آفتابنیوز : آفتاب: روزنامه شرق نوشت: ٧ صبح، میدان ٧٢/ « از من چی میخوایی؟» کمی عصبانی و بیتفاوت میپرسد. دختر میگوید:«درخواست وام ازدواج دارم آقای احمدینژاد» «پدر و مادرم فرهنگی بازنشسته هستند و خودم کارمند. میخواهم با جوانی مومن ازدواج کنم اما توان خرید جهیزیه ندارم.» نامه را میگیرد. «معرفی میکنیم برای قرضالحسنه» دختر میگوید: «کی آقای احمدینژاد؟» جواب میدهد: «شماره گذاشتی؟ باهات تماس میگیرند.»
محافظ که مردی میانسال درشتهیکل با موها و ریش جوگندمی آنکارد و اورکت است با دست به سمت راست خیابان اشاره میکند: «بفرمایید» در متن نامه نوشته شده: «جناب آقای احمدینژاد، رییسجمهور پیشین جمهوریاسلامیایران. اینجانب... توان خرید جهیزیه ندارم و از شما تقاضای کمک دارم.» شماره تلفن را گذاشته و با وجود گذشت سههفته هنوز تماسی برقرار نشده است. ساعت حدود ١١ظهر است. مقصدم میدان٧٢ نارمک، نبش بنبست هدایت. محله احمدینژاد. محله خلوت است. نگهبان باجه سرکوچه پسرجوانی است با بلوزوشلوار پارچهای. میگوید: «میخوایی نامهات را بده اما اگر میخواهی دکتر را ببینی از شنبه تا چهارشنبه ساعتهفت صبح ملاقات مردمی دارند.»
ما اینجا به کسی پول نمیدهیم
دختر با چهارمرد دیگر؛ پنج مراجعهکننده صبح چهارشنبه ملاقات مردمی رییسجمهور پیشین را تشکیل میدهند. ظاهر تمام مراجعان حکایت از آن دارد که از اقشار فرودست جامعهاند؛ همانهایی که بهدنبال عدالت به او رای دادند و حالا بعد از هشتسال ریاستجمهوریاش بهدنبال عدالت در سرمای تهران در همان جایی به انتظار ایستادهاند که او از آنجا آمده است. ساعت نزدیکیهای ٧:٢٠ است که یکی از بادیگاردها که مردی بدون مو، میانسال و درشتهیکل، با صورت اصلاحشدهای است، میگوید: «به صف شوید دکتر دارد میآید.» بادیگارد دیگر میگوید: «کیفها را آن طرف بگذارید.»
مراجعان میان دیوار خانه و دیوار موقت کوتاه فلزی که از فضای کوچه جدایشان میکند، به صف میشوند. نفر اول پیرمردی است ٧٠ساله، نفر دوم مردی میانسال با کاپشنی رنگورورفته، نفر سوم دخترکی با مقنعه و کاپشن بلند و شلوار پارچهای، نفر چهارم، مرد تازهپابهسنگذاشته با دمپایی و کلاه بافتنی است. نفر آخر مردی جوان با کتوشلواری رنگورورفته است.
مرد میانسال از دخترک میپرسد: «شما هم برای وام آمدی»، دختر خودش را به نشنیدن میزند. مرد بیتوجه به نشنیدن دختر ادامه میدهد: «اگر برای وام آمدی، دفتر لاریجانی هم میتوانی بروی.» محافظ روبه پیرمرد دمپاییپوش میگوید: «تو که باز اومدی.» پیرمرد جواب میدهد: «ندادی که اون روزی.» محافظ میگوید: «یکبار بیا، دوبار بیا، صدبار بیا، دلت خوشهها.»مرد اول به نجوا درخواستش را میگوید و میرود. مرد میانسال انگار هول شده. با کلمات بریدهبریده میگوید: «من زمانی که شما رییسمجلس بودی اینجا اومدم، پاستور اومدم، تا حالا هشتبار اومدم.» احمدینژاد میگوید: «من هیچوقت رییس مجلس نبودم.» «آقا نه رییس دولت بودید آقا». جواب میگیرد: «از من چی میخواهی؟» «کمیته امداد پول ما را قطع کرده، از قزوین اومدم. من خانوادهام گرسنهان. حتی پول نفت هم ندارم. در سرما موندیم. گرسنه موندن. شرمندهشانام.»
احمدینژاد میگوید: «من چهکار کنم برات؟» مرد میگوید: «اونسری گفتین: «خانم ایستاده، زشته،» نذاشتین لباسم را دربیارم، بدنم را نشونتون بدم. گفتید زشته، من بیمارم.» میرود برای درآوردن لباس که میشنود: «نکنآقا.» شلوار را میزند بالا پای معلولش را نشان میدهد: «من نمیتونم کار کنم. ازکارافتادهام. کمیته امداد حقوقم را قطع کرده.» همه را با استیصال و اضطراب و با کلمات بریده ادا میکند که میشنود: «نامهات را بده میدهم بررسی کنن.» احمدینژاد نیمنگاهی به نامه میاندازد که «این تلفن خودت است؟» مرد میگوید: بله، من ششمیلیون بدهکاری دارم. جواب میشنود که «بررسی میکنند.»، «یعنی. آخه. نمیشه» هنوز جملهاش را تمام نکرده که بادیگارد «آقا بفرمایید» گویان دورش میکند. بعد هم پیرمرد دمپاییپوش: «آقای دکتر مادرم مریضه. ١٠هزارتومان پول میخوام.» احمدینژاد میگوید: «ما اینجا به کسی پول نمیدهیم. پیرمرد را هم محافظ بفرمایید گویان دور می کند. مرد جوان درخواست وام دارد. به نجوا صحبت میکند و با لبخند میرود. ١٠دقیقهای تمام میشود و احمدینژاد برمیگردد سمت خانه و مراجعان پراکنده میشوند.
دورتر میایستم در انتظار صحبت با مراجعان. پیرمرد از راه میرسد. میگوید: «پول میخواستم من اهل همین محلم. مادرم مریضه» دائما تکرار میکند«پول میخواستم، پول نداد. هفتهای یکبار میآیم اینجا. ١٠هزارتومان میخوام» لخلخکنان دمپاییها را بر زمین میکشد و میرود.
مرد جوان کتوشلوارپوش در مسیر برگشت است. میگوید: «دخترم مشکل دارد. دست راستش عمل میخواهد. هزینه عملش را ندارم بدهم، خواستم کمکی بکنند، نامه نوشتم دادم خدمتشان، گفتند رسیدگی میکنند. من دو دوره رای دادم به آقای احمدینژاد. از ریاستجمهوریشان راضی بودم.»
نگهبان دمکوچه، مرد ازکارافتاده را بهزور تا کوچه بعد همراهی میکند تا برود. مرد کارگر کیف ورزشی پارهپوره قدیمیای به دست دارد، کفشهای پاره و کاپشن مندرس. میروم سراغش هنوز سوالم را نپرسیده که چه شد؟ میزند زیر گریه، هول میشوم. «چرا گریه میکنی؟» میگوید: «هیچ راضی نبودم. هیچ. من ٤٠بار آمدم اینجا. الان بدنم را نشان دادم.» پایش را نشانم میدهد؛ تکه استخوانی که کج جوش خورده. «این بدن من است. من باید پول ببرم برای زن و بچهام. گرسنه ان، الان نامه چهارم را دادم به خود حاجآقا.» گریه امانش نمیدهد. گفتم «من مشکل مالی دارم ٩٠٠تا تکتومانی تو جیبمه، بچه شهرستانم.»حاجآقا گفت «بدهید به حاجآقا حسینی» بعد که رفت، حاجآقا حسینی گفت بیخود کردین اومدین،چرا اومدین. من از الموت قزوین اومدم، من سر کار دچار حادثه شدم. هشتساله ازکارافتادهام. تحت پوشش کمیته امداد بودم، قطع کردن. مدارکش هم همرامه گفتند سنت پایین است. رفتم کمیسیون پزشکی گفتن چون یکنفر آمده که پا نداشته تحت پوشش نرفته، تو که پا داری؛ این تکلیف ماست. اشکهاش میغلتند از گونههایش پایین «این چهارمینباره اومدم پیش خود حاج آقا، گفت: اگر اینجا بخوایم پول بدیم، یکمیلیوننفر هم بیشتر جمع میشه، ما پول نداریم اینجا به کسی بدیم.»من به احمدینژاد رای دادم، میگفت من میخوام الک کنم، ریزها بیایند بالا؛ ما به این امید رای دادیم نهاینکه بدتر بشیم. الان کارمندا سبد کالا میگیرن من که هیچی ندارم، شیشمیلیون ام قرض دارم، سبد کالا ندارم. خودم هیچ. بهقرآن، یکماه بیشتره زن و بچهام یکقرآن پول ندارن در این سرما، ما نفت مصرف میکنیم، پول ندارم نفت بگیرم. شبهایی میشه پول نون هم ندارم. هقهقش تندتر میشود. «نامه هم اگر بخواهی میدهم بهتان، همه مدارکم هست.» شماره و آدرسش را میگیرم به امید پیگیری. آرامتر و تشکرکنان دور میشود.
ساعت هفت صبح روز شنبه است. در میدان ٧٢ نارمک ششمرد منتظر احمدینژاد هستند. به سراغ نگهبان میروم. میگوید: «در روز ٣٠،٢٠نفری میآیند. صبح و عصر. صبحها ساعت ٧:٣٠ و بعدازظهرها ساعت ٥:٣٠. البته همیشه بعدازظهرها نیست. اولهای هفته شلوغتر است. ملاقاتشان، اکثرا هرروز است. البته از وقتی خبرنگار خارجی اومد شلوغتر شد. روزبهروز هم روبهافزایشه. اوایل بعد از ریاستجمهوریشان یک مقدار شلوغ بود. بعد خلوت شد. حالا دوباره داره شلوغ میشه. اصلا شاید بتونی با خودشون صحبت کنی.»مرد کتوشلواری با موها و محاسن جوگندمی و عینکی و پرونده قطوری در دست به انتظار ایستاده است. شغلش آزاد است؛ ٦٤ساله، میگوید: «من نامه دادگاهی دارم. ملکی خریدم سال٧٤، فروشنده تقلب کرد و ما را فریب داد. من را محکوم کردند و حالا دارند ملکم را میگیرند.»
«میپرسم به کی رای دادی دورههای قبل؟ میگوید: «به احمدینژاد، هردو دوره، زمانیکه دور دوم ریاستجمهوری میخواست رای بدهد، آمد عین آدمهای عادی در صف ایستاد. مردم نمیدانستند که، بعد متوجه شدند. بعد وقتی پسر من که کوچک بود میخواست احمدینژاد را ببیند، خودش گفت بذارید این بچه بیاید جلو. اونچه که من اطلاع از قوانین واقعی اسلام داشتم ایشون اونطوری عمل میکردن مثل علی(ع). در دوران ایشان کارشکنی میکردن که تورم را بالا ببرن.»
میپرسم چه کسانی؟ جواب میدهد: «آنها که در تشکلات بودن.»مرد میانسال دیگر کاپشن کرمی به تن دارد. با سبیل و موهای خرمایی تند. حرف نمیزند و نمیگوید چه درخواستی دارد. فقط اینکه «آقای رییس آدم خوبیست و صددرصد مطمئنم کارم انجام میشه.»
میگویم: من کسانی را سراغ دارم که اینجا آمدهاند و کارشان انجام نشده است. «چرا شده. من همین محل میشینم دیدم.»
مرد دیگر ٣٥ساله است؛ با محاسن بلند و کاپشن و شلوار پارچهای. راننده تاکسی است. تنها آمده تا با احمدینژاد عکس بگیرد. میگوید از ریاستجمهوری احمدینژاد راضیست. «صددرصد و ١٠بار دیگر هم بیاید رای میدهم. از لحاظ مسکنی که برای مردم چیز کرد، از لحاظ عدالتی که طبعا اجرا کرد، از لحاظ یارانههایی که حق مردم بود و به آنها داد. از هرلحاظی که اسلام را در جهان مطرح کرد، اینکه متکی به غرب و بیرون نباشیم، روی پای خودمان بایستیم، خود باوری، ایستادگی و...»«دستهای بیگانهای از خارج و داخل در کار بود، چون کسی چشم دیدن احمدینژاد را نداشت. الان هم بیاد باز همان دستها میآید توکار. شما من را نگاه کن! من آقای احمدینژاد را از هر لحاظ قبول دارم.» می گویم: «الان ٢٠٠نفر از مدیران میاندستی وی معرفی شدند به دادگاه برای فساد اداری، این را هم قبول دارید؟»
جواب میدهد: «خود آقای احمدینژاد هم معرفی کردند. مگر الان بچههای هاشمی را معرفی نکرد به دادگاه. کی معرفی کرد؟ آقای احمدینژاد معرفی کرد. احمدینژاد همانطور که خودش گفت جزو پاکدستترین دولتها بود. عزم جدی برای مبارزه با فساد داشت اینها هم که الان دارند مدیران احمدینژاد را چیز میکنند، دستهای بیگانه و داخلی است. مطمئن باشید به هیچجا نمیرسید چون خدا شاهد و ناظر است و نیتها مهم است. میپرسم تحصیلاتتان چیست؟ «دیپلم.» دوپسر جوان از مازندران«درخواستمان این است که مشکل مالیمان حل شود. شنیدیم تا ١٠میلیونتومان هم وام گرفتهاند.»
میپرسم به احمدینژاد رای دادید؟ «بله»، «دوره اخیر به چه کسی رای دادید؟» میگوید: «به آقای... دقیقا یادم نیست.»
پسر کناردستیاش لیسانس حسابداری از دانشگاه شریف است؛ ٣٢ساله او هم درخواست وام دارد. میگوید: «دقیقا جوابم همینهاست من به احمدینژاد رای دادم چون میگفتند قشر کارگر و خصوصیسازی و همه را جمع میکنند. اما نمیدانم چرا متاسفانه نتوانستن، نذاشتن. دستهای پشتپرده. اما همین صحبتکردنشان کافی بود.»«میپرسم این دوره به چه کسی رای دادید»، میگوید: به قالیباف رای دادم.
محافظ اول از راه میرسد میگوید به صف شوید دارند میآیند. مراجعان به صف میشوند. میایستند میان دیوار اتاق و دیوار فلزی و جلویشان دیوار مانندی است حایل احمدینژاد و آنها. محافظ دوم از راه میرسد و میگوید: «شمام دلتون خوشهها واقعا فکر میکنید به نتیجه میرسید؟»، «احمدینژاد ساعت ٧:٠٥ از راه میرسد. خودم را معرفی میکنم. با خنده میگوید: «حالا به کناری بایستید بعد در خدمتتان هستم.» میگویم: «میشود بایستم کنار دست شما.» میگوید: نه، حرفهای مراجعان خصوصی است.»
محافظ به عقبتر میراندم. مردها کلاههاشان را از سر برمیدارند. دستی به موها و سرورویشان میکشند و ظاهرشان را مرتب میکنند. مرد رانندهتاکسی در حال تماس تلفنی برای هماهنگی رسیدن دوستش و گرفتن عکس یادگاری است. توریست روسی و راهنمایش از راه میرسند و گوشهای ایستادهاند برای گرفتن عکس. احمدینژاد از دیدنشان خوشحال می شود. اینبار مانند دفعه قبل بی حوصله نیست. با توریست روسی که پسر جوان مو بوری است سلام و علیک میکند. مراجعان تکتک صحبت میکنند و نامه میدهند. میگویم: «آقای احمدینژاد چنددرصد از این درخواستها به نتیجه میرسد؟» اینبار با همان لحن همیشگی و لبخندش میگوید: «مصاحبه نداریم. هروقت خواستم مصاحبه کنم خبرت میکنم.» مرد راننده تاکسی میایستاد به عکسگرفتن و بعد نوبت توریست میشود. راهنمای تور که پسر جوانی است توضیح میدهد: «گفتم برای روز آخر برایش یکسوپرایز و هدیه دارم و آوردمش با شما عکس بگیرد.» توریست از خوشحالی سر از پا نمیشناسد. میخواهد با احمدینژاد درحال دستدادن عکس یادگاری بگیرد که می گیرد.
میروم اما صدای مرد کارگر ازکارافتاده در گوشم زنگ میخورد که «قرار بود الک شویم؛ ریزها بیایند بالا.»
----------
منتظر باشید تا خبرتان کنیم
آرزو فرشید
تقریبا یکهفتهای از دیدن آن عکسها میگذشت، همان عکسهایی که نشان میداد رییس پیشین دولت هنوز هم مراجعهکنندگانی دارد که نامهبهدست دربرابر خانهاش صف میکشند؛ مردمی که با امید صف بستهاند تا مشکلاتشان را با احمدینژاد در میان گذارند و نامههایی که به او میدادند...
در یک صبح سرد بارانی راهی شدم، منطقه برایم ناآشنا بود و ناگزیر از رهگذران سوال میکردم، چطور باید به میدان٧٢ نارمک رسید. همه بعد از نشان دادن خیابانی که باید طی کنم، میگفتند، خانه احمدینژاد هم همانجاست و بلافاصله میپرسیدند مگر هنوز هم دیدار مردمی دارد؟! از همان مسیری که نشانم میدادند میرفتم... پرسانپرسان خودم را به میدان٧٢ رساندم و با دیدن تابلو بنبست «هدایت» و همان در کوتاه آهنی که در عکسها بود مطمئن شدم درست آمدهام.
پرنده پر نمیزد و همهجا آرام بود. جلوتر رفتم تا از محافظ مستقر در ابتدای کوچه بپرسم برای دیدن احمدینژاد کی باید آنجا باشم؛ از پنجره کوچک کیوسک داشت با مامور دیگری که سوار موتور بود صحبت میکرد. سلام کردم و هردو بعد از نگاهی به سرتاپایم، با سر نشان دادند که میتوانم حرف بزنم؛ «شنیدهام که اینجا میتوان آقای احمدینژاد را دید...» آنکه سوار موتور بود نگذاشت توضیح بیشتری بدهم. «شنبه تا چهارشنبه ساعت هفت صبح» دوباره پرسیدم از «هفت تا کی؟ اگر کمی دیرتر برسم رفته است؟» بیحوصلهتر از قبل گفت: «٧ اینجا باش، حدود ٧:٣٠ میآید و با هر چندنفر که اینجا باشند صحبت میکند...» رویش را به سمت پنجره کوچک کیوسک برمیگرداند و حرفزدن با محافظ داخل کیوسک را از سر میگیرد.
ایستگاه سرسبز تا میدان٧٢
دوروز بعد، دوباره همان مسیر را میروم. اینبار خیلی زودتر راه افتادهام تا به موقع برسم. از مترو که پیاده شدم در همان ایستگاه سرسبز نشستم و در نامهای خطاب به احمدینژاد نوشتم زنی ٢٦ساله هستم که صاحب خانهام پول بیشتری میخواهد و توان پرداخت این پول را ندارم. همهچیز در نامه درست بود جز شغلم. ننوشته بودم خبرنگارم.
ساعت٧:١٥ به میدان٧٢ رسیدم. قبل از من چندنفر دیگر هم آمده بودند. جلو رفتم تا در فرصتی که باید منتظر احمدینژاد بمانیم با آنها حرف بزنم، اما کسی مایل به حرفزدن نبود. به دوخانمی که کنار هم ایستاده بودند نزدیک شدم و پرسیدم خیلی وقت است که منتظرید؟ خانمی بود با مانتوی بلند، روسری، هدبند کاموایی سفید و شالگردن که چندپاکت سیتیاسکن و... در دست داشت. قبل از جواب گفت: «دستکش اضافی داری؟» دستهای بدون دستکشم را که از سرمای صبح زیر بغل جمع کرده بودم، نشانش دادم؛ «نه، خیلی وقت است که منتظرید؟»
- ١٠دقیقهای میشود.
- شنیدهام که میتواند کمک کند. مشکل مالی دارم و دنبال وام هستم، یعنی میشود؟
- انشاالله
- خدا بد نده، میخواهی که به بیمارستان خاصی معرفی شوی؟
- مدارک مادرم است و نیاز به جراحی دارد، میخواهم کمکی برای هزینههای بیمارستان بگیرم.
نمیخواست حرف بیشتری بزند و رویش را به سمت آن خانم دیگر برگرداند تا مرا از سر باز کند. روی یک نیمکت سرد نشستم و در ذهنم آن روزهایی را مرور میکردم که رییس دولت سابق از مردم منتظر سخنرانیاش میپرسید: «خسته شدید؟! از ساعت چند اینجایید؟ ١٠؟ ٩؟ ٨؟ ٧؟ ...»
نگاهی به اطراف انداختم تا سراغ یکنفر دیگر بروم. چند مامور با همان کاپشنهای احمدینژادی و اسلحه آمدهاند سر کوچه. یکی از آنها اشاره کرد که بیایید و همه با عجله سمت کوچه رفتیم.
- کیف و وسایلتان را آنجا (اشاره به سمت دیگر کوچه و کنار کیوسک) بگذارید و در صف بایستید.
همین کار را کردیم و پشت میلهها منتظر ماندیم. دو یا سهدقیقه بعد احمدینژاد آمد و با پنجیاششنفری که در صف بودند یکییکی صحبت کرد. نوبت هرکس که میرسید نامه را میداد به احمدینژاد و شروع میکرد به گفتن همه آنچه در نامه هم نوشته بود.
احمدینژاد سر تکان میداد، نامه را به دست محافظی که کنارش ایستاده بود میسپرد و او را مامور دریافت شمارهتلفن میکرد. صف نامهدادن به احمدینژاد هم مثل همه صفهای دیگر، پر بود از بگومگوی «نوبت من است، من زودتر آمدهام و...» همین که پشت میلهها رفتیم خانمی از دور آمد و اول صف ایستاد.
- من همسایهام و قبل از همه آمدم، اما کسی نبود و رفتم.
مامور محافظ: فرقی نمیکند، پاسخ همه را میدهند.
- من زودتر آمده بودم، خانهام همینجاست حتما که نباید در این سرما اینجا میایستادم و...
یک گوشم به مردی بود که در صف ایستاده بود و گوش دیگرم به خانم همسایه؛ مشکل او هم چیزی در مورد صاحبخانه و پول و... بود. با خنده و خیلی صمیمانه با احمدینژاد حرف میزد و آقای دکتر خطابش میکرد. خیلی شیک و امروزی بود.
حواسم را به گپوگفت با آن آقا دادهام. میپرسم: حالا مشکلتان چیست؟
مرد با بیمیلی و مختصر میگوید: «کارمند وزارت خارجهام و یک مشکلی برایم پیش آمده که میخواهم از احمدینژاد کمک بگیرم.»
جالب شد، یک موضوع متفاوت از مشکلات مالی! خواستم جزییاتش را بفهمم، اما آن آقا قصد توضیح اضافه نداشت به اضافه اینکه تعداد زیادی در صف نبودند و فقط یکنفر دیگر مانده بوده تا نوبت من بشود.
- «چه مشکلی؟ یعنی در وزارت خارجه آنقدر نفوذ دارد که بتواند مشکلتان را حل کند؟»
«مساله مربوط به گذشته است، زمانی که متکی را عزل کرد. آن زمان برای من هم مسالهایی ایجاد شد که شاید بتواند آن را حل کند.»
قبل از اینکه حرفی بزنم، احمدینژاد با گفتن «شمارهتان را بدهید» خانم جلوتر از من را راهی کرد. حالا نوبت من شده بود و باید جلوتر میرفتم.
- سلام آقای دکتر
- سلام
- (درحالیکه نامهام را به دست احمدینژاد میدادم) شنیدهام که شما میتوانید کمکم کنید.
احمدینژاد شروع به خواندن نامه و من شروع به گفتن همه آن چیزهایی که نوشته بودم، کردم.
- آقای دکتر من نیاز به وام دارم اما کسی را ندارم که ضامن شود، لطفا کمکم کنید.
- بههرحال باید ضامن داشته باشید وگرنه کاری نمیشود کرد.
نامهام را به مامور کناری داد. «شماره تماس بده، معرفیات میکنیم و یک وام پنجمیلیونی بهت میدهند اما باید ضامن پیدا کنی.»
- خیلی ممنون
محافظ احمدینژاد که نامهها را جمع میکرد، گفت: «شمارهات را بگو» شماره و نام خودم را گفتم. «به کجا معرفیام میکنید؟»
محافظ احمدینژاد: موسسه قرضالحسنه
من: کدام قرضالحسنه؟
محافظ احمدینژاد: انصار
من: میشود خودم بروم آنجا و منتظر نمانم؟
محافظ احمدینژاد (درحالیکه نامه همان آقای کارمند وزارت خارجه را میگرفت): نه، باید به نوبت معرفی شوید. منتظر باش تا تماس بگیریم.
بهسمت دیگر کوچه رفتم و کیفم را برداشتم. در چشم بههمزدنی همه رفته بودند و کسی نبود، رییس پیشین دولت نیز همراه یکی از محافظها به داخل کوچه برگشت.
خودم را به آن کارمند وزارت خارجه رساندم. پرسیدم: چه گفت؟
- شماره تلفن گرفت و گفت که پیگیری میکنند.
- میشود شماره تماستان را به من هم بدهید، میخواهم بدانم مراجعان غیر از من به نتیجه میرسند یا نه
مرد (با تعجب نگاهم کرد): ببخشید، اما نه.
- پس شماره من را یادداشت کنید و اگر نتیجه گرفتید به من خبر دهید، همین که بدانم دیگران به نتیجه میرسند امیدوار میشوم که مشکل من هم حل خواهد شد. مرد با اکراه شمارهام را گرفت و رفت. میدانستم که خبری نخواهد داد. تقریبا یکهفته از آن روز گذشت و خبری نشد. برای پیگیری موضوع یکبار دیگر رفتم و در صف ایستادم. این بار خلوتتر هم بود. همه مراجعان آن روز من بودم و یک پیرمرد و یک پسر جوان که آمده بود تا از احمدینژاد برای کار پیداکردن کمک بخواهد. گرم صحبت با پیرمرد بودم که مثل دفعه قبل یکی از محافظها اشاره کرد در صف بایستید. بعد از پسر جوان نوبت به من رسید و جلو رفتم.
- سلام آقای احمدینژاد.
- سلام
- هفته پیش آمده بودم، مشکل مالی دارم، گفتید معرفی میکنید، اما خبری نشد.
- باید صبر کنی، دست من نیست که باید نوبتت شود.
- اگر این وام الان به دستم نرسد که فایده ندارد!
قبل از اینکه حرفم تمام شود، با دستش اشاره میکند که برو. «با من چونه نزن، اگر میخواهی صبر کن، نمیخواهی هم که هیچی.»
مامور محافظ به پیرمرد اشاره کرد که جلو بیاید و من رفتم تا کیفم را بردارم. هنوز صدای احمدینژاد که آن صبح زیاد خوشاخلاق نبود را میشنیدم. «پدرجان دست ما نیست. الان ما در قدرت نیستیم، اما سعی میکنیم کمک کنیم. لازم نیست چندبار بیایی.»پیرمرد نیز مثل من پاسخی نگرفت و برگشت. پیرمرد ادعا میکرد میتواند با دعا به مردم کمک کند طلاق نگیرند. آمده بود و از احمدینژاد میخواست برایش مجوز فعالیت بگیرد. پیرمرد با آن کت طوسی و کلاه نمدی سعی داشت با عبارات بریدهبریده که فهمیدنش سخت بود برایم توضیح دهد که از خیلی از روانشناسها تواناتر است...
وقتی تلفن زنگ میزند
روزنامه بودم و مشغول یک مصاحبه تلفنی که موبایلم زنگ خورد. یک شماره با پیششماره٢٢، بعد از پایان مصاحبه با همان شماره تماس گرفتم.
- فرشید هستم، با من تماس گرفته بودید؟
- خانم آرزو فرشید؟ من از دفتر آقای احمدینژاد تماس گرفتم. میتوانیم شما را برای وامی که خواسته بودید معرفی کنیم، اما حتما باید ضامن داشته باشید، اگر میتوانید کسی را پیدا کنید، این کار انجام شود.
- خیلی سخت است، اما حتما کسی را پیدا میکنم، شما معرفی کنید لطفا. این وام چقدر است؟
- سهمیلیون.
- حالا باید چه کار کنم؟ کجا بروم و چه مدارکی ببرم؟
- منتظر باشید، خودمان خبر میدهیم.
- چقدر طول میکشد؟
- یکی، دوهفته، اگر خواستید با همین شماره پیگیری کنید.
تشکر کردم و درحالیکه امیدوار شدم موضوع به نتیجه میرسد منتظر تماس بعدی ماندم.
بیشتر از یکهفته گذشته بود و خبری نبود. دوباره تماس گرفتم.
- درخواست معرفی برای وام داده بودم و تقریبا ١٠روز قبل تماس گرفتید. گفته بودید که یکی،دوهفته طول میکشد، اما خبری نیست.
- معرفیتان کردهایم، منتظر بمانید تا خودمان خبر دهیم.
تقریبا مطمئن شدم که قرار است حالاحالاها صبر کنم اما باز هم منتظر تماس بعدی آنها ماندم. خبری نشد. هفته بعد یکبار دیگر تماس گرفتم، ساعت حدود چهاربعدازظهر بود و هیچکس پاسخ تلفن را نداد. نتیجه بیش از یکماه رفتوآمد و پیگیری، به یک جمله ختم شد؛ «صبر کنید و منتظر بمانید»... .