کد خبر: ۲۸۰۹۰۷
تاریخ انتشار : ۰۳ بهمن ۱۳۹۳ - ۱۲:۱۳

بازی با احساسات راننده تاکسی

«راننده که هنوز چشم هایش خیس بود ترمز کرد و گفت: «پیاده شو» گفتم: «چرا؟»، راننده گفت: «برای اینکه با احساسات من بازی کردی، برای اینکه عصبانیم... »
آفتاب‌‌نیوز :
آفتاب: سروش صحت در تاکسی‌نوشت روزنامه اعتماد نوشت: جلوی تاکسی نشسته بودم. راننده که سنش بالابود مرتب نگاهم می کرد. وقتی فهمید متوجه نگاه هایش شده ام پرسید: «خوبی؟» گفتم: «بله» راننده پرسید: «بابات خوبه؟»، پرسیدم: «بابای من؟»، راننده گفت: «بله»، گفتم: «شما بابای منو می شناسین؟» راننده لبخند زد و گفت: «من و بابات دوستای صمیمی هم بودیم... تو رو پای من بزرگ شدی... برو به بابات بگو احمد عزیزی ببین چی می گه»، گفتم: «بابای من فوت کردن»، راننده ناباورانه نگاهم کرد و مثل ساختمانی که زیر ستون هایش دینامیت منفجر شود در یک لحظه فرو ریخت. راننده پرسید: «مرد؟»، گفتم: «بله» گفت: «کی؟» «الان هفت سال می شه»، «هفت سال؟... چش بود؟»، گفتم: «هیچی... یه دفعه سکته کرد»، اشک های راننده پیر مثل باران سرازیر شد. قطرات درشت اشک پشت هم و بی آنکه صدایی از گلوی مرد بیرون بیاید از چشم هایش می ریخت. من هم گریه ام گرفت و چشم هایم خیس شد. راننده دستم را گرفت و گفت: «ما خیلی رفیق بودیم... تو رو پای من بزرگ شدی»، بعد گفت: «مهین خانم حالش چطوره؟» گفتم: «مهین خانم کیه؟» راننده گفت: «مادرت»، گفتم: «اسم مادر من مهین نیست»، راننده نگاهم کرد و پرسید: «یعنی چی؟» گفتم: «خوب مهین نیست دیگه»، راننده پرسید: «مگه تو پسر آقا رضا نیستی؟» گفتم: «نه» «تو پسر رضا رضوانی نیستی؟»، «نه»، راننده که هنوز چشم هایش خیس بود ترمز کرد و گفت: «پیاده شو» گفتم: «چرا؟»، راننده گفت: «برای اینکه با احساسات من بازی کردی، برای اینکه عصبانیم... برای اینکه حالم بده»، گفتم: «آخه به من چه؟»، راننده فریاد زد: «می گم پیاده شو»، از تاکسی پیاده شدم... وسط خیابان پرت و خلوتی بودم که هیچ ماشینی رد نمی شد. ایستادم... نمی دانستم باید چه کار کنم. چند دقیقه بعددیدم تاکسی دنده عقب به طرفم می آید. راننده جلوی پایم ترمز کرد و گفت: «بیا بالا» سوار شدم و دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم...

بازدید از صفحه اول
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
ذخیره
عضویت در خبرنامه
نظر شما
پرطرفدار ترین عناوین