آفتابنیوز : آفتاب: روزهای آخر اسفند، وقتی که دیگر نفس تهران از آلودگی گرفته و مهی شیری رنگ همه جار را پوشانده بود، پیرمرد دوباره به عشق تهران، آمده بود تا درباره نوروز با او حرف بزنیم. «من که از پله نمیتونم بالا برم». نفسش همین جوری هم گرفته بود. روی صندلی که نشست، جرعهای چای خورد و گفت: «میخواین درباره نوروز تهرون حرف بزنیم؟» تنها اشاره سر کافی بود تا مرتضی احمدی شروع کند.
وقت حرف زدن از تهران، چشمهایش میدرخشید. انگار به کل تهران حالا را از یاد میبرد و باز برمیگشت به همان کوچه پسکوچههای قدیمی. تصویری که از تهران و مردمانش ارائه میداد آن قدر نوستالژیک و البته آرمانی بود که قند توی دل آدم آب میکرد.
با این همه دلش خون بود. از همه چیز. از ساختمانهایی که بیوقفه قد میکشند و مردمی که دیگر همدیگر را دوست ندارند. مرتضی احمدی صدای فراموش شده مردمی بود که دیگر صدای قلبشان را نمیشنوند. صدای مردی که خاطره شد و جاودانه. مدام نگران هنری بود که میگفت اگر بمیرد با او به زیر خاک خواهد رفت: «من بارها به شهرداری گفتم آقا جان منو بخواین شما، آنچه را که در تهران هست من میریزم وسط. من بمیرم اینها از بین میره ».
گرچه اصل و نصبش به تفرش میرسید اما زاده تهران بود. اول قرار بود ورزشکار شود اما وسوسه تئاتر پایش را به روی صحنه باز کرد. تماشاخانه ماه را روبروی باغ فردوس باز کرد و بعدها پیشپردهخوان شد. درست زمانی که پدرش به خاطر بازیگری او را از خانه بیرون کرده بود.
فعالیت در رادیو و بعد تلویزیون در دهه بیست به لیست فعالیتهایش اضافه شد.بعد نوبت دوبله بود و هنرنماییهایش در صنعت دوبله که آن روزها در اوج بود.
خودش میگفت بارها برای تهران گریه کرده است. حالا دلش از همه چیز تهران میگرفت. از آفتابش: «تهرون دیگه درست نمیشه. اصن چه جوری میشه این شهر رو دوباره درست کرد؟ هیچی به هیچی. تا چشم کار میکنه ساختمون پشت ساختمون. دیگه نه میشه آسمون رو دید و نه کوه رو. این رنگ آفتاب تهرون بود؟ آفتاب تهرون مگه این رنگی بود؟ » و از کوههایش که پشت آلودگی پنهان شدند: «این کوههای شمرون رو ما نیگا میکردیم، باهاشون حرف میزدیم. درددل میکردیم. حالا اصن نمیشه کوههای شمرون رو دید. این کوهها غرور ما بود. هویت ما بود. چی شدن آخه؟»
پیرمرد اما خسته نمیشد. مینوشت و حرف میزد و میگفت به امید این که شاید صدایش به جایی برسد. شاید یک نفر گوش کند و به فکر بیفتد. تا واپسین ماهها کار کرد. منتظر چاپ اولین رمانش بود و برای کتابهایی که در دولت احمدینژاد توقیف شده بود و حالا داشت منتشر میشد ذوق میکرد: «درست است که وضع جسمی من دیگر اجازه نمیدهد خیلی خارج از خانه فعالیت داشته باشم، ولی با این حال مشغول نوشتنم و از منتشر شدن کتابهایم خوشحال میشوم. کتابهایی که برای نوشته شدن هر کدامشان زحمت زیادی کشیدهام و سعی کردم آن گنجینهای را که در سینه دارم به نسلهای بعد از خودم منتقل کنم.»
آخرین حضور جدیاش در سینما بازی در فیلم «چای تلخ» ناصر تقوایی بود. فیلمی ناتمام که حسرتش نه تنها بر دل او که بر دل همه دوستداران سینما مانده است. گفته بود آخرین آرزویم این است که ناصر تقوایی این فیلم را تمام کند: «این مهمترین و شاید هم آخرین آرزوی من است؛ دیدن فیلم «چای تلخ» به عنوان آخرین کار حرفهایام روی پرده سینما.»
او گفته بود: «من شهادت میدهم که با آن همه تجربهای که در سرصحنه فیلمهای مختلف در سینما داشتهام، حضور در سر صحنه «چای تلخ» مثل یک کلاس درس بود. من لحظه به لحظه حضورم در «چای تلخ» را مثل حضور در یک کلاس درس میدانستم و به همینخاطر سعی میکردم از «استاد تقوایی» بیاموزم و البته سالهاست افسوس میخورم که چرا این فیلم به اتمام نرسید تا آن را به همراه مردم علاقهمند به آثار مهم سینمایی روی پرده ببینم. آیا این آه و افسوس برای من خواهد ماند؟ امیدوارم که چنین نباشد.»
آخرین کتابش «پیشپرده و پیشپرده خوانی» آبان سال ۹۳ توسط نشر ققنوس منتشر شد تا پیرمرد لااقل خیالش از این گنجینه که در سینه داشت راحت شود. کتابی که وزارت ارشاد دولت دهم سالها از دادن مجوز به آن ممانعت کرد. در مقدمه این کتاب از خاطراتش نوشت. از «میس کوک» زن پا به سن گذاشته آمریکایی که اشعار پیشپردهها باید به تایید او میرسید و این خلق آقای هنرمند را حسابی تنگ کرده بود: «معلوم نشد این بانوی تنومند عبوس بیگانه و تو آب نمک خاوابانده دستهای پنها و مرموز ناشناخته به چه مناسبت از ینگه دنیا با عنوان سانسورچی مطبوعات و ادبیات ملی ما به استخدام دولت ایران درآمده بود. لازم به یادآوری است که قبل از ورود این تحفه تو آب نمک خوابانده آمریکایی هر گونه اجرای صحنهای برابر روش سالها برای تصویب نهایی به اداره کل نگارش وزارت فرهنگ و هنر فرستاده و تصویب میشد.»
او در این کتاب از خاطره زندانی شدنش هم نوشت: «زمانی که اشرف پهلوی، دردانه دربار شاهنشانی، از سفر امریکا به ایران بازگشت در فرودگاه مهرآباد در حالی که پالتو پوست گرانقیمتی به تن داشت و یک سگ را در آغوش گرفته بود پیاده شد و خبرنگاران عکاس «تمثال بیمثالش» را با همان شکل و قیافه زینتبخش روزنامهها کردند، به خصوص روزنامه «مرد امروز» که آن را با نیش قلم و با عنوان «ملکه عصمت و طهارت وارد شد» منتشر کرد و خشم ملت را در باره این زن دار و دستهچی برانگیخت. پرویز خطیبی که از مخالفان شدید دربار و حاکمیت وقت بود در همین زمینه با استفاده از ملودی ترانه «دست ننم درد نکنه با این عروس آوردنش» (استاد جواد بدیع زاده) ترانه «آی خانوم» را در لفافه سرود و من آن را خواندم که همان شب توقیف شد، من و پرویز دستگیر و به شهربانی کل کشور اعزام شدیم، پس از ضرب و شتم و نثار کلماتی توهینآمیز و یک شب بیخوابی و دریافت تعهد از ما دو نفر ساعت ده صبح روز بعد آزاد شدیم که متاسفانه اصل ترانه مورد بحث به دست نیامد و در آثار ترانهسرا هم مشاهده نشد. فقط پایان هر بند در خاطرم به جا مانده: چادرتو بنداز رو سرت/ آهای خانوم خاک تو سرت»
اما تمام شد. امروز ۳۰ آذر درست شب یلدا، پیرمرد از نفس کشیدن در هوای آلوده تهران حوصلهاش سر رفت. نماند که بپرسیم قدیمها مردم برای شب یلدا چه میکردند؟ تا آخرین روزها مسئولیت انتقال تجربهها، دانستهها و هنرش را به نسلهای بعدی بر روی دوشش احساس کرد و لحظهای از تلاش دست نکشید. واقعا تمام شد؟ راوی شیرین «حسن کچل» حاتمی که میخواند: «شهر شهر فرنگه، خوب تماشا کن سیاحت داره از همه رنگه...»
به گزارش خبرآنلاین، چه کسی با قاطعیت میتواند از تمام شدن حرف بزند آن هم وقتی که پای مرتضی احمدی در میان است. مردی که ذره ذره وجودش مظهر جاودانگی بود؟ چه کسی میتواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟