کد خبر: ۲۵۰۴۴۴
تاریخ انتشار : ۰۸ تير ۱۳۹۳ - ۲۳:۰۸

زاغه‌نشینی میلیونرها و فقرا در «قلعه الیمون»

با مترو خودمان را به شهرری رساندیم، طبق قرار قبلی راس ساعت 8 با مردی که به عنوان راهنمای مسیر انتظارمان را می‌کشید سوار ماشین شدیم و به سمت یکی از روستاهای شهرری حرکت کردیم. پس از گذر از "قلعه گبری"، خیابان میثم جنوبی و انتهای جاده گاز( گویا خط لوله گاز پالایشگاه نفت از این منطقه عبور کرده) خود را به مکانی رساندیم که بی شباهت به قلعه‌های مخوف داستان‌ها نبود..."قلعه الیمون".
آفتاب‌‌نیوز :
آفتاب: بوی فاضلاب و پِهِن بعد از قرار گرفتن در ورودی جاده روستایی که قلعه‌الیمون در آن بنا شده بود، راه نفس را بند می‌کرد، هیچ شباهتی بین این مکان و یک روستا زیر گوش پایتخت نبود، به هیچ‌وجه متوجه وارد شدن به فضای یک روستا نشدیم، یک جاده خاکی طولانی که هر دو طرف آن زمین‌های کوچک زراعی وجود داشت، لبالب جاده با تپه‌های خاک، مصالح ساختمانی و پهن گاو و گوسفندان پوشیده شده بود، گاها برای مشاهده کامل زمین‌های اطراف جاده باید از ماشین پیاده می‌شدیم و آنطور که مشخص بود محصولات اینجا با آب فاضلاب جنوب شهر کاشت و برداشت می‌شد.

به قلعه الیمون رسیدیم، دروازه فلزی قلعه باز بود، وارد شدیم، پسر مکانیک پاکستانی راس ساعت 8:30 صبح با دستان سیاه و غرق در گریس پاکت سیگارش را باز می‌کرد، درب آهنی بی رنگ و لعاب خانه‌ای را که در مقابل آن ایستاده بود می‌کوبید. با لهجه‌ای پاکستانی از پشت درب صدایش را بلند کرد، گویا خیلی وقت بود که انتظار باز شدن درب منزل را می‌کشید و حوصله‌اش سر رفته بود، چوب کبریتش را بر کاغذ جعبه کشید و سیگارش را روشن کرد... دخترکی 6،7 ساله‌ کمی آن طرف‌تر طناب تابش را به چوبی بسته و در‌حال بازی بود.

از چند خانه متعلق به پاکستانی‌ها و ‌افغان‌ها عبور می‌کنیم، به خانه ایرانی‌ها می‌رسیم. کاملا متعجب می‌شویم، خانه‌های کاه گلی که جلوی آن‌ها ماشین‌های نسبتا گران قیمتی پارک شده است، از MVM گرفته تا پژوی پارس و GLX، خانه‌هایی که به هیچ نمی‌ارزند و هیچ قیمتی ندارند و دیش ماهواره‌ها تنها روی پشت‌بام همین خانه‌هایی که جلوی آنها چنین ماشین‌هایی پارک شده رو به آسمان است.

در ابتدا به این فکر می‌کنیم که شاید اینجا محل سکونت برخی خلافکاران است، ذهنمان را با پاسخ‌هایی احتمالی مشغول می‌کنیم، اما نمی‌توان به هیچ حدس و گمانی تا زمان اطمینان یافتن از موضوع استناد کرد.

درب کوچک حلبی منزلی که درخت توت سرخی از آن آویزان شده را میزنیم، خانه‌ای که کاملا شبیه خانه زاغه‌نشینان است، جلوی آن ماشینی پارک شده نیست و اوضاعش خرابتر از دیگر خانه‌هاست. پیرزنی 52 ساله به نام معصومه در را باز می‌کند، حال و روز خودش نیز همچون خانه‌اش تعریفی ندارد، یک حیاط کوچک چندمتری متری، یک آبگرمکن کاملا فرسوده و رنگ و رو رفته و سطلی پر از لباس در حیاط کوچک خانه قابل دیدن است.

پسرکی 10 ساله با چوب حصیری‌اش روی پشت‌بام خانه به جان توت‌های رنگین درخت افتاده است، لب و دهانش کاملا قرمز شده است. معصومه می‌گوید پسرش را از مدرسه بیرون کرده‌اند، می‌گوید بچه‌اش هیچی بلد نیست و او را از مدرسه بیرون انداخته‌اند.

شوهر پیرزن دو بار ازدواج کرده، حاصل ازدواج اولش چهار بچه و ازدواج دومش نیز با تولد 9 بچه همراه بوده است. شوهرش گاز پیک‌نیک پر می‌کند. خانه همسر اول شوهرش دقیقا روبه روی آن‌هاست، تنها منبع درآمد معصومه و دو فرزندش که با او زندگی می‌کنند یارانه نقدی است، از 9 فرزندش تنها دو تای آنها با او زندگی می‌کنند که مخارج و هزینه نان و خوراک آنها با اوست.

ریشه‌ سفید موهایش، حنای سرش را پس زده‌ بود، دندان‌های جلویش افتاده و زبان پیرزن در زمان حرف زدنش کاملا معلوم می‌شد. اهل ورامین و شوهرش قمی است و آرزوهایش در داشتن فرشی قرمز و میز و تلویزیون و چند تکه طلا خلاصه شده است.

صدای بلندگوهای سازمان بیمه سلامت برای اطلاع‌رسانی در مورد طرح رایگان بیمه‌درمانی به این نقطه نرسیده است. پیرزن می‌گوید دفترچه درمان ندارد و از طرح رایگان بیمه سلامت ایران نیز هیچ خبری ندارد.

کنار خانه‌اش انبار یکی از اهالی قلعه است، انباری پر از گونی‌های پلاستیکی کاه و علوفه برای دام‌هایی است که منبع درآمد برخی ساکنین است. وضعیتی بهداشت قلعه الیمون به هیچ وجه مطلوب نیست. جلوتر که می‌رویم با خانه‌ای بدون حریم مواجه می‌شویم. چند خانه متمرکز در کنار یکدیگر قرار دارند اما دیوار اصلی ورودی خانه‌ها دربی ندارد، دو دسته ترخون خشک شده در حیاط از طناب آویزان شده‌اند. معلوم نیست نقطه ای که در آن قرار گرفته‌ایم خانه است یا کوچه؟

با سنگریزه‌ای به شیشه یکی از این خانه‌ها می‌کوبیم. کسی در را باز نمی‌کند. دوباره شیشه را به صدا در می‌آوریم اما باز هم خبری نیست. درب یکی دیگر از خانه را می‌زنیم. کنار این خانه چهاردیواری است که بوی طویله می‌دهد. قامت دیوار از قد و قواره ما بلندتر است اما چند گاو و گوسفند در یک طویله سرباز از بالای دیوار نمایان است.

صاحب خانه دیگری درب را باز می‌کند. زهرا مادر دو کودک است، دخترش 12 سال و پسرش تازه متولد شده است، 20 روزش می‌شود، علت سکونتش را در این نقطه از شهر جویا می‌شویم و می‌گوید اینجا اهدایی آستان مقدس عبدالعظیم حسنی است. 30 متر است و اجاره‌ای نمی‌دهد، کلا کسی در قلعه‌الیمون اجاره نمی‌دهد و تمامی خانه‌ها اهدایی است، از همان زمان تولد اینجا زندگی کرده است.

از وضعیت زندگی در قلعه به شدت گلایه می‌کند، می‌گوید تابستان اصلا آب نداریم، آب قطع است. شب مجبوریم سطل‌هایمان را برای داشتن آب در روز پر ‌کنیم. آب از "غنی‌آباد" می‌آید و تصفیه نشده است. آب قلعه‌الیمون کلا شور است. به گفته او حدود 40 خانوار که در حدود 250 تا 300 نفر می‌شوند در این نقطه زندگی می‌کنند. می‌گوید آب همه را مریض کرده و خیلی‌ها سنگ کلیه گرفته‌اند. شوهرش دوره‌گرد است و زهرا 16 ساله بوده که ازدواج می‌کند و الان 29 سال دارد. به خاطر کبدش دچار مریضی پوستی شده، لکه‌های سفیدی دور چشمش ایجاد شده، در مورد علت لکه‌های سفید صورتش می‌گوید: "کبدم تنبل است. این لکه‌ها در بدنم نیز وجود دارند و تنها دور چشمم نیست".

از زهرا در مورد زمان ایجاد قلعه‌الیمون می‌پرسیم، می‌گوید: اینجا ابتدا خرابه بوده و خود مردم ساخت‌وساز کرده‌اند.

در مورد وضع زندگی و شرایط مالی خانواده‌اش توضیح می‌دهد. می‌گوید خودم شیر ندارم و برای تهیه شیر خشک پسرم هم مشکل داریم. درآمد ماهیانه‌مان به طور کلی با وجود یارانه 600 هزار تومان است که حدود 200 هزار تومان آن مربوط به یارانه است. در حالی که باید ماهیانه حدود یک میلیون تومان برای مخارج زندگی‌مان هزینه کنیم. ممکن یک ماه را تنها با یارانه سر کنیم گاهی اوقات حتی در پرداخت کرایه سرویس مدرسه دخترم هم می‌مانیم.

درباره بوی بسیار بسیار آزاردهنده روستا و طویله از او سوال می‌پرسیم. می‌گوید علت بوی بد روستا تصفیه‌خانه‌ فاضلاب جدیدی است که در چند صد متری قلعه قرار دارد. طویله هم که متعلق به برادر شوهرم است و زندگیمان را با دام آنها می‌گذرانیم.

قبل از خداحافظی با زهرا از دو خانه دیگری که در کنار خانه آن‌ها وجود دارد می‌پرسیم. می‌گوید یکی از خانه‌ها متعلق به برادر شوهرم است. برادر شوهرش صاحب دو فرزند پسر 16 ساله و یک دختر 9 ساله است. دخترش فاطمه مریض است و کم‌خونی دارد و به علت ضعف بدنی مجبور است با مادرش به مدرسه برود. فاطمه حتی توان راه رفتن ندارد. به گفته زهرا مادر بچه‌ها به دلیل شرایط عصبی تشنج دارد و پدر بچه‌ها نیز کارگر شهرداری است. می‌گوید اگر بتوانند دخترشان را پیوند مغز استخوان بزنند مشکل کم‌خونی فاطمه برطرف می‌شود. الان 15 روز یکبار باید خون بزند، هر شب یک دستگاه به شکمش وصل می‌کنند که آهن خونش بالا و پایین نرود، آهن بدن دختربچه زیاد است و میزان خونش پایین، برخی شبها به دلیل بی‌خوابی تا صبح بیدار می‌ماند و مجبور است درد را تحمل کند. همین الان هم فاطمه به همراه مادرش به مدرسه رفته‌اند و کسی در خانه نیست.

از این مجتمع بدون حریم عبور می‌کنیم، چند پیرزن و یک دختر و یک پسر جوان در گوشه‌ یک خانه ایستاده‌اند، با لحنی تند پسرک ما را صدا می‌زند، 23-24 سال سن دارد. می‌گوید شما که هستید؟ برای چه به اینجا آمده‌اید؟ وقتی می‌گوییم خبرنگار و عکاسیم با همان لحن تندش می گوید "از این خبرنگارها و عکاس‌ها اینجا زیاد آمده‌اند ، حتی رئیس شورای شهر و شهردار منطقه هم آمدند و مشکلات اینجا را دیدند اما تنها عکس‌هایشان را برای انتشار در رسانه‌ها گرفتند و رفتند که بگویند ما به مناطق محروم رسیدگی می‌کنیم".

نمی خواهد اسمش را بفهمیم. می‌گوید نور خدا در این منطقه کم است. اینجا حتی خانه بهداشت ندارد. پنج تا شش دامداری در این منطقه است و راه درآمد دیگری وجود ندارد. ما اینجا حتی تلفن نداریم، تنها دو باجه تلفن کارتی است که یکی از آنها هم خراب است، چرا منطقه‌ای که پنج تا شش دامداری دارد نباید در آن خانه بهداشت وجود داشته باشد؟

می‌گوید روستا با هزینه روستاییان آسفالت شده اما زمان ساخت‌وساز تصفیه‌خانه فاضلاب شهرری ماشین‌های سنگین آسفالت را خراب کرده‌اند. الان هم یکی از مجراهای تصفیه‌خانه سوراخ شده و کسی به این موضوع رسیدگی نمی‌کند و بوی بسیار بد تمام منطقه را در بر گرفته است. می‌گوید یک سطل زباله کنار قلعه گذاشته‌اند که به گفته او هر 10 روز یک‌بار می‌آیند و آنرا خالی می‌کنند، می‌دانید این موضوع چقدر برای سلامت مردم منطقه مضر است؟ و بعد با تاکید بیشتری خطاب به ما می‌گوید " اگر می‌توانید اینها را بگویید تا درست کنند! "

از تعداد خانواده‌های افغان و پاکستانی این منطقه از او سوال می‌پرسیم. می‌گوید دو خانواده افغان و یک خانواده پاکستانی در این منطقه زندگی می‌کنند. تنها کارشان هم سبزی‌کاری است. می‌گوید آنها اتباع غیرمجازند و کارت ندارند اما ما دلمان برای آنها می‌سوزد، گناه دارند و ما این موضوع را به کسی نگفته‌ایم. آن‌ها تنها گناهشان زنده بودن است و به سختی زندگی می‌کنند.

در مورد ماشین‌های برخی ساکنین محله از او سوال می‌پرسیم، اینکه چگونه فردی که ماشین چند 10 میلیونی سوار می‌شود حاضر به زندگی در این خانه‌های کاه گلی شده است؟ خب ماشینش را بفروشد و به جایی بهتر نقل مکان کند؟ گویا کمی عصبانی می‌شود، با لحنی تند می‌گوید چه ربطی دارد؟ آن‌ها سالها زحمت کشیده‌اند و اکنون دوست دارند که ماشین‌های خوب سوار شوند...بحثمان بدون نتیجه تمام می‌شود و فرد راهنمایی که همراه ماست آرام زیر گوشم می‌گوید که همین پسر یک پژوپارس دارد!

در این فضای محدود شده کمتر مردی به چشم می‌خورد. لیلای 42 ساله ساکن دیگری است که با او هم کلام می‌شویم. دو دختر 18 و 16 ساله دارد که دختر کوچکش معلول ذهنی است، تشنج دارد و اعصاب و روانش دچار مشکل است. شوهر او هم دوره‌گرد است و در بازار "سیداسماعیل" لباس‌های دست دوم خرید و فروش می‌کند. می‌گوید برای دختر معلولش هر دو روز یکبار 25 هزار تومان پول پوشک می‌دهند و در ماه تنها حدود 400 هزار تومان تمام درآمد شوهرش است و یارانه نقدی را هم دریافت می‌کنند.

دخترش را به مراکز نگهداری معلولان بهزیستی نبرده است. می‌گوید چگونه می‌توانم بچه‌ام را از خودم دور کنم؟ چگونه می‌توانم این کار را انجام دهم؟

از هزینه چند صد میلیارد تومانی برای ساخت تصفیه‌خانه فاضلاب روبروی قلعه به شدت گلایه‌مند است. می‌گوید هزینه بسیار زیادی برای این تصفیه‌خانه صرف شده اما چرا برای حاشیه آن هیچ هزینه‌ای را نمی‌پردازند؟ بوی بد فاضلاب تمام منطقه را در بر گرفته است و هزینه این فاضلاب را ما می‌دهیم و کسی هم به فکرمان نیست...

به گزارش ایسنا، از قلعه بیرون می‌رویم، مغازه‌ای در صد متری قلعه وجود دارد، پسرک 9، 10 ساله‌ای مشغول به کار است، می‌خواهیم در مورد قلعه از او بپرسیم شاید چیز بیشتری دستگیرمان شود، مادر بچه متوجه صدای گفت‌وگویمان با فرزندش می‌شود، پسرش را صدا می‌زند، حرف‌هایش را می‌شنویم که می‌گوید اینها که هستند؟ هرچه پرسیدند جواب ندهی‌ها ... پسرک باز می‌گردد، و دیگر حرفی برای گفتن ندارد ! تنها می‌پرسد: چیزی برای خریدن می‌خواهید؟
بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پربحث ترین عناوین
پرطرفدار ترین عناوین