و جایی را نمی شناسند و بعضی ها به جای این که در این جور مواقع به هم کمک کنند بیشتر فکر سوء استفاده اند و یک کرایه 5 هزار تومانی را 50 هزار تومان از بنده خداها گرفته اند. وقتی بچه ی مریضش روی دستش افتاده که دیگر حوصله چک و چانه زدن ندارد. این شاید کوچکترین مشکل خانواده ها باشد چه برسد به آن هایی که باید مدت زیادی در تهران بمانند در حالی که نه جایی برای ماندن دارند نه می توانند بروند مسافرخانه چون هزینه ی مسافرخانه هم آوار می شود روی هزینه های درمان فرزندشان. تنها جایی که شنیده ام به پدر و مادر ها اسکان می دهند ، محک است.
در این سال ها خیلی باید تجربه به دست آورده باشید. وضعیت الان بیمارستان ها با چند سال پیش تفاوتی هم داشته؟
خدا را صد هزار بار شکر. بیمارستان ها با چند سال قبل شان اصلا قابل مقایسه نیستند. هم به فضاهای بیمارستان ها بیشتر توجه شده و هم به امکانات بیشتری مجهز شده اند. همین طورمراکز بهزیستی ها واقعا عوض شده اند.با این حال بیمارستان کودکان باید بر اساس نیازهای بچه ی بیمار ساخته شود و فقط به قصد چند روز یا چند ماه نگهداری از این بچه ها طراحی نشود. می شود محیط بیمارستان را با هزینه های کم برای بچه ها دلپذیرتر کرد. به یمن آگاه تر شدن مردم و سازمان یافته تر شدن خیریه ها اتفاقات خیلی خوبی افتاده.درست است که خیلی وقت ها نسبت به هم بد و بی رحم عمل می کنیم مثلا بعضی وقت ها می بیند که سر یک خراش کوچک که روی ماشین می افتد ، کار به چاقوکشی هم می کشد اما خدا نکند مصیبتی پیش بیاید واقعا در آن وقت ها همدلی های قشنگی اتفاق می افتد که خیلی کارساز است واگر به تاریخ حوادث نگاه کنید ،می بینید که در مواقع سختی، خیلی به داد هم رسیده ایم.
همین چند وقت پیش بود که جمعیت امام علی (ع) با جور کردن پول دیه ، یک نوجوان محکوم به اعدام را نجات داد.
الان جمعیت امام علی (ع) 17 بچه اعدامی و 400 بچه ای که به خاطر دیه در زندان ها بوده اند را با همین همیاری ها نجات داده. اتفاق هایی که به خاطر یک اشتباه در سن نوجوانی رخ داده و قابل جبران است. اگر نگاه کنید می بینید که مهرورزی در خاک و تاریخ ایران ریشه دارد و حیف است که بخواهیم با خشونت تعریفش کنیم. خیلی از این بچه ها به خاطر یک اشتباه در شرایط ناجوری که زندگی می کرده اند، ناخواسته قاتل شده اند.باید به این ها فرصت دوباره ای داده شود.
چه مساله ای در این سال های رفت و آمد به این مراکز درگیرت کرده؟
مسائل که خیلی زیادند. مثلا من در بهزیستی ها می بینم که کلی بچه بی
سرپرست داریم. مثلا پدر و مادر تصادف کرده اند و بچه کسی را نداشته و او را
آورده اند بهزیستی. در کنار این ها خانواده هایی را می بینید که سال ها از
ازدواج شان گذشته و بچه ای ندارند. مرد چهل سال را رد کرده و زن هم همین
طور. وقتی به آن ها می گوییم چرا بچه از بهزیستی نمی آورید؟ می گویند: اگر
دختر باشد به من نامحرم است و اگر پسر باشد به همسرم. من مطمئنم دین برای
این مساله راه حل دارد. بروند و راه حلش را پیدا کنند. حیف نیست بچه های بی
پدر و مادر یک طرف رنج بکشند و آن طرف قصه خانواده هایی باشند که حسرت
داشتن بچه ای را دارند.
از اتفاقات خوشایند هم بگو.
اتفاق های خوشایندی هم می افتد یک خواهر و برادر یک ساله ای در بهزیستی بودند که واقعا دل آدم برایشان ضعف می کرد و بعد خانواده ای پزشک آن ها را به فرزندی قبول کردند و بعد هم به آمریکا مهاجرت کردند. من بزرگ شدن بعضی بچه ها را می بینم. مثلا بچه ای یک ساله در بهزیستی بوده و حالا هشت ساله است. می بینم هنوز نگاهش به در است و فکر می کند یکی از همین روزها پدر و مادری از راه می رسند که او را به فرزندی قبول کنند و با خودشان ببرند.
بچه های غیر ایرانی هم با دیدن کارهای شما شاد می شوند؟
ما الان در بین بچه ها افغان و عراقی و آذربایجانی و لبنانی هم داریم. فرقی نمی کند. بیماری و غم هر بچه ای، با هر ملیتی، باید دغدغه ی تمام انسان ها باشد. تا وقتی به مرزها و ملیت ها فکر کنیم اتفاقی برای تعالی بشریت نمی افتد.
خانواده ات مخالفتی ندارند؟
همسرم خیلی این برنامه را دوست دارد ومدام اظهار رضایت می کند. با عشق لباس عمو نوروز را برایم دوخت. پسرم 5 سال دارد اما خیلی برنامه "بوی عید" را دوست دارد و پا به پای ما می آید و با بچه های بیمارستان و مراکز بهزیستی رفیق می شود.ما بعضی وقت ها روزی 6 ساعت حداقل اجرا داریم. باید برقصیم ودردناک تر این که بعضی از بچه ها را در وضعیت های ناجور ببینیم و شاد بخوانیم و بچه ها را شاد کنیم. واقعا انرژی می برد.
اسم گروه و برنامه شما"بوی عید " است. فکر می کردی یک ایده ی ساده این همه پا بگیرد؟
در جمعیت بچه های زیادی زحمت می کشند. 5000 تا دانشجو عضو جمعیت هستند. دانشجوهایی که فارغ التحصیل می شوند دکتر و مهندس می شوند و باز هم با جمعیت در ارتباط هستند. نقشی برایشان تراشیده می شود که دیگر از آن نمی توانند جدا شوند. نقشی که برای من رقم زده شده بود واقعا دست خودم نبود. من شارمین میمندی نژاد را می شناختم .کارگردان خوبی بود و کارهایش را دیده بودم. من خودم بچه بودم و شارمین کارگردان مهمی بود که آقای طهمورث و رویگری در تئاترش بازی می کردند. دنبالش بودم یک نقشی از او بگیرم و تجربه به دست بیاورم. شارمین مرا به سمت این قضیه سوق داد.آن جایی که آقای سجادی فربه من پیشنهاد داد و این لقمه را برایم گرفت که برکت بزرگی برای زندگی ام شد. ولی واقعا می گویم در برابرکارهایی که بچه های دیگر می کنند ، این مراسم بوی عید هیچ است.از بچه های انجمن که عقد و جشن عروسی شان را در بیمارستان علی اصغر با بچه ها گرفتند بگیر تا دیگرانی که شب و روز درگیر بچه ها و خانواده هایشان هستند. همین جا هم بگویم ما از هر فرد یا گروهی که پیشنهادهای بهتری مثلا برای همین برنامه ی بوی عید داشته باشند، استقبال می کنیم ودست هرکسی را که می تواند به رونق این لبخندها کمک کند، می فشاریم.
پیش آمده خسته بشوی یا بگویی دیگر برای من بس است؟
پارسال شب عید به سرم زده بود که دیگر بس است. بگذارم یک فکر جدید و یک کار جدید بیایند. پدرام و دوست هایش قابلیت های فراوانی دارند گفتم بیایند و کار را دست بگیرند. برای من 15 سال بس است. شاید دیگران بیایند و اتفاقات بهتری بیفتد. این فکرها در ذهنم بود و داشتم با آن کلنجار می رفتم که می گویم این آخرین برنامه من است و من کنار بچه های تئاتر و موسیقی حضور خواهم داشت اما نه به عنوان سیاه. شارمین میمندی نژاد گفت می دونی الان این اتفاق در چند تا شهر دارد اتفاق می افتد؟ من نمی دانستم و بعد فهمیدم که در خیلی شهرها این مراسم برای بچه های مبتلا به سرطان و بچه های معلول و بهزیستی در طول اسفند اجرا می شود. انگار یک توان دوباره گرفتم که هیچ موقع بس نیست و تا هر موقع که در توانم باشم این حداقل کاری را که می توانم برای این بچه ها انجام بدهم، دریغ نکنم.