سال ها از آن روزهای تلخ می گذرد.روزهایی که لحظات شادش خیلی کم بود.
از
آن زمان که روزنامه های پرتیراژ تیتر زده بودند: «بزرگترین ضبط دزد غرب
تهران دستگیر شد. »حالا در گوشه ای از همین غرب تهران اصغر دور همه چیز را
خط کشیده و چسبیده است به کار. دیگر به جای آن همه ضبط دزدی، دور رو برش را
ماهی های زیبای آکواریومی گرفته اند و دقیقا شده اند منبع درآمد اصغر.حالا
از آن سال های تلخ،فقط یک چیز برای او به یادگار مانده است و آن ضبط دو
لبه "روداستاری " است که خودش درباره آن می گوید: «به خدا این دزدی نیست.
اما یادگار همان روزهاست. این ضبط را برای ماشین پدرم خریده بودیم و اصلا
دلم نمی آید بیاندازمش دور.»
حالا چرا ضبط دزدی؟اصلا چه اتفاقی افتاد که شدی ...
از دل خوشی،خوشی زده بود زیر دلم (با خنده). بحث این نیست که چرا من شدم ضبط دزد.می خواهم بگویم استعدادش را داشتم! یک رفیق داشتم به نام علی که پدرش کلید ساز بود.پدر علی با دوچرخه دور تا دور محله را می چرخید و سیار قفل و کلید ها را تعمیر می کرد.من و علی همه اش در مغازه بودیم.از همان جا بود که ساختن کلید،باز کردن انواع قفل،تعمیرات آن و همه فوت و فن ها را یاد گرفتم.اصلا قرار بود با علی مغازه بزنیم که نشد.با پدرش به اختلاف خورد و خودمان هم که سرمایه ای نداشتیم.پدر من هم که بنده خدا خرج خانه را به زور در می آورد.من حرفه ای شده بودم اما سرمایه ای نبود.خانه ما حیاط دار بود و حیاط آن به اصطلاح"شمالی".یعنی حیاطش رو به خیابان بود.برای خودم زیر پله ای درست کردم و شروع کردم به کار.اما مگر اجازه دادند.یک روز شهرداری گیر می داد،یک روز اداره آب،یک روز حسن آقای بقال و خلاصه کار و کاسبی را جمع کردیم.
چرا مغازه ای اجاره نکردی؟
پول نداشتم.پدرم فراش مدرسه بود،مگر چقدر حقوق می گرفت.تازه 4 تا هم بچه داشت که من تک پسرش بودم.یکی از خواهرهایم ازدواج کرده بود و دو تای دیگه در خانه بودند.خرج و دخل یکی نبود.من هم که وبال گردنشان بودم.به طلا دست می زدم خاک می شد!مادرم بنده خدا چند بار برایم دعا گرفته بود.مدام در سماور چیزی می ریخت و به خوردم می داد.زیر بالشم دعا می گذاشت اما کار و بار من را با صد تا قفل،بسته بودند.
تعریف نکردی که چطور لقب بزرگترین ضبط دزد را به تو دادند.
یک دوستی داشتم به نام جمال.هنوز هم هست اما دیگر دوستم نیست.فقط یک سلام،یک خداحافظ.من همه چیز را بوسیده ام و گذاشته ام کنار.آن پدر خدا بیامرز به من گفت اصغر تو که خوب قفل ها را باز می کنی بیا با هم کار کنیم.(می خندد)من فکر کردم می خواهد بگوید بریم بانک بزنیم یا زمین را بکنیم و از تونل به طلا فروشی برسیم و من باید گاوصندوقی،چیزی را باز کنم.وقتی گفت ضبط ماشین می دزدند خنده ام گرفته بود.من اینکاره نبودم.پدرم با آبرو بچه هایش را بزرگ کرده بود.او هر روز سالن های مدرسه و سرویس های بهداشتی آنها را تمیز می کرد تا یک لقمه نان حلال بیاورد.قبول نکردم.شب ها خوابم نمی برد.چند هفته ای گذشت.باز هم جمال را دیدم.مثل مگس وز وز می کرد.از راحتی کار می گفت.از درآمد بالایش.از اینکه من کاری نمی کنم و فقط قفل در ماشین ها را باز می کنم و می روم کنار و سهمم را می گیرم.وسوسه شده بودم.به خانواده ام هم فشار می آمد.یک شب در بهار خواب خوابیده بودم که جمال آمد در خانه مان.هنوز سر شب بود.گفت امشب با من بیا اگر خوشت نیامد من را به خیر و تو را به سلامت.حرفی نزدم و در را بستم.نیمه شب بود که احساس کردم یکی پایین ساختمان ما است و دارد خیلی آرام سوت می زند.جمال بود.بدنم سست شده بود و نمی توانستم تکان بخورم.حتی دست و صورتم را هم نشستم و زدم بیرون.اعصابم به هم ریخته بود و حرف نمی زدم.رفتیم خانه ی جمال،موتور را برداشت و از همان جا کار من شروع شد.
یعنی اولین دزدی؟
البته قبل از این و در دوران بچگی از بقال محل آلوچه و لواشک دزدیده بودم اما به صورت حرفه ای،اولین کارم بود.شب رفتیم و من در یک رنو را باز کردم.جمال در کمتر از "سیم ثانیه"ضبط را زد زیر بغلش و تمام.دو روز بعد،وقتی ضبط را آب کرده بود دستمزد من را داد.
چقدر بود؟
3 هزار تومان.البته برای شروع کار خوب بود.روند کار همین طور ادامه داشت.شرایط طوری شده بود که شبی 5 یا شش ضبط می دزدیدیم.گاهی اوقات در ماشین ها وسایل دیگری هم بود.مثل عینک،ادکلن،پول خرد مسافرکش ها و هر چیز دیگری که فکر ش را بکنید.کار و بارم گرفته بود تا اینکه یک شب من در یک پژو را باز کردم و رفتم داخل یکی از کوچه ها سیگار بکشم.اصلا متوجه ماشین کلانتری نشدم.آنها چراغ خاموش آمدند و جمال را با خودشان بردند.رنگم مثل گچ شده بود.کار رسما از این به بعد تعطیل شده بود.چون من هیچ تجربه ای درباز کردن کنسول ماشین و قطع کردن سیم های ضبط نداشتم.تا دو سه هفته خبری از جمال نبود.تا اینکه یک روز دوباره سر و کله اش پیدا شد.این بار در را که باز می کردم خودم هم می رفتم داخل ماشین تا ببینم جمال چطور این کارها را می کند.دفعه بعد که جمال گیر افتاد من هم بودم.آبرویم رفته بود.قطعا به گوش خانواده ام هم رسیده بود.اما دیگر آلوده شده بودم.
چرا همان موقع این کار را نگذاشتی کنار؟
نمی شد.باور کنید نمی شد.به پولش نیاز داشتم.کار دیگری هم بلد نبودم.یک موتور خریدم و چند وقتی با موتور کار کردم اما با صاحب کار دعوایم شد و زدم بیرون.همان موقع که دستگیر شدم،برایم یک سال بریدند.اما شانس آوردم.یک سری بخشش ها به من خورد و شوهر دختر عمه ام،که یکسری دوست و آشنا داشت محکومیت من را کم کرد.بیرون که آمدم می خواستم همه چیز را کنار بگذارم اما بی پولی فشار می آورد.خودم دست به کار شدم.به جمال هم چیزی نگفتم.این طوری درآمدم بیشتر می شد.رابطه ها را داشتم و می دانستم کجا باید ضبط ها را آب کنم.خودم شدم آقای خودم! من دیگر به جمال نیازی نداشتم چون او نمی توانست درماشین ها را باز کند.شبی 10-12 تا ضبط باز می کردم و کارو بارم سکه شده بود.
سخت نبود؟دزدگیر ماشین ها،سیستم امنیتی آنها...
هیچ ماشینی اذیتم نمی کرد.خفه کردن دزدگیر هم که کاری ندارد.چند ثانیه بیشتر طول نمی کشد.پراید را در کمتر از سه ثانیه باز می کردم.تنها ماشینی که کمی اذیتم می کرد زانتیا بود.
چطور؟
یک کم گیر داشت.
آن را در چند ثانیه باز می کردی.
51 ثانیه.
اما همین هم زمان کمی است.
نه برای من.
ماشین هم دزدیده بودی؟
اگر خوشم می آمد حتما.اما زیاد نبود.شاید به تعداد انگشتان دست هم نرسیده است.من گواهینامه ماشین نداشتم.بعضی ها قفل فرمان داشتند و پدال هم می زدند.این لج آدم را در می آورد.همیشه از آدم های محتاط بدم می آمد.به همین خاطر هم ضبطش را می دزدیدم،هم ماشینش را می بردم.
همه ضبط ها را می فروختی؟
همه را.اما همیشه این طور نبود که همه ضبط ها را فردا یا پس فردای آن آب کنم.در حیاط خلوت خانه مان قفسه ای زده بودم و آنجا را کرده بودم انبار.هر نوع ضبطی که فکرش را بکنید در آنجا بود.
خانواده ات چطور؟مشکلی نداشتند؟
پیرمرد و پیرزن چه می خواستند بگویند؟حریف من که نمی شدند.تا حرفی می زدند وسایل خانه را می شکستم.قاطی می کردم و با دلخوری می زدم بیرون.الان که فکرش را می کنم می بینم آبروی آن خدا بیامرزها را بردم.سالها نان حلال خورده بودند اما من کاری کردم که همه نفرین شان کنند.
کجا این اتفاق افتاد که فهمیدی دیگر ته خط است؟
یک بار داشتم ضبط یک پراید را باز می کردم.راستی نگفته بودم که این اواخر معتاد هم شده بودم.حشیش می کشیدم.برای خودم چارچوبی داشتم.می رفتم داخل ماشین،سیگاری را می چاقیدم و شروع به کار می کردم.یک بار بد جور خمار بودم.در پراید را بار کردم و مشغول شدم.یک دفعه دیدم یک نفر بغل دستم نشسته است.صاحب ماشین بود.بی اختیار ضبط را که باز کرده بودم کوبیدم توی سرش.خون از سرش جاری شد و زدم به چاک.خون های سرش روی ضبط مانده بود.شانس آوردم در محله خودمان نبودم.نمی دانم چرا اما عذاب وجدان داشتم.می خواستم بگذارم کنار.همین کار را هم کردم اما فقط برای یک هفته. دوباره دست به کار شدم.من همیشه شب ها کار می کردم اما راضی نمی شدم.در آمد خوب بود و گفتم ظهرها هم می شود در جاهای خلوت کار کرد.اشتباهم همین بود.روز سوم ظهرکاری بود که در یک 206 را باز کردم و کنسولش را هم برداشتم.آن را هم می خریدند.ضبط را که باز کردم احساس کردم کسی از بیرون دارد نگاهم می کند.مامور بود.گیر افتاده بودم.باز هم رفتم تو.این بار نه بخشش بود و نه شوهر دختر عمه ام.یک سال و نیم حبس کشیدم.
در زندان چه کار می کردی؟
هیچ کار.بی گاری می کشیدند.من هم که چیزی بلد نبودم.بیشتر اوقات در آشپزخانه کار می کردم.یک روز سر ناهار یک آقایی بود به نام جواد.راننده کامیون زندان بود.روزنامه ای را آورد و گفت عکس خودت را دیده ای؟درشت نوشته بودند بزرگترین ضبط دزد منطقه غرب تهران دستگیر شد.خنده ام گرفته بود.گفت یعنی اینقدر حرفه ای هستی؟جوابش را ندادم.این بنده خدا یک پیکان داشت که با آن به زندان می آمد و از آنجا کامیون را بر می داشت و کارهای زندان را انجام می داد.گفت من در ماشین را قفل می کنم،قفل فرمان هم می زنم،پدال را هم قفل می کنم.ببینم چند دقیقه ای ماشین را روشن می کنی؟شرط بستم زیر یک دقیقه که گفت عمرا.گفتم شرط 50 هزار تومان.گفت قبول.گفتم بگذار وسط(منظورم این بود که پول را بگذاریم پیش یکی از بچه ها)من پولی نداشتم از هر کس 10 - 15 هزار تومان قرض گرفتم.بچه های بند به من ایمان داشتند.پول را گذاشتیم وسط و او زمان گرفت.اما گفتم خودت نباید نگاه کنی.سیگاری روشن کرد و از ماشین فاصله گرفت.زیر یک دقیقه همه کارها را کردم و رفتم بغلش بوق زدم گفتم بیا بالا.رنگ و رویش پرید بود.
اما نگفتی چطور شد که این کار را گذاشتی کنار.
هنوز داستان دارد.از حبس که آمدم بیرون یکی از آشناهایمان که فامیل دور مادرم است آمد خانه مان.آن شب کلی با من حرف زد و گفت که می تواند برای من در بانک(اسم بانک را نمی برم)برایم کار جور کند.بنده خدا این کار را کرد و شدم کارمند بانک.البته می گویم کارمند نه اینکه پشت میز بنشینم.شده بودم آبدارچی.
چرا همین کار را ادامه ندادی؟
نشد. یعنی پولش برای من خوب نبود.من این کاره نبودم.رییس بانک یک بی ام و 518 انگوری رنگ داشت که خودش می گفت از زمانی که از کارخانه درآمده دست خودش بوده.خیلی روی ماشینش حساس بود.بارها من ماشینش را تمیز کرده بودم.یک روز دیدم ضبط سی دار بسته روی ماشینش.اصلا یک جوری شدم.از آن یارو هم کینه داشتم.انگار من نوکرش بودم.ماشین را تمیز کردم و نیم نگاهی به ضبط.می دانستم که امشب می شود سوگولی ضبط هایم.همان هم شد.ضبطش را دزدیدم.او شکایت کرده بود و بدجور پیگیر بود اما به دام نیفتادم.با این حال برایم تله گذاشته بود.لجم وقتی درآمد که رفت و یک ضبط دیگر مثل همان را خرید.این بار نرفتم سراغش.گذاشتم یکی دو ماه با ضبط سی دی خورش حال کند.بعد از دو ماه رفتم که ضبط را بدزم گیر افتادم.زاغ سیاه من را چوب زده بود.نمی دانم از کجا اما می گفت از اول هم می دانسته من دزد ضبطش بوده ام.
باز هم زندان؟
نه، رضایت داد. توی کلانتری هم یک خورده اذیتم کردند و خلاص.دیگر کاری نداشتم.می خواستم برگردم سر پله اول که انگار خدا راه را نشام داد.سرم به سنگ خورده بود.دوباره رفتم پیک موتوری و چسبیدم به کار.تا اینکه یک شب پدرم صدایم کرد.سر کوچه ما یک مغازه ای بود که از این کپسول های اکسیژن می فروخت.کپسول های هوا که بیشتر به درد بیمارستان ها و صافکار و نقاش ها می خورد.آقا ایرج پیر شده بود و می خواست مغازه را به دست پسرش و من بسپارد.او می دانست من چه کاره بودم اما روی اعتبار پدرم و از وقتی که در پیک موتوری کار می کردم اعتمادش جلب شده بود.چند ماهی مغازه را گرداندیم که آقا ایرج فوت کرد. چند ماه پس از آن مهدی گفت که فروش اکسیژن ها سودی ندارد و می خواهد مغازه را آکواریوم فروشی کند.او برای خودش شریک پیدا کرده بود اما نامرد نبود.به من گفت مغازه دست تو،من و مهدی(اسم دوست او هم مهدی بود)هم می خواهیم ماهی پخش کنیم.خلاصه ما نشستیم اینجایی که دارید می بینید.مغازه برای من نیست اما همه خیال می کنند هست.خدا را شکر الان همه چیز خوب است و از کار خودم راضی ام.آن روزهای بد هم تمام شده است و فقط خاطراتش باقیمانده.
هنوز هم در ماشین،قفلی چیزی باز می کنی؟
اگر کسی سوئیچ ماشینش داخل جا مانده باشد.قفلی اشتباه زده باشند.قفل خانه ای باز نشود و از این کارها.
از آن زمان خاطره ای داری که بخواهی تعریف کنی؟یادگاری یا ...
تنها یادگار آن زمان ضبط "روداستاری"است که یادگار ماشین پدرم است.خودم برایش خریده بودم.آن زمان یک نوار کاست با صدای معین توی آن بود که هنوز هم دارمش.اگر نه همه چیز را ریختم دور.بعضی از ضبط ها را هم دادم به کسانی که نمی توانستند ضبط بخرند.من که توبه کرده ام،خدا کند خدا ببخشد وصاحبان آنها راضی باشند.