این عکس را ببینید بخشی از دیالوگ های میلاد اسلامی است که همراه حسین جوادی خبرنگارانی که رفته بودند تا بازی ال کلاسیکو در بارسلون را پوشش خبری دهند. دقیقا چند ساعت قبل از سقوط گفته فردا برمی گردیم اما قطعا نه در لحظه نه درلحظاتی که پای برنامه کودک بچه های کوه آلپ میخکوب می شد به فکرش خطور نمی کرد که قرار است یک روزی در همین کوه های آلپ آرام بگیرد.
چشم هایت را ببند و آن لحظه عجیب را تصور کن ، جایی که بین آسمان و زمین
هستی و می خواهی به اوج برسی. یک دفعه اتفاق می افتد شروع می شود. تو قطعا
می دانی که بعد از چند ثانیه - شایدحدود 20 - 25 ثانیه همه چیز تمام می
شود. باید توی این چند ثانیه به یک چیزهایی فکر کنی ، چیزهایی که از دستش
می دهی و آرزوهایی که به آن نمی رسی . شاید تصاویر عزیزترین کسانت جلوی
چشمانت بیایند.
تصویر همسرت، برادر ، خواهر ، مادر و یا هر کس دیگری ...اصلا ممکن است که فرصت این چیزها را هم نداشته باشی و حسرت همین را هم به دلت بگذارد، بچه کوچکی که کنارت نشسته و تو را در بغل گرفته و می خواهد که او را نجات بدهی . تو می دانی که می میری. اصلا همه آنهایی که همراهت هستند، می دانند که می میرند . خیلی لحظه عجیبی است .
لحظه ای که با تمام وجود باید خودت را تسلیم مرگ کنی. به این فکر می کنی که اگر سوار آن ایرباس مرگ بودی ، آن یک دقیقه چه کاری می کردی . قطعا کمتر کسی با این لحظه مواجه می شود، اینکه بدانی بعد از چند ثانیه حتما می میری و آغوشت را برای این مهمان ناخوانده - مرگ - آماده کنی . تو می میری اما اینکه کجا کی معلوم نیست . شاید قرار بوده تو مسافر آن ایرباس باشی و نبودی، شاید تو قراربود امروز بمیری و نمردی، شاید تو همین الان ، همین امروز یا فرداها بمیری... اینکه کی بمیری مهم نیست ، مهم این است که در آن چند ثانیه چه حسی داشته باشی. گاهی خیلی زود دیر می شود.